اما کله یک خروس که در تصویر دوم پیدا میشود، معلوم میکند که اول قسمت بالای تاج یک خروس را دیدهام. بعد دو کودک از پشت پنجرهای، به تماشای آواز خواندن خروس ایستادهاند. با تصاویر از صحنه اول دور میشوم. انگار عقبعقب، از در خانه بیرون میروم. خانههای دوروبر را میبینم و کمکم از خانهها هم دور میشوم که ناگهان دو دست در تصویر نمایان میشوند...
در تصویرهای بعدی میفهمم آنچه دیدهام خانههای یک بازی است و من بهجای خود بازی، تصویر روی جعبه بازی را دیدهام که توی دست پسر نوجوانی است. پسری نشسته بر یک صندلی، روی عرشه یک کشتی بزرگ. آن طرف صندلی پسر، منظره دریا دیده میشود و جلو پایش استخری است.
تا میآیم به دور شدنم از قوقولیقوقوخواندن خروس و بچههایی که به تماشایش ایستاده بودند فکر کنم، میبینم باز هم دارم دور میشوم. کشتی را هم ندیدهام. تصویر کشتی را دیدهام که روی بدنه یک اتوبوس نقاشی شده است. اتوبوس توی خیابانهای شهری که نمیدانم کجای این دنیاست در حال حرکت است... ماجرا همینطور ادامه دارد. اگر شما چنین ایمیلی دریافت نکردهاید همینقدر بگویم که ماجرا را تقریباً تا تصویر شانزدهم تعریف کردم و هنوز 16 تصویر دیگر مانده است.
به تصویرها نگاه میکنم و فکر میکنم که چه آسان دور شدم، دورِ دور از آن صحنه اول، از آن خانههای روستایی و صبح با صدای قوقولیقوقو یا با صدای نوکزدن دارکوبها روی تنه درختها بیدارشدن. فکر میکنم چه زود با تصویرها به جاهای دیگری رفتم. حس میکنم آرامآرام بیآنکه خیلی متوجه باشم یا بتوانم خودم را نگهدارم عقب رفتم و از آن منظره اول دور شدم. البته نمیدانم واقعاً عقب رفتم یا جلو رفتم. از لحاظ موقعیت فیزیکی و نسبت به آن منظره عقب رفتم، ولی از نظر تسلط به کل منظره و اطلاع از آنچه مجموعه تصویرها میخواست نشان بدهد که نمیشود گفت عقب رفتهام. این جلو رفتن است، به پیش رفتن است و مجموعه را کاملتر دیدن است.
ولی راستش این قسمت ماجرا آنقدر هم مهم نیست وقتی خودم را جای آن دو کودک توی خانه در تصویرهای سوم و چهارم میگذارم که در تصویرهای ششم و هفتم نمیشود دیدشان و در تصویرهای 12 و 13 حتی خانهشان را هم نمیشود راحت نشان داد. یا حتی وقتی خودم را جای آن پسر نوجوان میگذارم که جعبه بازی را دستش گرفته است و به تصویر 21 نرسیده حتی کشتیاش هم دیده نمیشود چه رسد به خودش و جعبه بازیاش.
فکر میکنم این مجموعه نقاشی چه بلایی میخواهد سر بیننده بیاورد؟ چرا با این سرعت کوچک بودن آدم را به رخ میکشد؟ چرا آن خانهها و آن بچهها را روی جعبه بازی در دست نوجوانی کشیده که خودش هم قسمتی از یک نقاشی است؟ پرسشهایی از این دست شاید هیچوقت ما را رها نکنند. پرسشهایی که پاسخدادن به آنها اصلاً ساده نیست و حتی گاهی خود پرسش از پاسخ مهمتر و تأثیرگذارتر مینماید. این قبیل سؤالها گاهی شبیه همین تصویرها هستند. هر جوابی که برایشان پیدا کنی انگار چند گام تو را عقبتر میبرند تا بتوانی از جایگاهی دیگر و با دیدی وسیعتر به منظره نگاه کنی و سؤالهای تازه را ببینی. سؤالهایی که گاه تا آخر عمر دست از سر آدم برنمیدارند.
فکر میکنم نقاش هرچه میخواسته بگوید، هنرش را بهکار گرفته که از یک سو کوچک بودن انسان را در دل این جهان بزرگ نشان بدهد و به یادش بیاورد که خیلی دچار توهم نشود و گویی دانسته یا ندانسته مضمون بخشی از سخنان خدا و دوستان خدا را یادآوری کند که آهای! نکند هوا برت دارد و دچار غرور شوی و... و از سوی دیگر نشان بدهد که انسان با همه کوچکیاش چهطور میتواند بزرگی دنیا را درک کند و از منظرههای گوناگون به تماشای بخشهایی از خلقت بنشیند... و اصلاً به همین خاطر است که این دسته سؤالها خودشان مهماند قبل از جواب.