شیر سلطان جنگل یه روز تصمیم گرفت، ازدواج کند. جشن باشکوهی به مناسبت این روز بر پا شد. جشنی که تمام شیران در یک جا جمع کرده بود.
در اوج جشن و شادی با شکوه شیرها، موش کوچکی با احتیاط زیاد راهی برای خودش پیدا کرد و روبروی "داماد شیر" ایستاد و با صدای رسا و لرزان!!
گفت: " داداش عزیز ازدواج تو رو تبریک میگم و برای داداش شیری مثل تو آرزوی خوشبختی دارم."
بقیه شیرهای میهمان بر اوغریدند که؛ ای موش فسقلی تو چطور جرات کردی بیای و به یک شیر بگی داداش؟!!
موش با احتیاط و به آرامی گفت: " با اجازه تو "داداش عزیز" منم قبل از ازدواج "شیر" بودم!!"
همیشه یک ذره حقیقت پشت هر" شوخی و طنزی هست"
یک کم کنجکاوی پشت " همین طوری پرسیدم "
و اندکی درد پشت " اشکالی نداره" هست.
طنز دوم:
روزی بازرسی برای بازدید و بررسی اوضاع یک بیمارستان روانی راهی آنجا میشود. در هنگام بازرسی مردی رو میبیند که در گوشهی نشسته و هر چند دقیقه آروم سرشو به دیوار میزند و زیر لب میگوید:
لیلا... لیلا... لیلا
بازرس از مسئولان تیمارستان میپرسه: این آدم چشه؟
پاسخ میدن: هیچی بابا! یه دختری رو میخواسته به اسم "لیلا" که بهش ندادند، اینم به این روز افتاده.
بازرس متاثر شده و با همراهانش به طبقات بالا میروند. در یکی از طبقات بازرس مردی رو میبیند که توی یه جایی شبیه به قفس به غل و زنجیر بسته شده است.
صدای مرد به زنجیر کشیده شده همه طبقه را گرفته بود. او پر از خشم در حالیکه سعی میکرد، زنجیرها رو پاره کند، با خشم فریاد میزد:
لیلا!!! لیلا!!! لیلا ...
بازرس با تعجب می پرسه: این یکی دیگه چشه؟
میگن: هیچی، اون دختری رو که به اون مرد ندادن، دادن به این مرد!!!!
دوستی میگفت:
وقتی من جوون بودم، دوست نداشتم برم جشنهای عروسی، چون تمام عمه ها و خاله های پیرم میآمدند پیش من و با خنده میگفتند: تو نفر بعدی هستی!!!...
البته بعداً همه شون از این کار دست کشیدن و این درست از وقتی بود که منم همین کار رو عیناً با اونا میکردم ، البته در مجالس ختم!!!...
از قدیم گفتند؛
بزی که ما به دهنش "شیرین" نیومدیم.....
همون بهتر که از " گُشنگی" بمیره....
گاهی حکمت عین رحمت است! به همین خاطر ما حکایات رو ادامه میدهیم...