ایستادم دم پنجره. اینجا مثل خانهی خودمان است. خانهی خودمان الآن درست روبهرویم است. فقط پنجرههای خانهی خودمان قدی است و پنجرههای اینجا نصف و نیمه است. خانهی خودمان شمالی است و آفتابگیر. این خانه جنوبی است، آفتاب چندانی ندارد.
اسبابکشیمان کمی خندهدار بود. وسایلمان را به جای اینکه کارتن کنیم دستمان گرفتیم و آمدیم اینجا. بابا آمد کنار من ایستاد. مهران هم آمد. مامان هم سینی چای را آورد. نزدیکمان گذاشت و ایستاد پشت پنجره.
کارگرها ریخته بودند و سقف خانه را میکوبیدند.
گفتم: «مامان چرا باید برویم پشتبام بخوابیم؟ آنجا پر از سوسک است. بعد هم دورهی پشتبام خوابیدن گذشته است. بابا فکر میکند ما تو دورهی او زندگی میکنیم. هی هم دستور میدهد بروید تشکها را بیندازید تا خنک شود. من میخواهم به جای اینکه پشتبام بخوابم تو اتاق خودم زیر باد کولر بخوابم. از این فکر و تصور که میتوانی ستاره ببینی و بخوابی هم بدم میآید. از همه بیشتر هم از سوسک میترسم. حتی حق انتخاب این که تو خانهی خودمان کجا بخوابیم هم نداریم.»
مامان گفت: «یادش بهخیر، درست شب عروسیام به این خانه آمدم. اصلاً تا فهمیدم خواستگاری برایم آمده که خانه دارد، ندیده جوابم مثبت بود. حالم به هم میخورد مثل بقیهی دوستهایم هر سال اسبابکشی کنم.»
بابا یک عالم ورق توی دستش است و نگاهشان میکند.
مامان گفت: «وسایلم را که چیدم، دیدم خانهام بزرگ نیست. اما خب، سه طبقه است. ولی تو این سالها پلههایش پدر من یکی را در آورد.»
مامان گفت: «وقتی عروس بودم طبقهی اول را کردم نشیمن. دوم را پذیرایی، سوم را خواب خودمان و بچهها. اما الآن میدانم که پذیرایی معنایی نمیدهد. خود آدم باید از مبلش استفاده کند. ما پا درد میگیریم. روی زمین مینشینیم و بلند میشویم. روی زمین غذا میخوریم که اگر مهمان آمد مبلهایمان تمیز باشد.»
نصف بیشتر سقف خانه را ریخته بودند. کارگرها ایستاده بودند لبهی بام و میکوبیدند.
مهران به سقف نگاه میکرد.
مامان گفت: «اما وقتی که مامانم مُرد...»
مادربزرگ مریض بود. توی راهرو، کنار اتاق خواب، طبقهی سوم خوابیده بود. بابا نمیگذاشت تو هال و نشیمن بخوابد. میگفت: «شب که از سرکار خسته برمیگردم دلم نمیخواهد آدم مریض ببینم. خب برود خانهی خودش!»
اما وقتی نگاه مامان را میدید میگفت: «طبقه بالا. اما نه توی اتاق خواب من و بچههایم. مادرت پیر است. نباید پیریاش روی بچههای من اثر بگذارد.»
کارگرها تمام سقف اتاق خوابها را ریخته بودند.
چند سال پیش بود. اما وقتی زمان میگذرد میبینی بین دیروز و امروز و فردا فاصلهای نبوده است. فردا وقتی بگذرد با دیروز فرقی ندارد. همهی روزها شدهاند یک بادبزن کاغذی که یک نفر نشسته است و هی یک تا، به تاهای آن اضافه میکند.
*
برف آمده بود. توی همهی اتاقها بخاری بود. راهرو سرد بود. مامان کنار مادربزرگ نشست و دارویش را داد. بلند شد. مادربزرگ دستش را گرفت. من همهچیز را از توی اتاق میدیدم. گفت: «نسرین جان بگذار ببوسمت!» مامان خجالت کشید. صورتش را نزدیک برد. مادربزرگ او را بوسید. مامان از کنارش بلند شد. مادربزرگ فقط گفت: «آه...»
مامان خم شد. صدایش کرد. زد تو صورت خودش. کولش کرد. عکسش افتاده بود تو آینهی قدی اتاق من. بعد هم افتاد تو پنجرهها. بردش پایین. زنگ زد داییها آمدند. زنهایشان هم آمدند. انگار دیگر خیالشان راحت شده بود. بابا هم آمد. دیگر نگفت مادرت چرا تو اتاق نشیمن خانهام است.
کارگرها به شیشهها میکوبیدند. صدای خُرد شدنشان میآمد.
مهران گفت: «این پنجرهها خیلی خوب بودند به خصوص وقتی که میخواستم بیرون بروم. کمک میکردند تیپم را ببینم.»
صدای شیشهها صدای خوبی نبود. آدم احساس خطر میکرد. هی منتظر بودم خانم ناظم یکی را صدا کند دفتر.
مامان گفت: «وقتی شما را به دنیا آوردم توی همین اتاقها بودم و شما هم تو این اتاقها بزرگ شدید!»
به اتاقم فکر کردم. وارد که میشدم روبهرویم تخت بود. سمت راستش، کنار پنجرههای قدی میز، آینه و برس و عطرم بود. سمت چپش، میز تحریر و کتابخانهام. حالا دیگر هیچی نبود. همهچیز را میکوبیدند. شیشههای اتاقم تمام شدند. نوبت اتاق مامان و بابا شد. مامان نگاه میکرد. چشمهایش نمناک بودند. نوبت اتاق مهران شد. بابا گفت: «چای نرسید؟»
مامان گفت: «ای وای خنک شد. باید ببرم عوضش کنم.» بلند شد تا سه طبقه را برود پایین. بابا گفته بود که اول وسایل آشپزخانه را ببریم تا یک وقت گرسنه نمانیم. از دو روز پیش تا حالا مامان اینجا غذا درست میکرد و میآورد خانهی خودمان.
بابا هنوز سرش تو حساب و کتاب کاغذها بود. گفت: «ناهار چی داریم؟»
مامان همانجور که از پلهها میرفت پایین گفت: «خوب است که میبینی، من هم پا به پای شما کار کردهام. حالا سراغ ناهار را از من میگیری؟»
بابا داد زد: «تو از اول زندگیمان یاد نگرفتهای که زن باید برنامه داشته باشد. در هر صورتی باید غذایش آماده باشد.»
مامان گفت: «برنامه یعنی چی؟ بابا خسته شدم.»
به آشپزخانهمان فکر کردم که آخرین جایی است که خراب میشود، زیر راهپلهی طبقهی اول. همیشه هم مامان آنجا بود. آشپزخانهی اینجا هم همانجاست. اما صاحبش خیال ندارد آن را خراب کند. لابد اینجا هم مثل خانهی خودمان تاریک است و تو روز باید لامپ روشن کنیم.
بابا گفت: «مهندس کجاست نمیدانم!»
صدای بلندی آمد. همگیمان برگشتیم سمت پنجره. مهندس آمده بود. یک ماشین بزرگ هم آمده بود که میکوبید به دیوار تا یک جا فرو بریزد. میکوبید اما دیوار پشت اتاق خوابها فرو نمی ریخت. بابا گفت: «چی ساخته بودم.»
مهران گفت: «مگر قبلاً کارگر ساختمان بودید؟»
بابا تند نگاهش کرد. مهران گفت: «منظورم مهندس است.»
به مهندس بیرون نگاه کردم. صدای مامان هم آمد: «چای آوردم. بیایید تا سرد نشده بخورید.»
مهندس به ساعتش نگاه کرد. همانجا، گوشهای، خاکها را کنار زد. نمازش را خواند.
بابا گفت: «بروم ناهار بخرم.» و رفت. اما دیدمش که کنار مهندس ایستاد. با او حرف میزد. مهندس نقشهای نشانش داد. بابا انگشتش را روی نقشه میکشید و باز هم چیزی میگفت. مهران دراز کشید و گفت: «امروز ناهار نداریم. پول هم نمیدهد خودم بروم بخرم.» مامان هم اسباب و اثاثیه را میچید.
گفتم: «من این قدر گرسنهام که نمیتوانم کار کنم. بعد از ناهار کمک میکنم.» دلم نمیآمد از خراب شدن خانهمان دل بکنم. هر چیزی که از آن فرو میریخت یک جوری میشدم. انگار همهی بچگیمان را میکوبیدند و له میکردند.
مهران گفت: «الآن یک زلزله لازم است...»
یک ساعت گذشته بود. بابا هنوز همانجا ایستاده بود. کامیونی آمد و آجر خالی کرد.
مهران از خواب پرید. مامان و مهران آمدند کنار پنجره. بابا هنوز حرف میزد.
مامان گفت: «مهرناز پا درد نگرفتی این همه ایستادی؟!»
گفتم: «نه!»
مامان گفت: «بیایید نیمرو درست کردم. بابایتان ناهار بخر نیست.»
سفره را انداختم. اما همانجور که میرفتم و لیوانهای آب و نان و نمکدان میآوردم خانهمان را هم نگاه میکردم. باز هم صدای بلندتری آمد. تیرآهن خالی میکردند. مامان گفت: «کاش اینها را برای صبح میگذاشتند. الآن همهی مردم خوابند!»
مهران گفت: «همه بیخواب شدهاند. یک امروز باید بیخیال خواب شوند. وقتی بابای ما خانه است چه معنی دارد که مردم بخوابند!» و خندید.
یک لقمه نیمرو برداشتم. یاد صبحانههای توی حیاط افتادم. مامان سفره را پهن میکرد زیر درخت مو. تابستانها صبح زود خیلی کیف میداد. باز هم صدای بلند خالی کردن تیرآهن میآمد.
صدای پای بابا آمد. همگی بلند شدیم. مهران گفت: «نه بوی کباب میآید و نه بوی غذای دیگر.»
بابا آمد تو. گفت: «مهندس میگوید من عجله کردهام که این قدر زود آجر و بهخصوص تیرآهن گرفتهام.»
معلوم نبود با کی حرف میزند. اما هر سهمان نگاهش میکردیم. صدای تیرآهن میآمد. خیلی صدای بلندی بود. تو سرم هم صدا میکرد.
بابا گفت: «اِ، ناهار...» هر سهمان نگاهش کردیم. گفت: «به خودم گفتم خب دیگر، وقت ناهار گذشته است. بروم بالا. حتماً یک چیزی میخورند. من هم با آنها بخورم.»
صدای خالی کردن تیر آهن میآمد. اما اینبار بلندتر از قبلیهایش بود. باز هم به دیوار کوبیدند. سرک کشیدم. تمام دیوارهای اتاق خوابها فرو ریختند.