این یادداشت دکتر باستانی پاریزی است درباره سفرنامه علویه کرمانی که در ستون‌های روزنامه اطلاعات چاپ شده. بانوی کرمانی صاحب این سفرنامه سال 1271 شمسی، از کرمان به بندرعباس رفته و از راه دریا عازم سفر حج شده‌است.

سفرنامه حج

«من حاضرم آن‌هایی را که دوست دارند همین روزها حاجی شوند، بی‌هزینه، د‌ر کاروانی به حج بفرستم. این سفر تماما معنوی است و براساس سفرنامه یک بانوی کرمانی جلو می‌رود که صد‌وچند‌ سال پیش، از کرمان به حج مشرف شد‌ه. برای آن‌ها که امروز ظـرف د‌و‌سـه ساعت خود‌ را به خــانه خــد‌ا می‌رسانند‌ و «حاجیِ سه ساعته» می‌شوند‌، گمان کنم سفری د‌لپذیر باشد‌! چند‌ ماه پیش، همکارد‌انشگاهی ما، آقای رسول جعفریان، یک کتاب پشت‌نویس شد‌ه به من مرحمت کـرد‌ و گفت مربوط به یک خانم کرمانی است که چهارسال قبل از قتل ناصرالد‌ین‌شاه به حج مشرف شد‌ه. گفت با وجود‌ فحص زیاد‌ د‌ر متن سفرنامه، نتوانستم نام و نشانی د‌رستی از نویسند‌ه به د‌ست آورم و تنها یک جا، از خــود‌ به عنوان علــویه خانم یاد‌ می‌کند‌ و سپس اضافه کرد‌: د‌لم می‌خواهد‌ شما به من کمک کنید‌، شاید‌ نام این بانوی نویسند‌ه کرمانی را به د‌ست آوریم. وقتی من کتاب را به خانه برد‌م، از د‌ست نگذاشتم تا صفحه آخر آن، و از آن روز به بعد‌ همه‌جا د‌ر جستجوی آن بود‌ه‌ام که نام و نشانی از او پید‌ا کنم.»

این یادداشت دکتر باستانی پاریزی است درباره سفرنامه علویه کرمانی که در ستون‌های روزنامه اطلاعات چاپ شده. استاد باستانی پاریزی در همان روزنامه اطلاعات مطلب مفصلی درباره ارزش‌های ادبی، روایی، زبانی و تاریخی این سفرنامه نوشت و نتیجه بررسی‌های خودش را درباره هویت این بانو ارائه داد اما با ‌وجود این بررسی‌ها نام این بانوی نویسنده خوش‌ذوق همچنان مجهول ماند.

بانوی کرمانیِ صاحب این سفرنامه در سال 1271 شمسی، از کرمان به بندرعباس رفته و از راه دریا (مسیر مسقط ـ بمبئی ـ جده) عازم سفر حج شده است. پس از بازگشت از حج، راهی تهران می‌شود و به‌­دلیل انتسابش به طبقه­ اشراف و آشنایی­‌اش با درباریان، مدتی را در دربار ناصرالدین­‌شاه می‌گذراند.

در سفر حج، یکی از صاحب­‌منصبان کرمان که در متن «سرکارخان» نامیده شده و همسر او «خانم» که در طول سفر بیمار شده و در نهایت در اثر همین بیماری از دنیا می‌­رود همراه او بوده‌اند. زبان جذاب و صراحت لهجه این بانو در نگارش، ارزش تاریخی و ادبی این سفرنامه را بالا برده است. به تعبیر رسول جعفریان (مصحح اثر): «تنها می­‌توان گفت ای‌کاش بیش از این نوشته بود!»

از بمبئی به جده

تا ظهری هفتصد نفر حاج از سنی، کابلی، هندوستانی و مسلمان، همه در جهاز جمع شدند. ظهری جهاز راه افتاد. چون حالا اول بَرَسات بمبئی است، بنای باد گذارد. جهاز در تلاطم افتاد که همگی افتادیم، بد حال. یکی قی می‌کرد، یکی بی‌حال بود، یکی گریه می‌کرد، یکی دعا می‌کرد.

الهی خداوند نصیب کافر نکند. الهی خداوند دِین واجب را از گردن همگی ادا کند، ولی از راه خشکی. ده روز به این حالت افتادیم. شب تا صبح یاالله یا محمدا یا علیا بلند بود. سنی‌ها اذان می‌گفتند. همه متصل کلمه شهادت می‌گفتیم. یک‌دفعه جهاز چنان کج می‌شد که می‌گفتیم الان غرق می‌شویم.

آب چنان پر می‌زد و موج می‌زد که می‌آمد تا دم عرشه که بالاتر از آن جایی نبود. یک‌دفعه آب از دریا زد بالا، که خورد پسِ گردن میرزا محمدعلی، افتاد زمین. شب تا صبح صدای یاالله بلند است. سنی‌ها اذان بی‌وقت می‌گویند. درویش‌های هراتی، کابلی و هندی هوهو می‌گویند.

شیعه‌ها سینه می‌زنند. قیامت است، مثل صحرای محشر. کشتی چنان کج می‌شود که پر از آب می‌شود. یک‌دفعه بلند می‌شود، از این طرف آب‌ها خالی می‌شود. وقتی کج می‌شود اگر دستمان را جایی بند نکنیم، می‌آییم پایین. خدا محافظت کند بر جمع حاج.

آن مرد گفت: « باشد غرقی من هم به درک»، اما من شب و روز می‌گویم:« یاعلی، نه غرقی، نه من هم به درک؛ من آرزو خیلی دارم.» ده روز به این حالت بودیم. در این دریا چیزی که دیدیم، یک روز عصر متجاوز قریب هزار ماهی از آب بیرون می‌آمدند، دو مرتبه خودشان را می‌انداختند توی آب.

قرنطینه در کامران

روز شنبه پانزدهم ذی‌قعده آمدیم کامران، که حاج بیچاره فقیر را به قرنتن می‌اندازند. بکاره‌ها را پدرسوخته‌های سیاه آوردند، حاجی‌ها را با اسباب نشاندند در بکاره‌ها. ما بیچاره‌ها هم آمدیم، نشستیم. ما را آوردند به زندان بلا. زمینی است ریگ نرم، خشکِ خالی، گرم، بی‌آب و علف؛ دورِ این زمین همه دریا. هر گوشه، قریب صد کتوک زدند از نی و چوب و حصیر برای حاجی‌ها. ما اسیری‌ها را آوردند در کتوک‌ها منزل دادند.

الان حاجی‌ها، شش جهاز هستند. هر جهازی آدم‌هایش را به گوشه‌ای منزل دادند. نمی‌گذارند که پیش هم بیایند و بروند که مبادا یکی از اهل یک جهازی ناخوش باشند، آن‌های دیگر هم ناخوش شوند. حاجی که از بمبئی می‌آید، ده روز قرنتن هستند.

آن‌هایی که از بندرعباس می‌آیند، بیست و چهار ساعت قرنتن هستند. آتش به جان آن آدمی بگیرد که ماها را روانه بمبئی کرد. ده روز ما را آن‌جا معطل کرد که حاجی جمع کند. آخر هم جمعی سنی و چهار امامی و شش امامی و هفت امامی آوردند در جهاز، همه گدا. قریب ده پانزده بچه ده ساله، هشت ساله تا دو ساله. همه، گدای ‌برهنه که گدایی می‌کنند توی حاج.

از هر کدام می‌پرسی کجا می‌روید، می‌گویند مکه شریف. از قرارِ ظاهر می‌روند به گدایی. همین موسم حاج می‌روند مکه گدایی می‌کنند، برمی‌گردند. همه لختِ برهنه، طهارت نمی‌گیرند، پدرسوخته‌ها بو می‌دهند که آدم خفه می‌شود.

بیست‌وسه نفر شیعه بودیم، باقی همه سنی و غیره بودند. خلاصه هر دسته در کتوکی منزل کردیم. الهی بمیرم برای عیال سیدالشهدا(ع). دورِ کتوک‌ها و قراول‌خانه‌ها هر کدام یک قراول ایستاده. وقتی که وارد شدیم، دو سه ساعت بعد حکیم فرنگی آمد.

همه را دید که ناخوش نباشند. رخت‌ها و رختخواب‌های همه را باز کردند، نگاه کرد. بعضی‌ها که کثیف بودند، بردند دود دادند. جایی ساخته‌اند برای دود دادن؛ چرخی دارد، تنوره دارد. نمی‌دانم گُهِ‌سگ دود می‌کنند، چه می‌کنند، وقتی دود می‌کنند، خیلی متعفن است.

همه را دود دادند، آوردند. از ما که چیزی نبردند. بعد آمدند چینی دادند برای آب. هر نفری یک چینی روز و یکی شب. آب‌انبارها ساختند. نمی‌دانم از کجا آب آوردند توی این‌ها کردند. قراول درب این‌ها نشسته. هر کس چینی می‌برد، یک پیمانه آب به قدر نیم من می‌دهند، یکی برای روز و یکی شب.

اگر بخواهند چهار قدم این طرف آن طرف بروند، نمی‌گذارند. صبح‌ها هم حکیم می‌آمد، جار می‌زدند: «قطار، قطار» همه جمع می‌شوند. حکیم همه را می‌بیند. اگر یک نفر از اهل هر جهازی ناخوش شوند، می‌برند ده روز دیگر هم نگاه می‌دارند. الهی خداوند به زودی زود ما را نجات بدهد از این زندان.

زمین، مثلِ لوط، خشک، شب که می‌شود شبنم می‌زند که تمام لباس‌ها و رختخواب‌ها تَر می‌شود. خداوند رحم کند به حال ما بیچاره‌ها که بدجای و بدهوایی است. شب و روز دعا می‌کنم که ناخوش نشویم. یکی در غربت، یکی این که اگر ده روز دیگر ماندیم به حج نخواهیم رسید.

گوشت‌های آن‌جا را نمی‌شود خورد، بس که لاغر است. بره‌های آن‌جا هم مثل سگ می‌مانند. پوستشان مثل پوست سگ پشم کمی دارد. گوش هم ندارند. تکه پوستی عوض دنبه هم بهشان آویزان است.

باری، چه گویم چه نویسم که چطور جای بدهوای متعفنی است. خداوند محافظت فرماید. الحال که همه ناخوش احوالیم. هر کدام یک مرضی داریم. یک جهازی هم دیروز آمد. می‌گویند هزار و دویست نفر در او هستند ولی هیچ‌کدام از حال هم خبر نداریم.

هر اهل جهازی گوشه‌ای افتادیم. همه حکیم‌هایشان جدا جدا، خدمتکارانشان جدا جدا، یک افندی هم دارند هر کدامی. مال ما اسمش ثابت است. چه دردسر بدهم، الهی به قربان عیال سیدالشهدا بگردم. نمی‌دانم چه گذشت بر آن‌ها.

جده

امروز که چهارشنبه است، خبر دادند راه جده گم شده. در این دریا هم کوه بسیار است. احتمال خوردن جهاز به کوه است. خرد می‌شود، غرق می‌شود. همه یا الله یا محمدا داریم. امشب هم کشتی را نگاه داشتند به واسطه گم کردن راه.

صبح پنجشنبه الحمدالله راه پیدا شد. از جده بَلَدی آمد و کشتی را از میان کوه‌ها رد کردند. دو سال قبل از این کشتی به کوه خورده بود، غرق شده بود. دکل‌هایش از آب بیرون بود. تا این‌که الحمدالله رسیدیم به جده. ما اسیرها را آوردند توی دروازه نگاه داشتند.

یک طرف صندلی‌ها، نیمکت‌ها گذارده‌اند. همه عثمانی‌ها نشسته‌اند. تذکره می‌گیرند، می‌دهند. یک طرف مزغانچی‌ها نشسته‌اند با طبل مزغان. سربازها دورتادور ایستاده‌اند. به خاطرم آمد عیال حضرت سیدالشهدا؛ الهی بمیرم برای دلشان که چقدر سخت برای ایشان گذشته. خلاصه تذکره به ما دادند، مرخص فرمودند. چند قدمی آمدیم، باز جلو ما را گرفتند. تذکره‌ها را گرفتند، گوشه آن‌ها را پاره کردند، باز دادند به ما. گفتند بروید. شخصی جلوی ما افتاد، ما را برد منزل خودش.

گویا امروز عید انگلیسی‌ها بود یعنی تولد ملکه انگلیس. کشتی‌ها را بزک کرده بودند. هر کشتی قریب صد بیدق، همه رنگ زده بودند. وارد شدیم. صدای ساز مزغان، توپ، تفنگ بلند بود. همه را گریه کردیم ولی نه حالت تماشا و نه حواسی باقی مانده از ناخوشی.

امروز که وارد شدیم، سرکارخان هندوانه زیادی خوردند. شب خوابیده بودند که در خواب بادشان گرفت. مثل بچه‌ها دست و پا کج شد، چشم‌ها از حدقه بیرون آمد، صداهای غریب. خانم هم آن‌جا بی‌حال افتاده‌اند. من بیچاره نمی‌دانم بگویم چه حالت دارم. مثل بید می‌لرزیدم. بخور دادیم تا به حال آمدند. آن وقت زبان سنگین، نمی‌توانند حرف بزنند. هر کار هم می‌کنم دوا نمی‌خورند. تا صبح کم‌کم به حال آمدند، ولی چه حالی.

امروز که شنبه بیست‌ونهم است، دو روز است افتاده‌اند. ضعف بسیار، اسهال‌پیچ هم کرده‌اند. خیلی ضعف دارند. خانم هم از روزی که وارد آن‌جا شدیم قی می‌کنند. نه دوا نه غذا، نمی‌خورند. نمی‌دانم شب و روز بر من چه می‌گذرد. خودم هم آدم بی‌بنیه، علیل و بی‌حالم. من دیگر به روی خودم نمی‌آورم. آدم بدبختِ بی‌طالع هرکجا برود به حق خودش می‌رسد.

به طرف مکه

آمدیم، سحر وارد مکه معظمه شدیم. منزلی پیدا کرده، منزل کردیم. چون اهل حاج هر کدامی از میقاتگاه خودشان مُحرِم شده بودند به جز ما بیچاره‌ها. یازده نفر بودیم که محرم نشده بودیم. چند نفر هم از اهل قم و هندوستان نرفته بودند. خانم را تنها گذاردیم.

با این حالت وداع کردیم که آیا ما در راه کشته شویم یا خدای نکرده این سه روز که ما می‌رویم برگردیم، خانم طوری نشوند. با چشم گریان و دل بریان بیمار را گذارده، رفتیم سوار شدیم.

گیر عرب پدرسوخته افتاده بودیم از شمر بدتر. سوار قاطر باری هی چماق می‌زد که این‌ها تند بروند. هرچه من التماس می‌کردم، تقلید مرا بیرون می‌آورد. می‌زند قاطر را، به خصوص زیر درخت‌های پیچ‌دار می‌برد که تمام بدن مرا پیچ‌ها تکه تکه کردند.

چادرم، پیراهنم همه پاره پاره. رسیدیم به گدار، چهار فرسخ راه گداری که گویا در تمام دنیا نباشد. آن‌ها که الاغ داشتند همه پیاده شدند. من و سرکارخان و چند نفر دیگر قاطر داشتیم که پیاده نشدیم.

خان که سوار شدند، رفتند جلو، نوکرها پیاده از عقب. من بیچاره به دست عرب پدرسوخته گرفتار، روی قاطر مثل بید می‌لرزیدم. هی دست قاطر در می‌رفت، ده قدم عقب می‌رفت و این پدرسوخته هی قاطر را می‌زد. راه به این باریکی شتر، الاغ، قاطر هی می‌آمدند، می‌رفتند. گوسفندی که بایست به منی برود، همه از این گدار بایست بیاورند، نمی‌دانم چند هزار گوسفند.
خلاصه پدرسوخته عرب این‌قدر کار کرد، مرا زد به زمین، سرم شکست. نه کسی نه کاری، غریب بی‌کس افتادم. خون از سرم می‌ریزد. از سر تا پنجه پایم پر از خون، بی‌حال افتاده. بالای سرم را گرفت که: «بلند شو، سوار شو» فحش هم می‌دهد.

آخر یک اصفهانی رسیده، خدا پدرش را بیامرزد، به زبان عربی با این حرف زده، کوزه آبش را آورده، به حلق منِ بیکس غریب ریخته، سر مرا بسته، مرا بلند کرد، سوار کرد. باز رفتیم تا بالای گدار رسیدیم به سرکارخان. بالاخره همان بالای گدار زمین بوده که چند ده در آن‌جا هست، هوای خوب و سرد.

گدارش سراشیبی ندارد. آن‌جا منزل کردیم. زن صاحبخانه را صدا کردم. چارقد و پیراهن و لباس‌هایم را دادم بردند شسته، همین‌قدر که خون ظاهر نبود، ولی همه نجس. افتاده‌ام تا دو ساعت به غروب مانده. بعد پدرسوخته باز قاطر را آورده، ما را سوار کرد.

همشهری داستان

* روزنامه سفر حج/بانو علویه کرمانی تصحیح/رسول جعفریان/قم، نشر مورخ، 1386

 

کد خبر 150154

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز