زمانی، وقتی خیلی بچه بودم، باغ انار بزرگی داشتیم. تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودند. چون، وقت جمع کردن انارها رسیده بود.
فکر می کنم، حدود 8-9 سالم بود. اون روز تعداد زیادی از کارگران محلی در باغ ما جمع شده بودند تا برای برداشت انار به ما کمک کنند.
بعد از نهار بود که با بچههای فامیل تصمیم به بازی گرفتیم. من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرها در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دستش بود، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره چاله رو با خاک پوشوند.
روستاییها اون زمان وضعشون خیلی اسفناک بود و به همین چند تا انار دزدی هم دلشون خوش بود!
منم با خودم گفتم، انارهای مارو میدزدی! صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی. بعدشم، بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم!
غروب که همه کارگرها جمع شده بودند و میخواستند مزدشنو از بابا بگیرند، من هم اونجا بودم. نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود.
پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم: بابا من دیدم که این مرد، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدید!
همه منتظر عکس العمل پدر بودند. پدر خدا بیامرز ما که هیچوقت در عمرش دست رو کسی بلند نکرده بود با عصبانیت برگشت به طرف من، نگاهی به من انداخت. و بدون اینکه حرفی بزنه، یه سیلی زد تو صورتم و گفت؛ برو دهنتو آب بکش، من خودم به او گفته بودم، واسه زمستون، انارها رو اونجا چال کنه!
بعدشم رفت پیش این کارگر که صورتش از شرم سرخ شده بود، گفت شما ببخششید، بچهاست، اشتباه کرد. بعدشم، مزدش رو بهش داد و 20 تومان اضافه هم گذاشت روش، گفت؛ اینم بخاطر زحمت اضافت!
من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم!
کارگرها که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت میخواستم ازت عذر خواهی کنم! اما این سیلی درسی باشه برای تو تا یادت نره که توی زندگیت هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی، اون کارگر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تر بود!
همون شب، دیروقت کارگر مذبور با شرمندگی اومد در خونه ما، سرشو انداخته بود پایین و ایستاده بود پشت در، کیسهای دستش بود. گفت؛ اینو بده به پدرت، بگو از گناه من بگذره!
من کیسه رو گرفتم و بردم پیش بابا.
بابا کیسه رو باز کرد. دیدیم نه تنها، کیسهای که چال کرده بود توش بود، بلکه همه پولهایی که بابا بهش داده بود رو پس آورده بود...
حکایت همچنان باقیست...