مورچه گفت: «خب مگه نمیبینی؟ دارم از دیوار مردم بالا میرم. البته با یه دونه گندم!»
مرد گفت: «این جَُرمه!»
«آقا رو باش، من تا حالا صد بار از دیوار مردم بالا رفتم.»
«این تکرار جرمه، حتی مورچه هم حق نداره از دیوار مردم بالا بره!»
«حالا چرا مردم اومدن درست جلوی خونه ما دیوار کشیدن؟ قبلاً پشت همین دیوار خونه ما بود. نه دیواری بود، نه چیزی.»
مورچه داشت نطق میکرد که ناگهان پایش لغزید و افتاد. البته فوراً بلند شد و به دنبال دانه گندمش گشت. بعد که پیدایش کرد، گفت: «این بیست دفعه!»
مرد گفت: «بیست دفعه چی؟»
«امروز بیست دفعه است که از این دیوار بالا میرم و میافتم!»
بعد مورچه دستی به کمرش زد و گفت: «آخ کمرم! دکتر خوب سراغ نداری؟»
مرد گفت: «دکتر کمردرد چرا، ببین بیست دیوار اون طرفتر مطب دکتره، کارش حرف نداره. پدر من یه چیزی بلند کرده بود، یه کمردردی گرفته بود که بیا و ببین.»
«پدرت گندم میبرد؟»
«بله، اما نه یه دونه گندم، یه گونی گندم میبرد.»
«چه خوب! گونی تا حالا بلند نکردهام، حتماً خیلی سنگینه. برای یه سال ما کافیه. خب داشتی میگفتی.»
«بله مطبش بیست تا سی دیوار اونطرفتره.»
***
مورچه وقتی وارد مطب شد، فقط یک صندلی خالی بود. به زحمت گندمش را از پشتش پایین آورد و گذاشت کنار صندلی خالی و با صدای بلندی گفت: «سلام.»
مردی چاق که طرف راست او نشسته بود، ابتدا گفت: «آخ» و بعد اضافه کرد: «سلام آقای مورچه، چه طوری؟ خوبی؟»
مورچه گفت: «شما هم کمرتون درد میکنه؟ حتماً گندم بلند کردید.»
مرد فقط گفت: «آخ.»
مورچه گفت: «از دیوار مردم بالا میرفتید، افتادید؟ راستش ما مورچهها قبلاً کاری به دیوار مردم نداشتیم. برای خودمون زندگی میکردیم. بعد مردم اومدن هم دیوار کشیدن و هم گندم آوردن. خب اولیش خوب نبود ولی دومیش حرف نداره. میبینید چه گندمیه!»
مورچه داشت درباره آن سالها صحبت میکرد که درِ مطب باز شد. یک موریانه بود. به دقت همه را نگاه کرد و به مورچه گفت: «سلام پسرعمو، خوبی؟ خوشی؟ چه خبر؟»
مورچه گفت: «هی، این کمردرد امونم رو بریده. تو چی؟»
موریانه گفت: «راستش داشتم یه کمد قدیمی رو میخوردم، یه دندونم خورد شد. نمیدونم الوار روسی بود یا چوب گردو.»
مرد چاق گفت: «آخ! آقای موریانه، مطب دندونپزشکی اون روبهروست. اینجا مال کمردردیهایی مثل ماست. آخ!»
موریانه در حالی که بیرون میرفت، گفت: «یادش به خیر، زمانی بود که یه کمد عتیقهرو یه روزه میخوردم! خب بای پسرعمو!»
مورچه گفت: «بای!» و به مرد چاق لبخندی زد و گفت: «همش ده سال میشه از ده اومده، میگه بای!»
طرف دیگر مورچه یک مرد لاغر نشسته بود. وقتی حرکت میکرد، استخوانهایش ترق و تروق صدا میکرد. خانم منشی که آن مرد را صدا کرد. مرد لاغر بعد از تولید دوازده ترق و تروق که مورچه به دقت آنها را شمرد، بلند شد و رفت کنار میز خانم منشی ایستاد. مورچه به مرد چاق لبخندی زد و گفت: «آقای محترم میشه بعد از یه آخ جانانه بفرمایید که اجازه میدید بنده قبل از شما برم تو!»
مرد چاق دوباره آخی گفت. مورچه اطراف را نگاهی کرد، بعد سرش را به طرف مرد چاق برگرداند و گفت: «در اصل من از سر کار در رفتم! مورچهها که مرخصی ندارن. داشتم این گندم رو از دیوار مردم بالا میبردم. مردم اومدن بین خونه ما و اون سرزمین پهناور که پُره از دونههای خوشمزه و ته مونده نون و هر چی دلتون بخواد، دیوار کشیدن. بله داشتم میگفتم. وقتی افتادم، آدرس اینجا رو از یه آقاپرسیدم.»
مرد چاق گفت: «آخ!»
مورچه گفت: «بمیرم براتون! خب بعد از آخ چی؟»
مرد چاق در حالی که به دقت خانم منشی را زیرنظر گرفته بود، سر را پایینتر آورد و گفت: «راستش خیابون سربالاست، هوا هم گرم. من هر روز چند دقیقه میآم اینجا میشینم که از باد کولر که همینطور الکی داره هدر میره، استفاده کنم. راستی شما مورچهها توی لونه کولر دارید؟»
مورچه گفت: «نه، ما با همون بادبزنهای قدیمی خودمون رو باد میزنیم.»
خانم منشی گفت: «نفر بعد.» مرد چاق به مورچه اشاره کرد. مورچه به مرد چاق گفت: «مواظب این دونه گندم باش.» بعد با چند خیز بلند خودش را به میز منشی رساند. خانم منشی گفت: «دفترچه بیمه!»
مورچه گفت: «خدمت شما عرض کنم که ما مورچهها سابقه بیمه نداریم. یعنی...»
خانم منشی گفت: «چهقدر لفظ قلم حرف میزنی. بگو ندارم. اسم؟»
مورچه خبردار ایستاد و گفت: «آقای موری موریزاده.»
«آقا موری یا موری؟»
« نه، همون موری، موری موریزاده.»
خانم منشی گفت: «پونزده تومن!»
مورچه به مرد چاق نگاهی کرد. مرد چاق که میخواست بیشتر از هوای در حال هدر رفتن کولر استفاده کند، گفت: «با منه، من حساب میکنم.» مرد لاغر که کاملاً ترق و تروق میکرد، از اتاق بیرون آمد و مورچه تعداد ترق و تروقهای او را تا در مطب شمرد و بعد به خانم منشی گفت: «بیست و هفتتا ترق و تروق!»
خانم منشی گفت: «بی مزه برو تو.»
دکتر مشغول تلفن کردن بود و میگفت: «ببین چهار متر دیوار زیاده، فکر مصالحش رو بکن. همون سه متر بسه. روش رو نرده سرکج دزدگیر میزنیم.» مورچه زیرلب گفت: «خوبه دزدگیر به ما کاری نداره. ما که دزد نیستیم. ما فقط مجبوریم از دیوار مردم بالا بریم.» و بعد با صدای بلندتری گفت: «سه متر خوبه آقای دکتر، کافیه. بعضیها دیوار درست میکنن دور از شما چهل پنجاه متر و ما باید دو هزار بار از اون بریم بالا و هی بیفتیم، هی بیفتیم!» دکتر که دهنی گوشی را گرفته بود، فقط به مورچه نگاهی کرد و گفت: «دفترچه که نداری.»
مورچه گفت: «خدمت شما عرض کنم که...»
تلفن زنگ زد. دکتر گفت: «الان گفتم بهش، دیوار همون سه متر کافیه. روش رو نرده دزدگیر بذارید تا شیش متر بالا ببرید. عزیزم نمیخواید جلو حمله دشمنرو بگیرید که. یه حفاظه.»
مورچه کاملاً این نظر دکتر را با سر تأیید کرد و حتی میخواست طی نطق غرایی مطلبی هم به آن بیفزاید. اما خوب، آقای دکتر با آن همه تخصص که روی تابلویش نوشته بود، وقتش اجازه نمیداد. دکتر باز گوشی تلفن را گذاشت و گفت: «خب چته؟ کجاته؟ گردنته؟ برات یه طوق آرتروز گردن مینویسم. دیگه کشکک زانو باید عمل بشه. ساده نیست جانم، خرجش هم زیاده... » مورچه در وقفهای چند ثانیهای بین حرفهای دکتر گفت: «کمرم دکتر، راستش داشتم از دیوار مردم بالا میرفتم، بلندِ بلند هم نبود، تقریباً سه متری میشد...»
دکتر با عجله گفت: «دیوارش چند متری بود؟»
مورچه سرش را به اطراف تکان داد و گفت: «هی، سه چهار متری میشد. خب بعدش، بله از دیوار مردم بالا میرفتم که افتادم.»
«چهار متری؟»
و بعد دکتر با عجله شمارهای را گرفت و گفت: «ببین، به معمار بگو یه متر بذاره روی دیوار، سه متر کمه، این کار باعث میشه کسی نتونه از دیوار مردم بالا بره.» بعد گوشی را گذاشت و گفت: «خب میگفتی؟»
«بله، یه دونه گندم رو میبردم از دیوار مردم بالا.»
دکتر لب ورچید و گفت: «یعنی چی؟ به جای اینکه چیزی از خونه مردم برداری، یه چیزی هم میبردی؟ ای بابا، تو دیگه کی هستی؟»
مورچه بلند شد و با احترام گفت: «موری موریزاده! عرض کردم که داشتم یه دونه گندم رو از دیوار مردم بالا میبردم.»
دکتر گفت: «خب کمردرد گرفتی، عزیزم یه دونه گندم چند برابر هیکلته. یه استراحت کامل دو ماهه برات مینویسم و یه عالمه دارو و اگرخواستی بیا خودم عملت میکنم. دورو بر بیست میلیون خرج داره. میخوای هم صد جلسه فیزیوتراپی بنویسم!»
مورچه داشت میگفت که: «عرض کنم ما مورچهها فرصت استراحت نداریم تا چه برسه به استراحت کامل! ما فقط باید جو و گندم و هر چی هست پیدا کنیم و روزی صدها بار از دیوار مردم بکشیم بالا. چون مردم اومدن جلوی خونه ما رو دیوار کشیدن، اون هم دیوار چهارمتری و روش رو نرده دزدگیر سرکج گذاشتن.»
البته دکتر صندلیاش را به طرف دیوار برگردانده بود و با صدای بلند داشت دستورهای جدیدی میداد. مورچه که بیرون آمد مرد چاق در حالی که با دست خودش را باد میزد، منتظر او بود. مورچه لبخندی زد و مرد چاق گفت: «خب بریم. گندم رو تا دم در برات میآرم، بریم.»
***
فکر میکنم یک ماه بعد بود، حالا یک ماه و چند روز کم یا زیاد، شما هم سخت نگیرید. آن مرد چاق داشت از سربالایی هنهن کنان بالا میرفت که ناگهان مورچه را دید که گوشه خیابان نشسته و مجسمههای چوبی میفروشد.
مرد چاق به مورچه گفت: «سلام دوست من! مثل اینکه رفتی تو کار صنایع دستی؟»
مورچه جیغی مورچیانه کشید و گفت: «این تویی دوست عزیز؟ خب سرحالی؟ خوبی؟ بله میبینی که رفتم تو کار صنایع دستی. راستش پسرعموی ما، موریانه بیچاره اون وقتها یه کمد عتیقه رو یهروزه میخورد. بعد که چند تا دندونش ریخت، پول دندون سازی هم نداشت، دیگه از کار افتاد، اما خب اونقدر دندون براش مونده که روزی چند تا تنه درخت چنار و گردو رو بجوه و ازش این مجسمهها رو درست کنه. من هم که بعد از اون کمردرد دیدم کار صنایع دستی سگش میارزه به از دیوار مردم بالا رفتن. خب خودت
چه طوری؟»
بعد مورچه یک مجسمه را در یک ورق بزرگ روزنامه پیچید و به مرد چاق داد و گفت: «این رو بابت پول اون روز از من قبول کن.» گرچه مرد چاق خیلی تعارف کرد، اما مورچه دوست داشت آن مجسمه را به عنوان هدیه هم شده از او قبول کند. مرد چاق میرفت تا کمی از باد خنکی که از کولر هدر میرفت استفاده کند. مورچه او را با چشم دنبال کرد تا آن مرد لاغر و استخوانی رادید. مرد گفت: «سلام مورچه، کار و کاسبی چهطوره؟ میرم ارتوپدی. تو این کمردردت رو سرسری نگیر، آدم باید به خودش برسه!» مورچه او را تا مطب دکتر ارتوپد با چشم دنبال کرد، در حالی که ترق و تروق استخوانهایش را میشمرد. بعد آهی کشید و گفت: «درست صد و دو صدا. دیروز صد و بیستتایی میشد. با این حساب دو هفته دیگه طول میکشه تا بیصدا راه بره!»