این میتواند هم خوشحالکننده باشد و هم ناراحتکننده. خوشحالی بابت صدور فرهنگ ایران و ناراحتی بابت بلایی که آمریکاییها سر رستم ما آوردهاند.
«نداریم شیر ژیان را به کس». این، مصراع دوم بیتی است که در آن تأکید میشود ایرانی جماعت در هنر حتی شیر ژیان را هم داخل آدم حساب نمیکند، چه رسد به باقی باقالیها! به همین خاطر است که علما و فضلا و حکما و ادبای حی و حاضر ادب و فرهنگ این مرز و بوم، مدام گریبان میدرند که اگر این قند پارسی اصل درجه یک را سریعا به بنگاله و توابعش صادر کنیم، همة طوطیان و قوطیان آن سوی آبها به شغل شریف شکرشکنی روی خواهند آورد.
اما یک مشکل کوچک اینجا هست. آن هم این که همة ما ـ از جمله همان علما تا ادبا ـ فراموش کردهایم که در همین کولهبار پر و پیمان فرهنگی تاریخیمان فرمودهاند: «دو صد گفته چو نیم کردار نیست». نتیجة این فراموشی هم این شده که موسسة انتشاراتی «هایپر ورکس Hyperwerks» آمریکا این هفته جلد دوم از سری کتابهای داستانهای شاهنامه را بیرون داده و حسابی هم ترکانده و بازار را قبضه کرده، آنوقت ما هنوز... هیچی به هیچی.
لابد میپرسید اول بگو این هایپر ورکس چی هست و چطوری آمده سراغ شاهنامه تا بعد یک جواب حسابی دندان شکن بگذاریم توی کاسهات. هان؟ پس بفرمایید:
کتاب «رستم، داستانهایی از شاهنامه»، براساس اشعار قوی شاعر مشهور پارسی، فردوسی ساخته شده است؛ داستانهایی حماسی از دلاوریها، رشادتها و از جان گذشتگیها که برای اولینبار در ژانر کمیک آمریکایی منتشر میشود.»
این جملات را که کار جدید هایپرورکس را معرفی میکنند، از خود سایت رسمی شرکت برداشتیم. هایپرورکس یک موسسة انتشاراتی آمریکایی است که سال 1997 تأسیس شده و کارش تهیه و نشر کتب مصور یا به قول خودشان «کمیک بوک» است.
صاحب این مؤسسه آقای کارل آلاستاتر نامی است که خودش از آن گرگهای تصویرسازی است. سال 2000 توی سانفرانسیسکو آلاستاتر به همراه تیمی برای کاهش مصرف دخانیات کار تبلیغاتی انجام میداد و قصههای مصور تهیه میکرد.
توی نویسندگان این پروژه، یک آقای ایرانیالاصل هم بود به اسم بهروز بهمنی که البته دوستان آمریکاییاش «بروس» صدایش میکردند. (اگر «عطر سنبل عطر کاج» را خوانده باشید، لابد مشکل یانکیها با اسامی غیرانگلیسی ـ بهخصوص آنهایی که از حرف «ز» بهره میبرند ـ را میدانید!)
بهروزخان میبیند که یکی از طرحهایی که کارل برایشان فرستاده، انگار که خود تصویری است که او همیشه از چهرة زال (پدر رستم) در ذهنش ساخته بود. جرقة تبدیل شاهنامه به یک کتاب مصور، همانجا در ذهن بهروز زده میشود.
رستم، از سیستان تا تگزاس
یکی دو سالی طول میکشد تا ایدة بهروز، از حد حرف و شوخی بگذرد و جدی گرفته شود. او علاقه مند بود که کار تصویرسازی کتاب را هم یک ایرانی انجام دهد، اما دور و برشان از هموطنی که در این کار حرفهای باشد، خبر و اثری نبود.
پس بهمنی تصاویری از مینیاتورهای قدیمی مربوط به شاهنامه تهیه میکند و برای ایده گرفتن و تصویرسازی برای آلاستاتر میفرستد؛ مینیاتورهایی که به گفتة خودش، پر از اسبهای چاق جنگی، گونههای سرخ و ابروان پرپشت رستم و البته فاقد هرگونه پرسپکتیوی بودند.
آلاستاتر به بهمنی میگوید که این تصویرها خوراکش است و به راحتی میتواند سبکشان را تقلید کند. اما معلوم نیست بهروزخان چه دشمنیای با مینیاتور داشته که: «به کارل گفتم نه! من دلم میخواهد یک کارِ به کل متفاوت از زیر دستت بیرون بیاید.
الان توی کتاب، تمام سلاحها، لباسها، زرهها، معماری ها و... کاملا جدید و تازهاند و هیچ ربطی به تصویر سنتی ما از شاهنامه ندارند. ما فکر میکردیم که میتوانیم برای خودمان تا حدی آزادی عمل قائل شویم. چرا که شاهنامة اصلی، خودش فاقد تصویر بوده و اولین تصویرهایش هم بعد از نوشته شدن آن کشیده شده.»
نتیجة این آزادی عمل، یک رستم چشم سبز با ریشی شبیه ایمان جلیلی است که وجنات و سکناتش بیشتر به انیمیشنهای جدید ژاپنی میبرد تا یک پهلوان اسطورهای ایران. (اگر به چهرة خود آق بهروز دقت کنید، چندان بیشباهت به او هم نیست!) بهمنی در مورد این شکل تصویرسازی، حرفهای بامزهای دارد: «میخواستیم موهای رستم کمی قهوهای باشد، اما کار چاپ، زیاد دقیق نیست و اندکی روشنتر شد. چشمهایش را هم سبز کردیم، چون گفتیم به پرچم ایران میخورد.
ضمن این که بنا به قانون کمیکبوک، چشم قهرمان باید از بقیه شخصیتها روشنتر باشد. برای جامعة آمریکایی موی بلند، قد کشیده، ضدنابودی بودن و چشم روشن ـ بیشتر آبی ـ ایدهآل است که رستم همة این ویژگیها را دارد.»
البته شاید دلایل بهمنی برای عوض کردن تجسم معمول ما از شخصیتهای شاهنامه واقعاً آنقدرها هم بیراه نباشد. مثلا او ریش بلند و دوشاخة رستم یا کلاهخود جمجمهای دیوها را حذف کرده، فقط به این علت که یک وقت این آمریکاییهای بدجنس در مورد ملت ما ظن بیهوده نبرند و انگ خشونتطلبی و اینطور چیزها را به فرهنگ ناب ما نچسبانند.
ایرانیسازی با «وای ننه»
کار بهروز فقط ایده دادن به تصویرساز کتابش برای ترسیم فضا و چهرهها نبوده است. او باید یک داستان از شاهنامه را انتخاب و آن را طوری تنظیم و خلاصه میکرد که در 32 صفحة استاندارد کمیک بوکهای هایپرورکس جا شود.
همانطور که میشود حدس زد، برای این کار، سراغ معروفترین داستان شاهنامه یعنی رستم و سهراب رفت. او فکر میکرد این قصه برای غربیها جذابیت خاصی داشته باشد؛ چرا که در داستانهای آنها معمولا جوانان بر مسنها پیروز میشوند، اما اینجا پدر پیری پسر جوانش را شکست میدهد. «میخواستم نشان دهم که نسل قبل به نسل جوانامروز توجه نمیکند و هیچ برنامهای برایش ندارد. هرکس به فکر کار خودش است.»
پروژة خلاصه کردن داستانی به این عظمت در آن حجم کم برای بهمنی کاری دشوار بوده. او برای این کار مجبور میشود از قصههای فرعی داستان رستم و سهراب صرفنظر کند؛ ضمن اینکه به قول خودش مشابه الگوی «جنگ ستارگان»، اول میرود سراغ وسط قصه بعد با چند فلاشبک و فلاشفوروارد به تعریف کردن کل آن میپردازد.
بهمنی اعتقاد دارد که از شاهنامه برداشتها و تفسیرهای متفاوتی شده و «شما نمیتوانید دو شاهنامهخوان را پیدا کنید که نظر یکسانی در مورد آن داشته باشند.» او البته این نکته را هنر فردوسی میداند. به همین خاطر خودش نیز موقع خلاصه کردن قصه، تأویل و قرائت خودش را از داستان داشته است. (ای بر پدر هر چی مرگ مولف و هرمنوتیک لعنت!) در عین حال، سعی کرده به روح اصلی اثر وفادار بماند.
زبان کتاب، زبانی عامیانه است، نه سخت و کلاسیک. چرا که مدیران این پروژه فکر میکردند مردم با چنین زبانی ارتباط نمی گیرند: «کاری که ما می کنیم این است که مزهای به خواننده بدهیم تا بعد اگر علاقهمند بود، سرفرصت ببیند که اصلا شاهنامه چیست.»
با همة این حرفها، رستم و سهراب بهمنی، یک قصة ایرانی است یا آمریکایی؟ خود استاد که عقیده دارند نشانههایی در اثر وجود دارد که معلوم کند کار ایرانی است. مثلا: «رستم در حال تمرین تیر و کمان است که یکی از پیکهای شاه برای دادن خبری میآید. رستم فکر میکند شاید جاسوس باشد و تیر میزند که از بیخ گوش پیک رد میشود. ما زدیم «وای ننه». آمریکایی که بخواند، فکر میکند یک اشارة لحنی آن زمانه است، ولی خوانندة ایرانی لبخند میزند.»
در کتاب، اصوات و اصطلاحات دیگری از این دست نظیر «شترق»، «شیطون» و «دِهکی» دیده میشود که پیش از این در کتابهای اینچنینی سابقه نداشته است. جالب اینجاست که خیلی از خوانندگان فارسی زبان به ایشان گفتهاند که این تکهها برایشان بهترین و شیرینترین بخش کتاب بودهاست!
ما کجا؟ ملامتگر بیکار کجا؟
«رستم، داستانهایی از شاهنامه» بهمن دو سال پیش (یعنی ابتدای سال 2005 میلادی) با سرمایه اولیهای در حدود 40 هزار دلار به بازار آمد و حسابی ترکاند! عید همان سال، ایرانیهای مقیم آمریکا و انگلیس دستهدسته و عدهعده مثل نقل و نبات کتاب را از هر جایی که میشد، گیر آوردند و خریدند. حتی بعضی نقاشان ایرانی از داخل و خارج کشور، نمونه کارهایشان را برای بهمنی فرستادند تا شاید از آنها در جلدهای بعدی این سری کتب استفاده شود.
در این دو سال، محصولات جانبی مثل کلاه و تیشرت و لیوان با مارک تجاری «رستم» وارد فروشگاههای آمریکایی شد. و شهرت کتاب به حدی رسید که دانشگاههای مختلف آمریکا حتی هاروارد، از بهمنی برای معرفی آن دعوت کردند.
تمام این موفقیتها هایپرورکس را تشویق کرد که به فاصلة کمتر از دو سال، انتشار جلدهای بعدی داستان را هم توی دستور کار بگذارد. جلد دوم داستانهای شاهنامه، با عنوان «رستم در جستوجوی پادشاه»، همین هفته گذشته منتشر شد.
ماجرای این کتاب، ماجرای مأموریت دادن زال به رستم برای پیدا کردن شاه جدید در زمان حملة اول تورانیها به ایران است که در جریان حمله، نوذر پادشاه ایران کشته شده. البته این کتاب هم پایان ماجرا نیست و قرار است انتشار سری کتابهای رستم به سرپرستی بهمنی همچنان ادامه داشته باشد.
بهمنی در مورد واکنش ایرانیها نسبت به کتابش میگوید: «پدربزرگی مرا دید و گفت نوة
ایرانی ـ آمریکاییاش پیش او آمده و گفته باباجون تو شاهنامه را میشناسی؟ پسری که هیچ معاشرتی با شاهنامه نداشت، حالا چیزهایی از آن میخواند و میداند که پدربزرگ ایرانیالاصلش آن را میشناسد. او گفت که رابطة جدیدی بین او و نوهاش آغاز شده است.»
فارغ از تمام ضعفها و کاستیهای انکارناپذیر کتاب بهمنی، این نکته شاید مهمترین نتیجة اثر او باشد.
یکی داستان است پرآبچشم*
انگلیسیها ضربالمثلی دارند که میگوید: «analysis, paralysis». یعنی که چه؟ یعنی تحلیل زیادی، آدم را فلج میکند. وقتی هی بنشینی و فکر کنی و سبک سنگین کنی و به جزئیات گیر بدهی و حالتهای مختلف را در نظر بگیری و اینها، آخر سر هیچ کاری نمیکنی و همینطور بروبر دور و برت را نگاه خواهی کرد. (هملت را یادتان هست؟)
ما ایرانیها هر وقت صحبت از مولوی و فردوسی و نظامی میشود، بادی به غبغب میاندازیم و میگوییم: «دربارة فلانی که باید یک کار اساسی کرد.» و کار اساسی یعنی اینقدر بنشین و مثلا در حالت تفکر عمیقانه، دست روی دست بگذار تا همینی بشود که الان هست. که مثلا مولوی بدون حتی یک غزل ترکی، به لطف تلاشهای شبانهروزی کشور دوست و همسایه، به عنوان یک شاعر ترک در دنیا معرفی شود.
اینقدر براساس تأویل «به نزد نبی و وصی گیر جای» دنبال این باش که حکیم توس شیعه بوده یا سنی یا پی لف و نشر مرتب «برید و درید و شکست و ببست» بگرد تا هایپرورکسی پیدا شود و دو جلد کتاب مصور از قصههای شاهنامه را بدهد بیرون. آن هم با چه وضعی؟ رستم چشممیشی موبور ریش پروفسوری، تهمینة مکشوفهای که یک روزگاری «برهنه ندیدی تنش آفتاب» و افراسیابی که از پادشاهی توران به دستیاری کاووس شاه رسیده.
میدانی وقتی همة این عکس و طرحها روی لیوان و کارت پستال و تیشرت و ماوسپد ایرانی ـ آمریکایی جماعت نقش بست و به قیمت لااقل 15 دلاری هم به دستشان رسید، چقدر باید خرج کرد تا این تصویر باسمهای کج و معوج را از خاطرهها زدود؟
میپرسی چاره چیست؟ شاید لازم باشد نگاه عملگرایانه به قضیه را توی خودمان تقویت کنیم. منتظر این نباشیم که یک اثر درجه یک اساسی، حسابی، بیعیب و نقص و اسطقسدار بیرون بدهیم. وقتی رقبا با همین کارهای سیچهل صفحهای نیمبند دستوپاشکستة پر اشکال، از ما جلو زدهاند، چرا باید زمان را بیش از این از دست بدهیم؟
باور کنیم که این کار حتی اگر به نتیجة مطلوب هم نرسد، بهتر از دست روی دست گذاشتن و راجع به ساعت دقیق تولد و مرگ فلان شاعر تحقیق کردن است. مگر نه که: «به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل/ که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم»؟
* مصرعی از اشعار شاهنامه که در ابتدای داستان رستم و سهراب آمده است.