ماهها گذشت و مشقمان فقط آب بود! معلم از درسِ آب نمیگذشت و ما قطره قطره، نوشتن آب را یاد گرفتیم؛ از حفظ شدیم. حتی دانستیم چند بخش است، چند حرف است، اما معلم، راضی نمی شد! باز مشق هر روزمان آب بود؛ خسته شدیم، اما دستهایمان کوچک بود و مشق میکردیم.
روزی به همه گفت از خانه، گلدانی بیاورید؛ آوردیم. گفت هرکس مسئول گلدان خود باشد؛ شدیم. و هر روز آب مشق می کردیم و به گلِ گلدانمان هم، آب می دادیم.
معلم، مشقِ بچههای بازیگوش کلاس را خط میزد و قبــــول نمی کرد! آنها بایــــد دوباره آب می نوشتند و ما هنوز کوچک بودیم و نمی فهمیدیم چرا گلـدانهای بچههای بازیگوش، زودتر زرد و خشک می شود!
اواسط سال باران بارید، مثل گذشته! معلم همه را زیر باران برد و به خط کرد. بچهها فریاد می کشیدند و شادی میکردند. همه خیسِ خیس شدیم. همانجا، زیر باران، معلم گفت: بچه ها گوش کنید! آب تنها یک کلمه نیست! روح دارد و شما را از زندگی سرشار می کند. جور دیگری نگاهش کنید. آب، جسم نیست، باید آن را چشید، باید آن را حس کرد، فهمید، درک کرد و آنگاه نوشت! و ما هنوز کوچک بودیم و تنها همدیگر را خــــیسِ خیس می کردیم.
زورمان می کرد با کاسه آب بخوریم! آخر خودمان را در آب می دیدیم و میخندیدیم، و آب هم به رویمان می خندید و مارا سیراب می کرد، سرشارِ سرشار !
آن سال گذشت و روستــــای ما بی آب شد! معلم را از روستا بیرون کردند، بزرگترها می گفتند تو فقط نوشتن یک کـــــلمه را به بچه های ما یاددادی؛ حیف که ما هنوز نمی دانستیم چقدر بزرگ شده ایم و او رفت و ما تنها، گریه کردیم!
سال بعد، کسِ دیگری آمد و «بابا» و «مدرسه» و «گندم»، و صدها کلمه دیگر را یادمان داد و بزرگترها خدا را شکر کردند که ما بچه ها، با سواد شدیم!
و آن سال باز هم روستای ما بی آب ماند و گندم ها طاقت نیاوردند و چراغ مدرسه خاموش شد و باباهایمان از روستا کوچ کردند و رفتند به دنبال آب!