نگاهی به تاریخ مشرقزمین نشان میدهد که بهار عربی درحقیقت ادامه راهی است که با حمله ناپلئون به مصر و مبارزه کشورهایی که تا آن هنگام در حیطه قدرت نفوذ باب عالی - درباره سلاطین عثمانی - بودند آغاز شد.
با شروع ناآرامیها در تونس و گسترش آن به مصر، یمن، بحرین، لیبی و چند کشور دیگر عربی، اکنون بهار عربی، آشناترین واژهای است که در ادبیات سیاسی جهان در چند ماه اخیر به چشم میخورد. نگاهی به تاریخ مشرقزمین نشان میدهد که بهار عربی درحقیقت ادامه راهی است که با حمله ناپلئون به مصر و مبارزه کشورهایی که تا آن هنگام در حیطه قدرت نفوذ باب عالی - درباره سلاطین عثمانی - بودند آغاز شد.
نخستین جرقه مقاومت در برابر استعمارگران آن سوی آبهای دریای مدیترانه که به شمال آفریقا و خاورمیانه لشکرکشی کرده بودند، با تصرف کامل تونس و تبدیل این کشور به مستعمره فرانسه در سال 1881 و سال پس از آن با حمله انگلستان به مصر و در اختیار گرفتن سرنوشت این کشور، زده شد.
ناپلئون هرچند خود فرزند انقلاب فرانسه بود ولی ورود او به مصر به غیر از چپاول این کشور و لشکرکشیهای بیحاصل او به منطقهای که اکنون فلسطین و سرزمینهای اشغالی نام گرفته است، حاصل دیگری نداشت و در حقیقت راه را برای ورود دیگر استعمارگران اروپایی ازجمله انگلستان به منطقه باز کرد.
در پی آن نهضتهایی در کشورهای عربی شکل گرفت که نشاتگرفته از عقاید و مبارزههای سیدجمالالدین اسدآبادی بود که بیش از همه در مصر تجلی بسیار یافت و باب عالی را واداشت که اسدآبادی را به نوعی مهار کند.
اسدآبادی نه فقط عقیده داشت که مدرنیته با اسلام سازگاری دارد، بلکه بر این عقیده نیز پای میفشرد که اسلامی که باب عالی به همه کشورهای تحت تسلط خود دیکته کرده است، دیگر آن اسلام راستینی نیست که از پیامبر(ص) به جا مانده است.
به عقیده او، اسلام خلیفه عثمانی نمیتوانست با مقتضیات جهان متمدن آن روز سازگار باشد. این جریان به سرکردگی اسدآبادی با جریان فکری دیگری که پس از آن شگل گرفت و بیشتر به جدایی دین از سیاست و نهضتهای ناسیونالیستی عربی چشم دوخته بود، در تضاد بود.
سردمداران این جریان دوم که در مرحله دیگری ظهور کرد، بیشتر مسیحیان و از جمله پدر فکری آن کشیش و میسیونر، کورنلیوس وان دیک و در کنار آن، میشل عفلق بودند.که توانستند ایده خود را تا حدودی عملی کنند و نمادی از پان عربیسم را در بعضی از کشورهای عربی شکل دهند. اینبار نیز این مصر بود که سردمدار این جریان شد.
با پایان جنگ اول جهانی، کشورهایی در منطقه ایجاد شدند که هنوز هیچ پروسه ملتسازیای در آنها شکل نگرفته بود و این جریان میتوانست برای آن کشورها بستر مناسبی برای یافتن هویت باشد.
نامهایی که بر آن مناطق از دوران گذشته و بهخصوص از هنگام استیلای عثمانی مانده بود، سوای مصر، خود به تنهایی گویای ملیتی نبود و چنین به نظر میرسد که حتی چیزی به نام سرزمین عربی نیز برای بسیاری از مردم این مناطق نامانوس باشد. شواهد تاریخی نشان میدهد که نام سرزمینهای عربی نخستین بار از سوی انگلستان عنوان شد و برای بسیاری از شیوخ منطقه که دستنشانده انگلیس بودند، حرف تازهای بود.
در چنین دورانی آنچه بیشتر به مردم آن منطقه هویت میداد، اسلام بود؛ همان چیزی که اسدآبادی نیز پیشتر بر آن تاکید ورزیده بود. ناسیونالیستهایی که پس از آن دم از ناسیونالیسم عربی زدند در درجه نخست باید سعی در جایگزینی بیداری اسلامی با جریان فکری دیگری میکردند که بتواند کشورهای کم و بیش در حال شکلگیری را حداقل تحت یک ایدئولوژی سروسامان دهد؛ جریانی که نمود خود را سالها بعد در عراق و سوریه تحت نام حزب بعث یافت و آخرین رگههای بیرمق و از کار افتاده آن هنوز هم در بعضی از کشورهای عربی خودی نشان میدهد.
با توجه به آنچه اکنون در کشورهای عربی در حال شکلگیری است، باید اذعان کرد که این بیداری درحقیقت ادامه همان راهی است که با نام سیدجمالالدین اسدآبادی آغاز شد و بافروپاشی دولت عثمانی نمود یافت ولی پس از آن با تهاجم فرهنگی و نظامی دولتهای اروپایی به کشورهای منطقه به بیراهه کشانده شد.
بیداری عربی، درحقیقت همانگونه که آلبرت حورانی سالها پیش عنوان کرد، درحقیقت واکنش مردم کشورهای عربی به تهاجم فکری و ایدئولوژیکی غرب به منطقه و به تمسخر کشیدن مردمی است که در برابر آن ایستادهاند. شاید اغراق نباشد اگرگفته شود، نخستین جرقه بیداری کنونی را در کشور دیگری از منطقه که اسلامی ولی عربی نیست باید جستوجو کرد.
انقلاب ایران تضاد قرن گذشته، بین جریان فکری غرب با اسلام را به مسیری تازه هدایت کرد و برخلاف همه مبارزههایی که در همین زمینه شکل گرفته ولی موفق نشده بود با موفقیت روبهرو کرد. هرچند هنوز هم کسانی رابطه بین این دوجریان را جدی نمیگیرند ولی تاریخ، صحت آن را نشان خواهد داد. جریانهای فکری احتیاج به حلاجی زمانی دارند تا رمزهای آنان گشوده شود و این جریان نیز جدا از آنها نیست.
مصر و تونس پس از اشغال توسط فرانسه و انگلستان به مقاومت در برابر اشغالگران از راههای مختلف ادامه دادند و آنچه اکنون در این دو کشور در جریان است درحقیقت تلاش دیرپای مردمی را نشان میدهد که هنوز هم زنجیرهای استعمار را بر گردن خود حس میکردند.
در سال 1919 انگلیس هیاتی مصری را که قرار بود در کنفرانس صلح پاریس شرکت کند، بازداشت کرد و جرقه قیامی را در مصر زد که درنهایت به ضرر انگلستان تمام شد و این کشور را مجبور کرد تا سه سال بعد، استقلال مصر را به رسمیت بشناسد. این قیام که با سرپیچی از دستورهای دولتی آغاز شد تا حدودی شبیه قیامی است که در زمان مبارک شکل گرفت و به سرنگونی او انجامید.
آنچه اکنون در لیبی جریان دارد هم یادآور قیام عمرمختار و مبارزه او بر ضداستعمار ایتالیاست. شاید اغراقآمیز نباشد اگر قذافی را با استعمارگران ایتالیایی مقایسه کنیم.
در کشوری که هنوز با تمام تلاش قذافی، پیوستگیهای قبیلهای پابرجاست، اینکه قیامکنندگان بر ضد حکومت قذافی، پرچمی را دوباره به نشانه قیام خود برافراشتهاند که یادگار دوران حکومت ادریس، آخرین سلطان لیبی بود، نشان از همان دیدگاه ضدتمامیتخواهی دارد که در دوران استعمار در لیبی حاکم بود و امروز نیز به نوعی تازه خود را نشان میدهد.
ملک ادریس که تنها سلطان لیبی و از فرقه سانوسی بود در تمام سرزمینی که لیبی نام گرفته است، خانقاههایی داشت که به نام زاویه معروف بودند. فرقه سانوسی که حتی بسیاری از اعضای دولت موقت لیبی نیز خود را یا وابسته به آن یا هواخواه آن میدانند، اسلامی معتدل را نمایندگی میکند.
رگههای مذهبی که در دولت آینده لیبی خود را نشان خواهد داد، باز هم نمایانگر پیروزی اسلامگرایان در برابر پانعربیسم افراطی قذافی یا دیگر به تاریخ پیوستگان کشورهای عربی است. در همه این کشورها به خوبی میتوان جریانی را یافت که دیگر حاضر نیست بردهوار گوش به فرمان فرمانروایانی داشته باشد که خود را تافته جدا بافتهای از ملت میدانند.
هم نهضت دوران جمالالدین اسدآبادی و هم نهضتهای کنونی. یک خواسته مشخص دارند و آن جدی گرفتن حرف مردم است.
در بعضی از کشورهایی که اکنون نهضت در آنها شکل کاملتری گرفته، خواسته قیامکنندگان نیز مشخصتر شده است.
تجربه لیبی و دخالت ناتو در ناآرامیهای این کشور، در دیگر کشورها با دقت دنبال میشود و آنان با فاصله گرفتن از دخالت خارجی، توان خود را در محیط دیگری به آزمایش گذاشتهاند.
سه خواسته اکنون بیشتر از همه سر لوحه همکاری مخالفان شده است؛ اول تظاهرات مسالمتآمیز، دوم جلوگیری از رادیکال شدن تظاهرات و سوم عدم دخالت نیروهای خارجی.
زیر پا نهادن هر کدام از این سه عنصر، با مقاومت نیروهای اپوزیسیون مواجه میشود، همانگونه که دخالت نیروهای عربستان و امارات در ناآرامیهای بحرین، واکنش منفی درازمدتی را در این کشور رقم زد که پیامدهای آن سرانجام دامن آلخلیفه را خواهد گرفت.
انتخابات آینده در تونس و مصر نیز دورانی را رقم خواهد زد که هنوز بسیار زود است پیامدهای آن را سنجید. دولت مراکش با عجله طرحهایی را برای آینده برنامهریزی کرد و در الجزیره هم رگههایی از بازبینی سیاستهای قدیمی قابل شناسایی است.
در یمن نیز باید هر روز منتظر حوادث تازهای بود. در این میان دخالت دولتهای غربی به خصوص آمریکا در شکل دادن به حوادث منطقه به گونهای که اهداف درازمدت آنها را تامین کند، بسیار ماجراجویانه به نظر میرسد. نمونه بارز آن واکنش آمریکا به حوادث بحرین و مقایسه آن با حوادث لیبی است یا سکوت طولانی آمریکا در محکوم کردن آنچه در بحرین و یمن گذشت.
در این میان، فاصله بین حرف تا عمل آمریکا بسیار عیانتر از پیش شده است.اگر بوش هرگز به خود اجازه نمیداد که دم از نزدیکی با اسلام بزند و گفتمان غالب او بیشتر به گفتمان جنگهای صلیبی شبیه بود، رئیسجمهوری فعلی در قاهره به ریشه اسلامی خود اشاره کرد و خواستار همکاری کشورهای اسلامی با آمریکا شد. با در نظر داشت این سخن، این احساس در کشورهای اسلامی زنده شده است که فاصله حرف تا عمل کشوری مانند آمریکا، بسیار است.
متفکران غربی نیز در ماههای اخیر به موضع گیریهای غرب انتقادهای فراوان دارند. به گفته «کارلو ماسالا» استاد دانشگاه در مونیخ، آنچه در کشورهای مشرقزمین بهخصوص در کشورهای عربی در حال شکلگیری است، به هیچ عنوان نمیتواند به مذاق غرب خوش آید. وی با اشاره به حوادث اخیر در مصر و لیبی عقیده دارد که غرب خود دست به گریبان مسائل خود است و معیارهای غربی در این کشورها دیگر طرفدار چندانی ندارد.
از یک سو اتحادیه اروپا با مسائل مالی سر در گریبان است، آمریکا با موضعگیریهای جانبدارانهاش در مورد رژیم صهیونیستی مورد وثوق اعراب نیست و دیگر همانند گذشته دولتهای متمایل به غرب در کشورهای عربی نیز وجود ندارند و از سوی دیگر با تمام تبلیغات منفیای که انجام میشود، نیروهای اسلامگرا در همه این کشورها اینبار از طریق دموکراتیک میتوانند آینده کشورها را رقم زنند و به همان میزان شعاع عمل رژیم صهیونیستی را در منطقه محدود کنند.
اشاره او به عنوان مثال به باز شدن مرز مصر به نوار غزه یا بازگشت نیروهای اسلامی به صحنه سیاسی تونس و همچنین به شکل گرفتن نهضتهای اسلامی در مصر و حتی لیبی است. این حقیقتی است که در همه این کشورها، نیروهای اسلامی میتوانند با انتخابات آزاد روی کار آیند و سیاست سختتری را در قبال رژیم صهیونیستی در پیش گیرند. به عقیده «ماسالا» غرب باید از توهم خارج شود و سعی کند سیاست تازه ای اتخاذ کند و خود را باوضع کنونی وفق دهد.
در حالی که متفکران غربی این نکات را در نظر میگیرند، دور از ذهن نیست خطری که دولتهای تمامیتخواه منطقه را تهدید میکند، زنگ خطر را در سرای دولتهای دیر پای منطقه نیز به صدا درنیاورده باشد. حتی در الجزیره انقلابی نیز مسیر سیاسی دیر یا زود به همان سمت و سویی تمایل پیدا خواهد کرد که در تونس و مصر شاهد آن هستیم.
در مراکش و اردن نیز دولتها تلاش خود را برای وفق دادن خود با آنچه در همسایگی آنان میگذرد، افزایش دادهاند.
با همه این تفاصیل، آنچه در کشورهای مختلف عربی میگذرد، تفاوت ساختاری با یکدیگر دارد، هرچند در یک مورد که آن هم گسستن بند وابستگی است، با هم اشتراک نظر دارند.
در مصر قیامی روی داد که با توجه به همه دادهها تاکنون فقط به جابهجایی مهرهها منتهی شده است و همه کسانی که زمام امور را در دست دارند به گونهای وابستگان رژیم قبلی با شکل و شمایل تازه هستند. در تونس این قیام عمق بیشتری داشت و تا حدودی به انقلاب به معنی کلاسیک آن نزدیکتر بود.
در لیبی ولی شرایط به علت وضع خاص و قبیلهای که از دیر باز بر این کشور حاکم بوده و حتی حکومت 40 ساله قذافی هم نتوانست آن را از پایه تغییر دهد، جنبش، مقتضیات خود را دارد.
تلاش عمر مختار برای مبارزه با استعمارگران ایتالیایی نیز همانند درگیریهای اخیر بسیار طولانی و با خشونت از سوی طرفهای درگیر بود. روی کار آمدن سلطان ادریس و تمایلات اسلامی او که نشأتگرفته از فرقه سانوسی بود در لیبی همچنان حرفهای بسیاری برای گفتن دارد و تمایلات اسلامی در این کشور حتی اگر انقلابیان با کمک غرب هم به پیروزی برسند به معنی حرکت در جهت سیاستهای غرب نخواهد بود.
اسلامی که در همه این کشورها دیر یا زود از طریق دموکراتیک سیاست را شکل خواهد داد، اسلام معتدلی است که با اسلام طالبانی فاصله بسیار دارد وگفتمان با غرب را با در نظر داشت خواست ملت ها دنبال خواهد کرد ولی دنبالهرو نخواهد بود و همین موضوع به آنها آزادی عمل بسیار میدهد؛ دولتهایی که بر پایه رای مردم روی کار میآیند و دست نشانده سیاستهای غرب در منطقه نیستند و در برابر دولتهایی که سرو سری با غرب دارند، از آزادی عمل بیشتری برخوردارند. شاید این نخستینبار در قرن اخیر است که غرب باید از انتخابات آزاد در کشورهای منطقه واهمه داشته باشد.
واکنش غرب به نتیجه این انتخابات، مرز بین حرف تا عمل غرب را نیز مشخص خواهد کرد و در این میان تلآویو بازنده اصلی صحنه سیاسی مشرقزمین، بیش از همیشه باید نگران آینده باشد.
همشهری دیپلماتیک