با قدمهای کوچک مورچهای که به مرور زمان تبدیل میشود به قدمهای بزرگ و جاندار فیلی. قدمهایی که عابران متفکر را در عرض چند ثانیه از سر راهم دور میکند.
میخواهم خودم را برسانم به ویترین مغازهها. مغازههایی که بوی شکلات شیری و کاکائوهای تلخ میدهد. مغازههایی که دستمالهای رنگی میفروشد؛ از آن دستمالهای طرحدار زیبا که دلت نمیآید بعد از خوردن ماکارونی، لب چرب و چیلیات را با آنها پاک کنی.
دلم عروسکهای آوازخوان میخواهد، حتی اگر میمونی زشت باشد که بر طبل کوچکش میکوبد و انگار صدایش از سالها دورتر بهگوش میرسد.
میخواهم پا بگذارم به داروخانه سرچهارراه و در شلوغی مردم دفترچه بهدست که اسم داروهایشان را داد میزنند، برای خودم اسپری و مسواک و شانه بخرم و بقیه پولی را -که به زخمی نمیشود زد- چسبزخم بگیرم.
میخواهم تهمانده عطر کارمندهای در راه خانه را بو بکشم. میخواهم دست بگیرم جلوی کاپوت ماشینها برای عبوری مطمئن و بیدردسر. میخواهم به پلیس سرچهارراه بگویم «خسته نباشید!» میخواهم بروم از اغذیهفروشیای که الویههای مانده میفروشد، چیزی ارزان بخرم و دور میدان، رو به منظره فوارههای رنگی ساندویچ گاز بزنم.
هوس میکنم پولم کم بیاید؛ که بروم و از پشت شیشه بیلک بستنیفروشی، بستنیهای رنگارنگ را دید بزنم و هی حسرت بخورم و از اول پولهای خرد ته جیبم را بشمارم. میخواهم همینطور حساب کنم و هر دفعه 200 تومان کم بیاورم.
میخواهم از یک درخت خوابآلود ساعت را بپرسم. از یک پرنده خسته مسیر خانه را و از ابرهای درخشان بعدازظهر، زمان ریختن باران را بر سر شهر. میخواهم تمام بعداز ظهر را همینطور سر به آسمان، راه بروم؛ آنقدر که غروب زودرس نقرهای بیاید و مطمئن شوم پاییز چند هفتهای میشود به شهر رسیده!