یک قمری درست جلوی صف دارد راه میرود و عین خیالش هم نیست. موقع راه رفتن سرش را تند و تند جلو و عقب میبرد. من هم دلم میخواهد سرم را تکان بدهم، اما نمیتوانم.
لازم نیست سرم را بچرخانم، چون میدانم آن خورشید اخموی روی دیوار از جای خودش تکان نمیخورد. آن دو حلقهی بسکتبال بدون تور هم سر جایشان هستند. روی دیوار چیزهای دیگری هم نقاشی کردهاند. چند ساختمان آبی و سیاه در کنار هم، بلند و کوتاه که هیچ پنجرهای ندارند و هیچ پیرزن مهربانی سرش را از پنجره در نیاورده تا ما را تماشا کند و بعضی وقتها برایمان از آن بالا آب نبات بیندازد، و چند تا درخت که هیچ پرندهای- حتی یک کلاغ- رویشان ننشسته است. دلم میخواهد سرم را بچرخانم ببینم امروز آمده یا نه، اما نمیشود.
آقای ناظم امروز خیلی حرف میزند و مرتضوی مرتب کنار صف راه میرود؛ مثل همان قمری که حالا پرواز کرده و رفته، اما مرتضوی سرش را جلو و عقب نمیبرد. همهاش چهار چشمی مواظب است و منتظر است که ماها خطایی بکنیم و بزند توی سرمان.
حواس مرتضوی میرود به سامان که باز هم بندهای کفشش را نبسته. سامان دوست ندارد بند کفشش را ببندد. در یک لحظه که آقای ناظم به موبایلش جواب میدهد، من سرم را میچرخانم و میبینم که دوست پیرمان پشت پنجره نیامده.
سامان مجبور میشود بند کفشش را ببندد، اما میدانم چند دقیقهی بعد بازش میکند. آنوقت مرتضوی دوباره مجبور میشود برود توی فکر بند کفش سامان.
من به خیلی چیزها فکر میکنم. مهم نیست که نمیتوانم سرم را به جلو و عقب و چپ و راست ببرم.
به پدر بزرگ علی فکر میکنم که رفته بیمارستان و ممکن است دیگر برنگردد. به انشای قشنگ پیروز فکر میکنم دربارهی دور شدن دنیای صنعتی امروز از طبیعت و پینهدوزهایی که کمرنگ و کمرنگتر میشوند؛ پینه دوزهای صورتی. فکرم میچرخد و میچرخد و این طرف و آن طرف میرود.
یک شب سر شام به پدرم گفتم برایم تلسکوپ بخرد. بابا گفت: «تلسکوپ خوب خیلی گرونه.»
بعد گفت که مرا میبرد رصدخانه، اما هنوز که نبرده. باز هم فکر میکنم و میبینم از خورشید اخموی روی دیوار خیلی بدم میآید و از اینکه روی درختها هیچ پرندهای نیست و خانهها هیچ پنجرهای ندارند، خیلی ناراحتم. پیش خودم تصمیمی میگیرم.
روز بعد یه کمی دیر میرسم به مدرسه و میروم ته صف میایستم. وقتی بچهها میروند سر کلاس. به مرتضوی میگویم دلم درد میکند و باید بروم دستشویی. آن وقت میروم دستشویی و وقتی مطمئن میشوم هیچ کس توی حیاط نیست، برمیگردم و قلم موها و رنگهایم را از توی کیفم در میآورم.
اول روی ساختمانهای پایینی پنجره میکشم. یک پیرزن مهربان سرش را از توی یکی از پنجرهها در آورده. دلم میخواهد دوست مهربانمان بیاید و ببیند او را روی دیوار کشیدهام. دستم به خورشید و بالای درختها نمیرسد. هر لحظه ممکن است یک نفر سر برسد.
قلم مو ورنگها را توی کیفم میگذارم و میروم سر کلاس، اما توی فکرم که چهطور خورشید را خندان کنم و چهطور روی درختها پرنده بکشم.
به جز خودم هیچ کس نمیداند که ساختمانها پنجره پیدا کردهاند.
هر روز قلم مو و رنگهایم را با خودم میبرم مدرسه، اما فرصتی پیدا نمیکنم نقاشیهای روی دیوار را زیبا کنم. یک روز میبینم نردبانی کنار دیوار است. میفهمم بالاخره آقای مدیر تصمیم گرفته حلقههای بسکتبال را تور دار کند.
باز هم از فرصتی که هیچکس توی حیاط نیست، استفاده میکنم و از نردبان میروم بالا. اول خورشید را خندان میکنم. بعد روی دو تا از درختها پرنده میکشم. دارم نوک پرندهی سومی را میکشم که آقای ناظم با آن آقایی که میخواهد تورها را به حلقهها وصل کند، وارد حیاط میشوند. آقای ناظم تا مرا بالای نردبان میبیند فریاد میکشد: «بدو بیا پایین علائی.» نزدیک است از بالا پرت بشوم که خودم را کنترل میکنم، اما قلم مو از دستم میافتد. هنوز پایم را زمین نگذاشتهام که بلند میگوید: «بگو ببینم، با اجازهی کی رفته بودی بالای نردبون و زود بگو اون بالا داشتی چی کار میکردی؟»
میگویم: «آقا اجازه. ما رفته بودیم بالای دیوار روی درختها پرنده بکشیم.»
ناظم که حسابی از کوره در رفته میگوید: «پرنده بکشی! حالا یک پرنده کشیدنی نشونت بدم که قار قارت در بیاد.»
آن وقت گوشم را میگیرد و مرا به طرف دفتر مدیر میکشاند.
برای آقای مدیر با آب و تاب تعریف میکند که من رفته بودم بالای نردبان تا روی درختها کلاغ بکشم.
میگویم: «آقا اجازه، ما کلاغ نکشیدیم.»
مدیر به من چشمغرهای میرود و حساب کار خودم را میفهمم. گوشم خیلی درد میکند. فکر میکنم حسابی قرمز شده باشد.
آقای مدیر بلند میشود. ناظم باز هم گوشم را میگیرد و مرا همراه مدیر میبرد توی حیاط.
مدیر دیوار را نگاه میکند. بعد ناظم را نگاه میکند و بعد مرا. از زیر چشم دوست پیرمان را میبینم که از پنجره خم شده و ما را نگاه میکند.
بعد مدیر از من میپرسد: «چرا این کار را کردی؟»
میگویم: «آقا اجازه. روی درخت هیچ پرندهای نبود.»
آقای مدیر عصبانی میشود و میگوید:
«به تو چه مربوطه. با اون نمرههای درخشانت! درس و مشقت رو ول کردی رفتی بالای دیوار پرنده بکشی؟ حالا نشونت میدم.»
گوشم هنوز توی دست ناظم است و میترسم بپیچاندش.
میگویم: «آقا اجازه؟ خورشید رو هم خندون کردیم. روی ساختمانها هم پنجره کشیدیم.»
ناظم بدجوری گوشم را میپیچاند.
مدیر، خورشید و ساختمانها را میبیند.
دوست پیر از آن بالا فریاد میزند: «گوشش رو ول کن بیرحم!»
حواس آقای مدیر و ناظم میرود پیش او. ناظم گوشم را ول میکند.
دوست پیر بلند میگوید: «چهقدر این زبون بستهها رو اذیت میکنین! خدا رو خوش نمیآد.» بعد پنجره را میبندد و میرود توی خانهاش.
آقایی که میخواهد تورهای بسکتبال را نصب کند، به نقاشیهای روی دیوار نگاه میکند و به من لبخند میزند.
مدیر و ناظم مرا میبرند توی دفتر. آن وقت ناظم شماره تلفن محل کار پدرم را میپرسد و به او زنگ میزند که فوری خودش را برساند به مدرسه. کارخانهای که پدرم در آن کار میکند، ۴۰ کیلومتر با شهر فاصله دارد. پدرم میگوید فردا میآید. مدیر به من یک پسگردنی میزند. بعد هم او و ناظم بدجوری نگاهم میکنند و بالاخره مرا میفرستند سر کلاس.
حالا همهی بچهها فهمیدهاند من چهکار کردهام. با هم پچ پچ میکنند و دربارهی من و خورشید و پنجره و پرندهها حرف میزنند. دوست پیر هم فکر میکنم تصویر خودش را دیده باشد، چون برایم دست تکان میدهد.
زنگ تفریح همه دورم را میگیرند و هر کسی چیزی میگوید. دوست پیر یک بسته شکلات میاندازد پایین. آن را برای من میاندازد. خیلی خوشمزه است. من به سامان و پیروز و علی هم میدهم. اگر یک شکلات عظیم الجثه داشتم، به همهی بچهها میدادم.
شب، سر شام پدرم میپرسد برای چی از مدرسه زنگ زده بودند. من برایش همه چیز را تعریف میکنم. فکر میکنم حسابی دعوایم بکند، اما پدرم اصلاً عصبانی نمیشود. لبخند میزند و میگوید:
«من هم وقتی هم سن تو بودم یک بار روی دیوار مدرسهمان یک پرنده و یک خورشید کشیدم.»
خیالم کمی راحت میشود. مدیر و ناظم هر بلایی میخواهند سرم بیاورند، اما پدرم و بیشتر بچهها و دوست پیر طرفدارم هستند.
روز بعد من و پدرم با هم میرویم مدرسه.
آقای مدیر با پدرم حرف میزند. خیلی عصبانی است و طوری حرف میزند که انگار من سر یک آدم را بریدهام.
پدرم آهسته به او چیزهایی میگوید و از وسط حرفهایش من کلمهی خلاقیت را میشنوم.
مدیر قرمز میشود.
بالاخره قرار میشود مرا بفرستند پیش مشاور. مشاور تپلو سؤالهای زیادی از من میکند. دربارهی اینکه چه درس هایی را دوست دارم و چه درسهایی را دوست ندارم. دربارهی خانه و پدر و مادرم و اینکه خواهر و برادر دارم یا نه و یک عالم سؤال دیگر. بعد از من میپرسد چرا آن کار را کردم. و من جواب میدهم:« برای اینکه خورشید خیلی اخمو بود، روی درختها پرنده نبود و ساختمانها پنجره نداشتند.» مشاور نامهای برای مدیر مینویسد و میدهد به دست پدرم و دوباره با هم میرویم مدرسه.
مدیر که نامه را میخواند، بیشتر سرخ میشود.دل توی دل من و بچهها نیست که حالا چی میشود و چه تنبیهی در انتظارم است.
یک هفته بعد میبینیم دیوار رو بهرویی را سفید کردهاند.
زنگ هنر به ما اجازه میدهند روی دیوار هر چی دلمان خواست بکشیم.
دوست دارم بیایید و ببینید ما چه دیواری نقاشی کردهایم.