از آن مادرهایی که انگشتر دندانهای طلا با چهار تا نگین نقره به جای حلقهی گمشدهاش میگذارد. مادر من از آن مادرهای نگرانی است که برای هرکار سادهای دست راستش را پشت دست چپش میزند و میگوید: خدا مرگم بده. در حالیکه منظورش این است که «چرا دیر کرد؟»، «چرا تلفن بوق آزاد نمیزند؟»، «چرا شیشهها کثیفاند؟» مادر من شام را خوشمزه درست میکند، اما ناهارهایش تعریف چندانی ندارد. چون شام، پدر میآید.
وقتی جناب آقای پدرم میآید باید شامِ خوشمزه بخورد. تا چشمانش گشاد شود و لبانش چرب و زبانش نرم. آن وقت مادرم نفس راحتی میکشد و با اولین آرامشی که در یک روز کامل نصیبش شده کاسهی ماست را به آشپزخانه میبرد تا پُرش کند. مادر من از آن مادرهایی ست که هیچ سر رشتهای از رایانه و اینترنت ندارد. از آنهایی که به جای کافینت میگوید کافیشاپ گاهی هم کابینت. یعنی وقتی سرش را توی کابینت کرده برای پیدا کردن قوطی چای و میگوید کجا میروی و هر چهقدر که فریاد میزنی: کافینت، میگوید: کابینت؟ شاید اگر یک لپتاپ گران با صفحه کلیدی که برچسب حروف فارسی دارد روی کابینت میگذاشت و با آن در اینترنت گشت میزد حتی توی کابینت هم میشنید: کافینت.
من امروز پیچ اندر قیچیام. میگویم چرا. مادر من کیفش پر از کیسهی پلاستیکی است. جیبهایش هم. کمد و روی میز. یا جلوی آینه هم. مادر من وقتی مسواک میزند درست قبل از اینکه آن را در جامسواکی بگذارد، یک کیسه پلاستیکی از توی جیبش در میآورد، بازش میکند، داخلش دو بار فوت میکند و بعد مسواک بینوا را توی آن میپیچد و میگذارد توی جامسواکی. وقتی میخواهد یک خودکار از کیفش بیرون بکشد صدای خش خش تمام پلاستیکها درمیآید و بعد کیسهی پلاستیکی خودکارهایش ظاهر میشود. همه چیز توی پلاستیک است.
یک بار پدرعصبانی بود. گفت: بهتره خودت بروی توی یک کیسهی پلاستیک تا همه چیز را پشت آن پلاستیک ببینی. مادر ناراحت شد و پدر به من گفت: مادرت «کیستِ پلاستیکسیم» دارد.
من امروز بیشتر از روزهای دیگر به این کیست فکر میکنم. شاید برای همین پیچاندرم. شاید هم نه. میگویم چرا. یک ظهر، با صدای خش خش از خواب بیدار شدم. خش خشی که آشنا بود و مال یک کیسهی پلاستیک بود. مادر من داشت با یک کیسه پلاستیک بزرگ روی گلدان پیچک گوشهی اتاق را میپوشاند. نیم خیز شده بودم و او را نگاه میکردم. کلافه بود. چون پیچک بزرگ شده بود و پیچ خورده بود و پیچش تا سقف رفته بود.
او چهطور میخواست آن پیچک را پلاستیک پیچ کند؟ این اولین بار بود که مادر میخواست چنین کاری کند. او هیچ وقت گلدان یا تلویزیون یا میوهخوری را پلاستیک پیچ نمیکرد. و من نمیدانم چرا ناگهان دلم تیر کشید. شاید به یاد کیست افتادم. مثل امروز. یک بار هم که پدر جلوی تلویزیون نشسته بود، تلفن زنگ خورد. مادر میخواست تلفن را بردارد. وقتی صدای زنگ چهارم و خش خش به اوج خودش رسید، پدر به سوی تلفن آمد. نگاهی به مادر انداخت و با یک حرکت کیسه را پاره کرد.
تلفن را برداشت و در تمام مدتی که گوشی دستش بود مادر ساکت نشسته بود. وقتی پدر گوشی تلفن را گذاشت و به سوی مبل رفت، مادر یک کیسه پلاستیک از توی جیبش بیرون کشید. من و پدر نگران بودیم. پدر میگفت: عاقبت یا من و تو را، یا خودش را توی کیسه میکند. میگفت: روز بعد از عروسی فقط شانه و کش سرش را توی پلاستیک میکرد، همین.
در حقیقت مادر من یکی از آن مادرهای چهل و پنج سالهی معمولی بود اما روز به روز کیستِ پلاستیکیمش بزرگتر شد. این درست جملهای بود که پدر به آقای دکتر گفت. آقای دکتر روانپزشکی که تا سر حد مرگ گیج و منگ شده بود و در حالیکه کلهاش را تا نوک مغز میخاراند ناگهان رو به پدر کرد و گفت: مسئله اصلاً شوخی بردار نیست آقا. من سر در نمیآوردم که مسئله چیست. نمیدانستم کیست است یا غده یا ویروس و یا حساسیت فصلی.
فقط میخواستم مادر به همان حال و روز اولش در بیاید. فقط مسواک و شانه و عطر و خودکارش را توی کیسه بگذارد. دلم نمیخواست بعد از شستن ظرفها و دیسها و قاشق و چنگالها، آنها را یکی یکی کیسهپیچ کند. پدر که دید روانپزشک و دکتر اعصاب و متخصص گوش و حلق و بینی و هیچ جنبندهی روپوش سفیدی نسخهی مؤثری ندارد خودش دست به کار شد. گفت: این کیست را خودم کشفش کردم و خودم هم درمانش میکنم. یک هفته کارش را تعطیل کرد و توی خانه ماند. من با راهی که انتخاب کرده بود مخالف بودم. اما چارهای جز امتحان کردنش نداشتیم.
در تمام طول هفته مادر به پیشنهاد پدر و تحت نظارت او با یک کیسهی پلاستیک بر روی سرش، غذا پخت، تلویزیون نگاه کرد، چای دم کرد و پدر مطمئن بود دیگر شام و ناهارش مزهی پلاستیک مانده نمیدهد و همه چیز درست میشود. اما هر دو میدیدیم که مادر باز هم همه چیز را با کیسههای پلاستیکی دستهبندی میکند. مادر که پشت آن کیسهی پلاستیکی با یک شکاف در قسمت دهانش شکل یک جور ماهی شده بود به پدر که در آشپزخانه بود گفت:« ببین روی ماشین لباسشویی کیسه پلاستیک هست یا نه؟» پدر با دهان پر گفت:« نه، اما ناگهان سرفه کرد و توی پذیرایی پرید.
لقمه را به زور و زحمت پایین فرستاد و باز سرفه کرد و فریاد زد: پلاستیکهایت تمام شده. مادر کیسه را از سرش بیرون کشید، رفت مانتواش را پوشید. اما تمام آن روز پدر از جلوی در جم نخورد و نگذاشت مادر بیرون برود. آن روز مادر مسواکش را، ظرفها و عطرها و همه چیز و همه چیز را بعد از استفاده توی پلاستیکهای قدیمی کرد. و درست فردای آن روز بود که وقتی داشت ظرفی را توی کیسهی پلاستیک چهار بار استفاده شدهی نمناکی میکرد، کیسه پاره شد و ظرف روی زمین افتاد و شکست.
با صدای شکستن ظرف من و پدر به آشپزخانه دویدیم. مادر داشت تکههای ظرف را از هم جدا میکرد. تکههای خیلی کوچک، کوچک، متوسط و بزرگ. با عجله قاشقها، ظرفها و کاسهها را از توی کیسههای پلاستیکی بیرون میآورد و تکههای ظرف شکسته را توی آن کیسهها میکرد. وقتی تمام تکههای ظرف را پلاستیک پیچ کرد نگاهی به ظرفها و قاشقها و کاسههای بیپلاستیک کرد. با گیجی تکههای بزرگ را درآورد و به جای آنها کاسهها را گذاشت. تکههای متوسط را بیرون کشید و قاشقها را گذاشت. تکههای کوچک را توی کیسه کرد و کاسهها را بیرون کشید. ظرفها را کیسهپیچ کرد و تکههای خیلی کوچک را روی زمین ریخت.
روز بعد از تکهتکه شدن ظرف، من به مادر نگاه میکردم که توی خانه میگشت. از آشپزخانه با یک ظرف آمد و کیسهی پلاستیکی تلفن را برداشت و ظرف را توی کیسه کرد. تلفن در دست به سوی گلدان کنار پنجره رفت و تلفن را پلاستیکپیچ کرد. گلدان را برداشت و به سوی کیسهی پلاستیک عطرش رفت. پدر رفته بود بیرون. رفته بود کیسه پلاستیک بخرد. با خواهش من. البته پدر قبول نمیکرد و میخواست یک هفته از جلوی در جم نخورد و حتی شام و ناهار پلاستوریزهاش را آنجا میل کند.
اما وقتی دید من با چشمانی که لایهای از پلاستیک محوشان کرده و دلی که تیر میکشد از او خواهش میکنم، قبول کرد و رفت. و وقتی زنگ خانه به صدا درآمد مادر درست در یک قدمی در داشت جارو دستی را از پلاستیک بیرون میآورد. همانطور که نگاهش به پلاستیک بود در را باز کرد. پدر در را بست و با عطسهی بلندی که پشتبندش خر خر بینیاش بود، بستهی کیسه پلاستیک را روی میز انداخت. شاید خرخر و فش فش پدر کیست ناشناختهی دلم را تحریک کرد که به سوی پلاستیکها رفتم. بستهاش را باز کردم. پلاستیکها سیاه بودند. پدر با تخمههایی که از جاتخمهای لباسش درمیآورد و میشکست به سوی میز آمد و گفت:« پلاستیک معمولیهایش تمام شده بود. از اینها خریدم.»
مادر با برس به سوی پلاستیکهای سیاه آمد. نگاهی به آنها کرد. دستش را داخلشان کرد و بیرون کشید. وقتی کیست کور رنگش پلاستیک را شناسایی کرد، دست به کار شد. خانهی ما در هفتهی اول مثل تلویزیون پدربزرگ سیاه و سفید شده بود و در هفتهی دوم تقریباً همه جا سیاه بود. بدون برفک. حس میکردم پردهی پلاستیکی روی چشمم سیاه شده و کمکم کور میشوم و مادر هر روز بیشتر این پرده را تار میکند و سختتر نفس میکشد. این را پدر گفت.
گفت: چند روزی است نفسهای بلند میکشد. نفسهای صدا دار. و من وقتی نوک انگشتانم را میخاراندم تا از گیجی دربیایند بیشتر صدای نفسهای سنگینش را میشنیدم. یک روز عصرِ سیاه تلفن زنگ خورد. مادر به سوی پلاستیک سیاه رفت. همانطور که سخت نفس میکشید تلفن را بیرون کشید. آب دهانش را قورت داد و گوشی را برداشت. اما قبل از اینکه بگوید الو یا چون پدر دیر کرده بود بگوید خدا مرگم بده، مثل تلفن، عطر، پیچک، کاسهی ماست، میوه خوری، جا و نفسش تنگ شد و گلویش به خشخش افتاد و از حال رفت.
من، من دلم را فشار دادم و با آخرین نفسِ تلفن به اورژانس زنگ زدم. من امروز گیج تو پیچم. دلم تیر میکشد. نوک انگشتانم هم. گیجگاهم. و در دلم انگار هزاران کیست پلاستیکسیم حباب میشود و میترکد. درست همین الان. الان که با پدر روبه روی مادر هستیم. رو به رو که نه. بالای سرش. بالای سر مادر چهل وپنج سالهام که زیر پلاستیک است. زیر پلاستیکی که پدر میگوید: از توی دلش در آورده و روی سر و بدنش گذاشتهاند و آقای دکتر میگوید: چتر اکسیژن است. من به مادر نگاه میکنم که انگار آن زیر مثل ماهیهای عید خوش است و راحت نفس میکشد.
پدر میرود برای شب شام بخرد. شاید اگر یک لپتاپ حتی ارزان بخرد و روی کابینت بگذارد بهتر باشد. شاید یک روز باید با مادر بروم کافینت. بعد از کافینت هم کافیشاپ. و بعد با هم یک لپتاپ بخریم و بگذاریمش روی کابینت.