منظورمان هم این نیست که فیلمهای امسال خیلی بدتر از سالهای قبل بودند. نه، بر عکس متوسط فیلمها شاید بهتر از سالهای قبل بودند (آمار نظرسنجیها از تماشاگران جشنواره هم چنین چیزی را نشان میدهد.) مشکل سر یک ستاره بود که هر سال حداقل انتظار داریم در جشنواره باشد تا گرم شویم، تا هی به این و آن بگوییم که امسال سال فلان فیلم بود، امسال کشف جشنواره بهمان فیلم بود. فیلمی که خیلیها آن را بپسندند و اینقدر منسجم و محکم و جاندار باشد که کمتر حرف و حدیثی حول و حوش آن باشد.
«چهارشنبه سوری» را سال گذشته یادتان هست؟ «خیلی دور، خیلی نزدیک» را سال قبل ترش یادتان هست؟ اینها فیلمهایی بودند که رسما جشنواره را لرزاندند. امسال همین زمین لرزه را کم داشتیم.
نه قدیمیها مثل بنیاعتماد و پوراحمد و مهرجویی و کیمیایی کار کارستانی کردند (فیلمهایشان خوب بود ولی نه به گرمی شاهکارهای قبلیشان)، نه چهرههای تازه نفس، فیلمهایی در مایههای«نفس عمیق» و «بوتیک» را رو کردند. همه چیز خیلی معمولی بود. از اتفاق خبری نبود.
این وسط تنها حس جوانی بعضی فیلمها و آدمها بهمان نیرو میداد. منظورمان آدمهای جوان نیستند، منظور تر و تازگیای است که مثلا خسرو شکیبایی چند سال است سعی میکند آن را در کارهایش داشته باشد.
او امسال هم با بازی جاندارش در دو نقش متفاوت در «اتوبوس شب» و «دستهای خالی»، این تر و تازگی را حفظ کرد. یا مهرجویی با این سیستم فیلمسازی راحتش، سعی میکند این تر و تازگی را با خود داشته باشد (هر چند که انگار هنوز به کمال مهرجویی وارش نرسیده و باید منتظر فیلمهای بعدیاش بود).
ولی امسال این تر و تازگی جوانی را بیشتر در جوانها دیدیم. مثلا در کار فیلمسازان جوانی مثل بهرام توکلی و پوریا آذربایجانی در «پابرهنه در بهشت» و «روایتهای ناتمام» (که البته با حالت ایدهآل فاصله زیادی داشت) و به خصوص در کار بازیگران جوانی مثل حامد بهداد، باران کوثری، بهرام رادان، پوریا پورسرخ، افشین هاشمی که در سال کمفروغ بودن بازیگران قدیمی، نشان دادند سر نترسی برای وارد شدن در دنیاهای نو دارند و آرامآرام میخواهند حضورشان را به نسل قدیم بازیگرها تحمیل کنند. بردن سه سیمرغ از چهار سیمرغ بازیگری این دوره از جشنواره، گواهی بر این مدعاست.
باران کوثری:
فقط نگاه به سه تا نقشی که او در این مدت بازی کرده نشان میدهد که باران کوثری چقدر در انتخاب نقشهایش جسورانه عمل میکند: نقش یک دختر دانشجوی چادری در«صاحبدلان»، نقش یک دختر معتاد تزریقی در «خونبازی» و نقش یک دختر جنوبی با پای شکسته در «روز سوم».
او بیتوجه به حفظ یک ظاهر زیبا از خودش در فیلمها، به سراغ نقشهایی میرود که هر کدام برای یک بازیگر، دنیای جدیدی است و خودش را برای درآوردن آن نقشها به آب و آتش میزند. البته در یکی مثل «خونبازی» و «صاحبدلان» موفقتر است و در یکی مثل «روز سوم» ناموفقتر. او در جشنواره امسال، برای تصاحب سیمرغ واقعا رقیبی نداشت.
پوریا پور سرخ:
شاید کسی باور نمیکرد نام بازیگر محبوب نقش «ژوبین» در سریال «وفا»، بعد از 11 ماه در فهرست نامزدهای بهترین بازیگر نقش مرد جشنواره امسال جا خوش کند. پوریا پورسرخ به سرعت به جلد نشریات زرد راه پیدا کرده بود و رهایی از هزارتوی آنها کار هر کسی نبود. خیلی از بازیگران خوشتیپ در همین حد توقف کردند و بالاتر نیامدند.
ولی بعد از گذشت مدتی کوتاه، پورسرخ کمکم به خودش آمد و سعی کرد اشتباهاتش را جبران کند. اولین تلاش او، بازی در نقشی متفاوت در سریال «صاحبدلان» بود. ولی «شاهین» به اندازة کافی به او فضا نداد. وقتی خبر رسید که لطیفی برای نقش پسر جنوبی فیلم جنگیاش، پورسرخ را انتخاب کرده، خیلیها فکر کردند این انتخاب فقط به خاطر محبوبیت پورسرخ بوده و او نمیتواند از پس این نقش سخت بربیاید.
ولی با نمایش «روز سوم» در جشنواره، یکدفعه همه چیز عوض شد. حتی آنهایی که حدس میزدند پورسرخ بازی خوبی کرده، فکر نمیکردند او در نقش یک برادر جنوبی باغیرت که از شهر خرمشهر دارد دفاع میکند، به این خوبی جاافتاده باشد.
اگر کسی نقشهای قبلی پورسرخ را ندیده بود، شاید باور نمیکرد این بازیگر که دارد به این خوبی با لهجة جنوبی صحبت میکند و به خوبی از بدن و بیانش استفاده میکند، اصلا جنوبی نیست. پورسرخ با این نقش طبقة بازیگریاش را عوض کرد. او دیگر واقعا ژوبین نیست.
افشین هاشمی:
او را در تلویزیون هم زیاد دیدهاید، در مجموعههای «نیمکت» و «توی گوش سالمم زمزمه کن» ولی بازی متفاوتش در نقش یک روحانی در «خیلی دور خیلی نزدیک» نگاهها را به سمت او چرخاند.
امسال هم با بازی در نقش یک ایدزی در «پابرهنه در بهشت» و دریافت سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد، دیگر واقعا نشان داد که یک بازیگر نقشهای فرعی درجه یک است.
از یک تئاتری درست و حسابی مثل او، غیر از این هم انتظار نمیتوان داشت.
حامد بهداد:
باید یک بار از نزدیک با او حرف بزنید تا بفهمید بهداد چه بازیگر قدری است و افسوس بخورید که چرا سینمای ایران هنوز نتوانسته از قابلیتهای او به خوبی استفاده کند.
شخصیت فؤاد (یک افسر عراقی وامانده میان وظیفه و عشق به یک دختر ایرانی) در «روز سوم» یکی از بهترین فرصتهایی بود که نصیب او شد تا یکی از بهترین و شاید هم تنها شخصیت جاندار عراقی سینمای ایران خلق شود.
بازیهای او در لحظههای سکوت این فیلم را باید ببینید تا متوجه شوید از چه چیزی داریم حرف میزنیم.
هیجانانگیزترین جشنواره دنیا!
اصلا هیجانش به همین است که هیچی تا دقیقه نود مشخص نباشد. حالا جشنوارههای دیگر دنیا دوست ندارند جشنوارهشان هیجانانگیز باشد، به ما چه؟ آنها از سال قبل هیأت داورانشان را معرفی میکنند، فیلمها را تعیین میکنند و ریز برنامههایشان را هم مشخص میکنند. ولی جشنواره ما را داشته باشید.
توی همین دوره، تازه 8 روز مانده به جشنواره، داورهای بخشهای مختلف را مشخص کردند و روز جمعه 13 بهمن، تازه برنامه جشنواره را منتشر کردند. اصلا کجا گیر میآورید این همه هیجان را؟ اینکه آدم تا شروع اولین سانس جشنواره نداند چه چیزهایی را قرار است کی و کجا ببیند.
تازه از پیشفروش بلیتهای جشنواره برایتان نگفتیم. با کلی کلاس و شخصیت از صبح کله سحر میرفتی توی صف تا یک سانس را چشم بسته بخری. یعنی 20 هزار تومان پول میدادی و 10 تا بلیت میگرفتی که اصلا نمیدانستی قرار است با آنها چه چیزهایی ببینی. فقط مشخص بود که مثلا توی این سانس، فیلمهای بخش مسابقه ایرانی به نمایش درمیآید و در فلان سانس، فیلمهای بخش بینالملل. بله، چند سالی است یک لیست هم میدهند که احتمالا این ده تا فیلم در این سانس به نمایش درمیآید، ولی به این لیستهای احتمالی، هیچ اعتمادی نیست.
مثلا همین امسال رفیقمان به خاطر «اتوبوس شب» و «خونبازی»، بلیتهای یک سانس را خرید ولی وقتی برنامه منتشر شد، دید جا تر است و هیچ کدام از بچهها هم نیستند!
رئیس و سنتوری
اولین بمب اساسی هیجان جشنواره، «سنتوری» مهرجویی بود. البته خود فیلم را نمیگوییم، حرف و حدیث روزهای اول جشنواره در مورد به نمایش درنیامدنش را میگوییم. اصلا جشنواره فجر بدون این حرف و حدیثها مزه ندارد.
هر سال همه کلی هیجان دارند که فلان فیلم مهم را بالاخره توی جشنواره نمایش میدهند یا نه. یکی هنوز فیلمبرداریاش ادامه دارد، یکی هنوز توی اتاق تدوین دارد قیچی میخورد، آن یکی صدایش مشکل دارد و یکی هم به مشکل ممیزی خورده. ماجرای «به رنگ ارغوان» حاتمیکیا را که یادتان هست؟ امسال همه داشتند خودشان را برای دیدن «سنتوری» آماده میکردند که خبر رسید این فیلم هفت هشت تا اصلاحی خورده اساسی.
اساسی یعنی مثلا صدای محسن چاووشی چون مجوز نداشته، باید حذف شود و حذف صدای چاووشی هم برابر بود با نابودی کل فیلم. مطبوعاتیها شروع کردند به امضا جمع کردن برای حمایت از پخش سنتوری و میگفتند «سنتوری» آبرو و افتخار جشنواره است.
از آن طرف، معاونت سینمایی بیانیه صادر کرد که اصلا از این خبرها نیست و هر فیلمی توی جشنواره بیاید، برای خودش افتخار است. خلاصه همه کمکم داشتند از پخش «سنتوری» ناامید میشدند که یک دفعه چهارشنبه 18 بهمن، «سنتوری» به جای فیلم پر سر و صدای دیگر جشنواره یعنی «رئیس» کیمیایی پخش شد.
«رئیس» هم که مثلا مشکلی نداشت، اصلا از بخش مسابقه خارج شد و فقط یکی دو سانس به نمایش درآمد. ببینید، تعلیق، کشمکش، غافلگیری، چرخش داستانی در آخرین دقیقه و همه اتفاقاتی که خودش به درد یک فیلم سینمایی میخورد. ما که میگوییم همة اینها بازی بوده برای افزایش هیجان جشنواره!
بدون تیزر
خب، آقا نرسیده، مگر آسمان به زمین آمده که اینقدر داری شلوغ میکنی؟ توی چند روز جشنواره این همه فیلم به خاطر مشکلات فنی نرسید و جایش عوض شد، تیزر جشنواره هم رویش (این مشکلات فنی، چیزی است در مایههای همان ترافیک تهران که بهانه ثابت دیر رسیدنهای ماست!).
اصلا این چه رسم غلطی است که از سانس اول باید تیزر جشنواره را پخش کرد؟ ما اصلا میخواهیم از روز دوم، تیزرهای جشنواره را پخش کنیم. مگر هر کاری را همة دنیا کردند، ما هم باید بکنیم؟ تازه خدا مسؤولان جشنواره را خیرشان بدهد.
هر سال مجبور هستیم ده یازده روز قبل از هر فیلم جشنواره، این تیزرها را تحمل کنیم، حالا امسال چند سانس از این فشار خلاص شدیم. این دیگر اعتراض ندارد، تشکر هم دارد.
مطبوعاتینما
امسال به جز هیجان پیدا کردن صندلی خالی توی سینما فلسطین (سینمای مخصوص رسانهها و داوران بخشهای جنبی) که کار را به زنبیل گذاشتن و دعوا و بزن بزن هم رسانده بود (جماعت دستشویی هم نمیرفتند، مبادا که صندلیشان از دست برود)، هیجان دیگری هم اضافه شده بود. آخر امسال نمیدانید چه تحویلبازاری بود این سینما فلسطین.
اینور سر میچرخاندیم، بهمان آبمیوه (از این رانیهای ایرانی) میدادند، آنور را نگاه میکردیم نسکافه میدادند، پایمان را از روی زمین برمیداشتیم کیک و تیتاپ میدادند، سرمان را میخاراندیم لیوان چای روبهرویمان بود. تازه روزهای اول، چیزی تو مایههای سوپ هم بهمان میدادند. کم مانده بود که چند نفر هم بادمان بزنند.
هیجانش کجا بود؟ خب بابا این خوراکیها اندازه همه که نبود؛ هر کی زودتر میرسید، غنیمت جنگی نصیب او میشد. راستی ما هر گونه حواشی مربوط به دعوا سرِ گرفتن این خوردنیها در سینمای مطبوعات را تکذیب میکنیم، چون دعوا نبود، چیزی در مایههای حمله و بکشبکش و این حرفها بود. تا فیلم تمام میشد، یکدفعه همه اول هجوم میبردند به سمتِ... بله درست حدس زدید آبمیوهها.
آبمیوهها که ته میکشید، هدف بعدی نسکافه داغ بود و بعد هم چای. حمله به تیتاپ و کیکها هم بستگی به خالی بودن شکمها داشت. البته فکر نکنید مطبوعاتیها این کارها را میکردند. مطبوعاتیها آقاتر از این حرفها هستند، همه این کارها زیر سر مطبوعاتینماها است. فکر کردید که چه؟
مخمصه
روز چهارم جشنواره بود و کمکم داشتیم شک میکردیم که این واقعا جشنوارة فجر خودمان است یا اشتباهی آمدهایم. همة فیلمها به موقع رسیده بودند و برنامه جشنواره بدون هیچ تغییری داشت اجرا میشد. نه جای فیلمی عوض شده بود، نه ساعتی اینور و آنور شده بود. اینقدر اوضاع وخیم بود که بولتن جشنواره هم به این اتفاق نامیمون اشاره کرد.
خلاصه کمکم داشت صدای اعتراضمان بلند میشد که با نرسیدن «مخمصه» در روز چهارم و اکران «پایان راه» به جای آن، اوضاع ردیف شد. آخر معنی ندارد که خودت را در این ترافیک و دود و شلوغی تهران، با هزار زحمت برسانی و همان فیلمیکه توی برنامه گفته شده به نمایش دربیاید. هیجانش این است که وقتی نفسنفسزنان وارد سالن میشوی، یکدفعه ببینی یک فیلمِ دیگر دارد پخش میشود.
تقاطع 2
امسال فیلمسازها هم سعی کرده بودند با انجام انواع مختلفی از حرکات ژانگولر، هیجان خونمان را بالا ببرند. مثلا سه چهار تا از فیلمها یک لشگر ستاره جمع کرده بودند تا هر بنیبشری ذوقمرگ بشود برای دیدن فیلمهایشان. «قاعده بازی» و «اخراجیها» در این زمینه سرآمد بودند. چند تا از فیلمها سعی کرده بودند ژانگولرشان را با جلوههای ویژه انجام بدهند. مثلا «سنگ، کاغذ، قیچی» کلی صحنه تعقیب و گریز و تصادف و اینجور چیزها در مایههای «هشدار برای کبری 11» داشت.
یک صحنة تصادف در مایههای تصادف فیلم «تقاطع» هم داشت. فقط برای اینکه خرجش زیاد نشود، دو تا ماشین پلیس را طوری گذاشته بودند که ماشین خلافکارها با نوک آنها برخورد کند! یا مثلا جلوههای ویژه کامپیوتری و غیرکامپیوتری «قاعده بازی» که مثلا اکبر عبدی را به پرواز در آورده بود (انگار این فیلم کلی هم خرج روی دست تهیهکنندگانش گذاشته؛ میگویند نزدیک به یک میلیارد و صد میلیون تومان). «پارکوی» هم که دیگر سنگ تمام گذاشته بود.
برای اولینبار در سینمای ایران میتوانستید صحنه قطع کردن انگشت و کلی صحنه خشن دیگر را ببینید و حالش را ببرید (جای احسان ناظم بکایی خالی!). بعضی از فیلمها هم ژانگولرشان را روی خط قرمزها انجام داده بودند.
مثلا فریدون جیرانی (که در این زمینه سابقه دارد و خانمهای بلوز شلواری اولین بار در فیلمهای او رؤیت شدند) و مهرجویی، همزمان شخصیتهایی را در قصهشان گذاشته بودند که مست میکردند (شریفینیا در «پارکوی» و رادان در «سنتوری») و این قضیه را خیلی هم صریح نشان میدادند.
یا در فیلم «قاعده بازی» شاهد یک شخصیت دوجنسی (با بازی جمشید هاشمپور) بودیم. «قاعده بازی» با حضور در همه این رشتهها، سیمرغ بلورین بهترین ژانگولر را از آن خود میکند.
جشنواره خودمان
راستی بیربط یاد یک صحنه «سنتوری» افتادیم. مجلس عروسی بود و علی سنتوری (بهرام رادان) داشت آواز میخواند و سنتور میزد که یک دفعه اراذل و اوباش ریختند و شروع کردن به کتککاری و خرابکاری. روی سن هم آمدند و سنتوری را کتک زدند و همه سازهایش را درب و داغان کردند به جز یکی، یعنی جناب سینتی سایزر محترم. وسط آن شلوغی، هیچکس یک لگد هم به این دستگاه سینتی سایزر گران نمیزد (احتمالا از ترس تهیهکننده!).
این صحنه را که در فیلم مهرجویی دیدیم، دیگر واقعا باور کردیم که این همان جشنواره فجر خودمان است با همة محدویتها، بیبرنامگیها و ضعفها و اتفاقات غیرقابل پیشبینی که فقط در اینجا میتواند اتفاق بیفتد. حالا باور میکنید که جشنواره فجر، منحصر به فردترین و هیجانانگیزترین جشنواره سینمایی دنیاست؟
کشفیات جشنوارهای
ما امسال اگر این چند تا قاشق ترشی را با ناهارمان نخورده بودیم، یک کاشفی، مخترعی میشدیم و توی جشنواره خوارزمی جایزه مایزه میگرفتیم. آخر نمیدانید از صبح تا شب که مشغول فیلم خوری بودیم، چه کشفیاتی کردیم. الان چند تا از آنها را برایتان ردیف میکنیم که کفتان ببرد.
اولیناش، کشف علاقة سینماگرانمان به تونل رسالت است. ما اگر میدانستیم این بر و بچههای سینمایی این قدر به این تونل علاقه دارند، میگفتیم چند سال زودتر افتتاحش کنند تا این همه در انتظار نمانند و استعدادهایشان پژمرده نشود. چرا؟ آخر امسال توی خیلی از فیلمها، یک دفعه بیربط و باربط، سر و کلة تونل رسالت پیدا میشد.
«اقلیما»، «پارکوی»، «بچههای ابدی» و «پاداش سکوت» چند تا از آنها بودند. ما هر گونه ارتباط این قضیه با بسته بودن تونل رسالت از ساعت 11 شب تا 6 صبح و راحت بودن فیلمبرداری در این ساعات بدون نیاز به بستن مسیر را تکذیب میکنیم.
دومیناش، کشف علاقة سینماگرانمان به فتوشاپ است. مثل این که سیدی فتوشاپ تازه به دست سینماییها رسیده است. آن از «اقلیما» که عکسهای حسین یاری و پانتهآ بهرام را به طور ضایعی کنار عکس آدمهای خارجی توی شهرهای خارجی گذاشته بودند تا بگویند مثلا اینها مسافرت خارجه رفتهاند، آن از «پارکوی» که عکسهای رعنا آزادیور را توی عکسهای شهرهای دیگر ایران مونتاژ کرده بودند و این هم از «پاداش سکوت» که کلة پرویز پرستویی را روی عکسهای جبهه باز هم به طور ضایعی گذاشته بودند. بابا حداقل یک محمدرضا دوستمحمدی گیر بیاورید، بعد از این کارها کنید.
سومیناش علاقة سینماگرانمان به زندان قصر است. بله، زندان قصر را چند وقتی است که با خاک یکسان کردهاند تا چیزهای دیگری بسازند. ولی هنوز یک قسمتاش را حفظ کردهاند.
حالا بر و بچههای سینمایی دست از سر این قسمت برنمیدارند تا احتمالا خودش با خاک یکسان شود. امین حیایی توی «سنگ، کاغذ، قیچی» به همان زندانی رفت که کامبیز دیرباز توی «اخراجیها» و مریلا زارعی توی «دستهای خالی» به آن رفته بودند.
زاویه دوربینها هم تقریبا یکی است (احتمالا به خاطر تنگی راهروی این زندان دوطرفه). ما ارتباط این اتفاق را با صرفهجویی تهیهکنندهها برای ساخت یک دکور جدید زندان تکذیب میکنیم. اینها همهاش به خاطر علاقه به میراث فرهنگی است!
چهارمیناش، علاقة سینماگرانمان به بیمارستان و تیمارستان و آسایشگاه و اینجور چیزهاست. این یکی دیگر امسال خیلی زیاد بود. نمونهاش همین «پابرهنه در بهشت» و«آفتاب بر همه یکسان میتابد» و «سنگ، کاغذ، قیچی» و «خونبازی» و «مصائب دوشیزه» و «اقلیما» و «بچههای ابدی» و...، بس است یا ادامه بدهیم؟ اصلا توی فیلمهای خارجی اینقدر صحنة بیمارستان و دکتر و اینجور چیزها میبینید؟ ما کمکم داریم به این نتیجه میرسیم که بیشتر سینماگران ما دوست داشتهاند دکتر بشوند، ولی به دلیل کمبود امکانات مجبور شدهاند فیلمساز شوند!
یک آکتورحرفهای
داریوش مهرجویی: هفت هشت ماهی بود که دنبال بازیگر نقش سنتوری میگشتیم.
خیلیها آمدند و نتوانستند آن چیزی که من میخواهم باشند. گذشت تا به فکر بهرام رادان افتادم. تصویری که از بهرام رادان داشتم، بازیگر بدون ریش و موهای کوتاه بود وخب این چهره به نقش ما نمیخورد. او میبایست موهای بلند و ریش بلندی داشته باشد.
خلاصه بهرام را پیدا نکردیم .انگار به سفر رفته بود. تا اینکه بعد از چهار ماه که گشتیم، یک روز با همان چهرهای که میخواستیم پدیدار شد. انگار میدانست که من چه قیافهای میخواستم. ریش و موهایش را کوتاه نکرده بود. وقتی آمد و نگاهش کردم، دیدم این همان علی سنتوری است که میخواهم. هم قیافه و هم هیکل و همه چیاش تکمیل بود. گریمش کردیم و شد همان علی سنتوری خودمان.
و خب الحق بهرام بازیگر بسیار خوبی است. راحت و روان هست و خیلی ساده نقش را بازی کرد، به خصوص صحنهای که پدر با سرنگ برایش تزریق میکند. اتفاقا این صحنه را دو بار تکرار کردیم ویک بار ایدههای دیگری را اجرا کردیم. او هر دو بار عالی بود. بهرام نشان داد که آکتور خوبی برای سینمای ما و ایدهآل برای کارگردان است.
بازیگر باید ابتدا خمیرمایه را داشته باشد تا به نقش مسلط باشد. ما کاری که میکنیم راهنمایی اوست.راهنماییاش میکنیم و از او میخواهیم که فلان کار را بکند و نکند. وقتی خواستهها منطقی و معقول و با خصوصیات شخصیت جفتوجور باشد احساس رهایی میکند. بهرام همه این ویژگیها را داشت.
برای یاد گرفتن سنتور، اردوان کامکار بسیار زحمت کشید تا بهرام سنتور را یاد بگیرد و تمام این قطعات را باهاش تمرین کرد. برای درآوردن حس و حال معتاد بودن، برایش یک مشاور مسائل اعتیاد گذاشتیم تا تمام ریزهکاریها را بهاش یاد بدهد. ضمن اینکه بهرام به اینها بسنده نکرد و خودش ساعتها با معتادها حرف میزد و از آنها حرکات و حرف زدنشان را یاد میگرفت.
بازیگر یعنی همین؛ اینکه هر خواستهای را که کارگردان داشته باشد، اجرا کند. بازیگر یعنی منظم بودن، که همه این فاکتورها را بهرام یک جا داشت. به اعتقاد من سیمرغ بلورین بازیگر مرد حق مسلم اوست. «بهرام رادان » یک آکتور حرفهای در سینمای ما است.
تمام توصیفاتی که دربارة بازیگری و استعداد حرفهای رادان کردم، همه دقیقا در مورد گلشیفته فراهانی صادق است، چرا که او هم واقعا یک بازیگری زیرپوستی است، یعنی به تماممعنا قابل انعطاف و خلاق است. او هم برای یک کارگردان برای خلق شخصیتهای خاص و پیچیده، ایدهآل است. بدهبستانهای بین رادان و گلشیفته فراهانی هم اینطوری شکل گرفت که من میزانسن کار را به آنها میدادم و آنها هم آن را میساختند و کارگردانی محتوایی قضیه هم با من بود.
چه کسی «رئیس» را نجات میدهد؟
از همین حالا، با خیال راحت میتوان «رئیس» را در ژانر علمی – تخیلی گنجاند. حتما لازم نیست که فیلمی به آیندههای دوردست، مکانهای ناشناخته و موجودات ماورایی بپردازد تا در این ژانر قرار گیرد. خیلی از فیلمها از فرط ناآشنایی و عدم تناسب با روزگار و آدمهای معاصرشان، ناخواسته در این ژانر قرار میگیرند.
رئیس، طبق اعلام کیمیایی، فیلم دوم از یک سه گانه محسوب میشود. اولی، «حکم» بود و سومی قرار است بر اساس قصه کوتاهی از ابراهیم گلستان به نام «وصیتهای مسموم» ساخته شود.
«رئیس» اما اجرایی مجدد (و بنابراین بیهوده) از درونمایههای فیلم متوسط «حکم» است. کیمیایی، در اینجا گاه با تکرار دقیق صحنههای حکم، میکوشد به تأیید و تشویق مشابه همان فیلم برسد. سکانس مهمانی رئیس (حالا گیریم با چند تا جک و جانور بیشتر و چند مدل رقص اضافهتر) و ترانه خواندن رضا یزدانی در رستوران، عینا از حکم به رئیس نشت کرده است. جز این، نوستالژی لالهزار و ایده ستایش خودکشی (بر مبنای ایده احمقانه صادق هدایت) از مضامین مشترک حکم و رئیساند.
اگر خیال میکنید کیمیایی از تکرار خودش خسته میشود، اشتباه کردهاید. شباهت رئیس با ساختههای قبلی فیلمسازش به «حکم» ختم نمیشود. کیمیایی علاوه بر حکم، از مضامین فیلمهای گذشتهاش «ضیافت» (دو رفیق شفیق که از قضای روزگار یکی پلیس است و دیگری متهم)، «رد پای گرگ» (بازگشت به تهران، پس از سالها غربت) و در نهایت «تجارت» (سفر پدر برای نجات پسر) مجددا بهرهبرداری میکند.
اما پرسش اینجاست: کیمیایی در این فیلم چه چیز تازهای برای رو کردن دارد؟ لابد باید پاسخ دهیم: صحنههای مربوط به راویِ فیلم که هر چند وقت یک بار مثل اجل معلق سر میرسد و تکههایی از شاهنامه را با لحنی حماسی میخواند یا شاید هم افاضات فلسفی رئیس یک باند گنگستری اندر نکوهش چت کردن.
آقای پوراحمد عزیز
سخت است، خیلی سخت است آقای پوراحمد. برای کسی که عاشق «آلبوم تمبر» و «قصههای مجید» شما بوده، سخت است که بگوید چرا؟ بگوید این هم خوب نبود. این هم آن چیزی که توی همة این چند سال اخیر از شما، از کیومرث پوراحمد، انتظار داشته، نبود.
بله، البته بازیهای بازیگرانتان خوب بود. عالی بود. فقط شما میتوانید از خسرو شکیبایی که سالهاست دارد خودش را تکرار میکند، همچین بازی محشری بگیرید. یا آن عربی حرف زدن محمدرضا فروتن.
دیالوگهایتان مثل همیشه شنیدنی بود استاد. به خصوص آن دیالوگ آن بسیجی نوجوان: «جنگ که شروع شد، بچه بودم، شانزده سالم بود. بچه بودم دیگر. فرداش باز هم شانزده سالم بود، اما دیگر بچه نبودم.» فیلمبرداری و تدوین و بقیة چیزها هم خوب بود استاد.
خوب بود، اما مال شما نبود. فیلم پوراحمد نبود. شاید نصف فیلم بیشتر مال شما نبود، مال کیومرث پوراحمد، کسی که «آلبوم تمبر» و «قصههای مجید» را ساخته. ده دقیقة آخر فیلم را راحت میشد کنار گذاشت و هیچ لطمهای هم به فیلم نخورد. نصف فیلم را میشد کنار گذاشت و باز هم لطمهای به فیلم نخورد.
آن شعار دادنهای آخر فیلم را میشد کنار گذاشت و باز هم لطمهای به فیلم نخورد. فیلمی که سخت است بگویم برای شما نبود، مثل شما نبود. خود شما نبود آقای پوراحمد.
ادامه این گزارش را در این قسمت بخوانید