اگر «پاریس تگزاس» را دیده باشید، حتما با چهرة او هم آشنایید. این، دومین داستانی است که از شپارد در همشهری جوان میخوانید. داستان «گربههای بتی» در شمارة 58 چاپ شده بود
کوچکترین دخترِ زنی است که خاکسترش - روی صندلیکنار دستیاش- توی خاکستردان یشمی سفالی است. حس خوبی دارد که کوچکترین دختر است و حس خوبی دارد که تنها مسؤولیتش این است که بقایای مادرش را برای مراسم تدفین خانوادگی در گرینبی، از این سر کشور به آن سر ببرد.
خوشحال است که سرانجام فرصت کرده با مادرش تنها باشد و همانطور که به سرعت از یوتاه میگذرد، با خاکستردان یشمی حرف بزند؛ با صدایی شبیه همان صدا که وقتی مادرش زنده بود، با او حرف میزد. چشمهای روشنش بر دریاچة پهناور و سفید نمک میلغزد و بلند بلند حرف میزند:
«نمیدونم، مامان... خیال کردم آن چک مال منه. یعنی راستش واقعا اینطوری فکر میکردم، وگرنه هیچوقت نمیرفتم نقدش کنم. حالا سالی حسابی کفری شده، انگار یه چیزی ازش دزدیدهام، انگار جنایت کردهام. بعضی وقتها خیلی با من تند میشه. تو هیچوقت اینطوریاش رو ندیدهای ولی میشه.
تو که باشی هیچوقت اینجوری نمیشه، ولی با من که تنهاس، اصلا یهطور دیگهس. ببین، من فکر کردم بهام گفتی اون چک رو نقد کن. برداشت من این بود. خیال کردم بهام گفتی وقتی همه چیز تموم شد، برو نقدش کن. نه این که تو بدهیای چیزی به من داشتی، اصلا از این توقعها نداشتم.
فقط فکر کردم خواستی اینرو بدی به من. واسه همین نقدش کردم. حالا سالی میگه باید باهاش نصف میکردم. صد دلار که بیشتر نبود، ولی یه جوری رفتار میکنه انگار... اَه، ولش کن. مهم نیست.
نمیخوام فکر کنی انگار... فقط بعضی وقتها حرفها و کارهاش باورم نمیشه. انگار من دشمن خونیشم یا همچین چیزی. حالا تو مراسم تدفین هم دوباره باید سر این قضیه باهاش یکی به دو کنم، با اون ادا اصولش. ولکن هم نیست. اصلا میخوام بگم اگه اینقدر براش مهمه، اتفاقا خیلی هم خوشحال میشم همة صد دلار رو بدم بهاش دست از سرم ور داره. میدم. عین خیالم هم نیست. واقعا نیست.
موضوع فقط اینه که دادمش سر پول ماشین. اون هم همین فکر رو میکنه. میدونی؟ یعنی فکر میکنه من آس و پاس بودهام و بدوبدو رفتهام نقدش کردهام، بدون این که با اون صلاح مشورت کنم. همین کفریش کرده. این که باهاش صلاح مشورت نکردم. اون فکر میکنه...»
درست در همین لحظه، دختر پیش روش، روی نوار طولانی جادة خالی چیزی میبیند؛ چیزی که نزدیک زمین، روی خطکشی سفید جاده بالبال میزند. سعی میکند شکل و حرکت این چیز را با یک چیز شناختهشده در ذهنش تطبیق بدهد؛ مثلا یک کارتن پارهپورة مقوایی که به هوا پرت شده باشد، یا یک تکه لباس، یا یک تکه لاستیک کامیون. پا را از روی گاز برمیدارد، مادر مرحوم و خواهر زندة عصبانیاش را ول میکند.
حالا باز بر میگردد به خودش. فکر میکند ممکن است بالهای یک پرنده باشد؛ بالهایی با نوک قرمز رنگ که یک لحظه به آسمان بالا میرود، بعد کوبیده میشود روی آسفالت پردستانداز. یک پرندة خیلی بزرگ است! تقریبا پرنده را زیر میگیرد. پا میکوبد روی ترمز و میکشد طرف شانة جاده. همانطور که میگذرد، یکجفت چشم زرد نافذ میبیند؛ چشمهایی وحشتزده، وسط بافت درهم تنیدهای از خون و پر که به سطح آسفالت چسبیده. پرنده بالهای بزرگش را بالا پایین میدهد که به هوا بلند شود. دختر داد میزند:
«وای خدا، شاهینه! یه شاهین قشنگ! وای خدایا! وای خدایا! باید چی کار کنم؟» میپرد بیرون، در را میکوبد به هم و از وسط گرد و خاکی که ماشین به پا کرده میدود طرف پرندة زخمی. یکدفعه میایستد، فک خودش را با کف هر دو دست محکم میگیرد. این عادت را از فرط تماشای تلویزیون پیدا کرده. گرد و خاک به سرفه میاندازدش.
هی میگوید: «وای خدا! وای خدا! وای خدا!» انگار وردی باشد که یکجورهایی میتواند او را از این وضعیت نجات بدهد. شاهین عظیمالجثه وسط جاده جیغهای ریز میکشد و بالها را با تمام نیرو به هم میزند. دختر به بالا و پایین جاده نگاه میاندازد، اما هیچ ماشینی به چشمش نمیخورد.
حرارتی که از آسفالت بلند میشود، پاشنههای لاستیکی کفش تنیساش را سوزانده و دختر هی از این پا به آن پا میپرد. سانت سانت به پرنده نزدیک میشود. همچنان صورتش را با هر دو دست گرفته و قدمهای کوتاه بچگانه برمیدارد، انگار میترسد یکهو بیفتد توی یک حفرة عمیق.
سعی میکند با شاهین حرف بزند، با صدایی که قبلا با توله سگها و لاکپشتها حرف میزد: «آخی، حیوونک! طفلک کوچولو. چیزی نیست. درست میشه. چقدر وحشتناکه.» شاهین یک لحظه آرام میگیرد. پرهای گردنش میخوابد؛ انگار در صدای دختر چیزی آرامشبخش یافته، انگار راستی راستی به حرفش گوش کرده. سینه از هم دریدهاش تند تند بالا پایین میرود. چشمهای زردش تند تند باز و بسته میشود. گردنش را بلند میکند، بعد دوباره بنا میکند تکانهای وحشیانه خوردن و جیغهای ریز کشیدن. خون سینهاش رشته رشته به طرف آسمان میپاشد.
دختر برمیگردد طرف ماشین، لباس ورزشیاش را از صندلی عقب بیرون میکشد. لباس مسابقات دوی مدرسه است که روی سینهاش با رنگ آبی نوشته «اسبهای وحشی» و کنارش یک اسب وحشی در حال تاخت دارد که یال و دمش در بادی خیالی در دشت، باد میخورد. دوباره به بالا و پایین جاده نگاه میکند اما هیچچیز نیست؛ فقط اشعههای داغی است که از زمین شورهزار بلند میشود.
و یک مرغ دریایی که وسط آسمان با بالهای باز به طرف جنوب سُر میخورد. دختر به طرف شاهین میرود، لباس ورزشی را گرفته جلوی خودش، مثل یک گاوباز که با احتیاط، گاوی را امتحان میکند. درست نمیداند چطور باید شاهین را بگیرد، نمیداند باید لباس را از دور پرت کند روی این پرندة در حال مرگ، یا یکراست برود بالا سرش، بگیردش و سریع بپیچدش لای لباس. هیچ تجربهای از شاهینها ندارد.
باز شروع میکند: «وای خدایا!» ولی این بار، وقتی صدای خودش را در فضای بیانتها میشنود و میبیند چقدر رقتانگیز و ناامید به نظر میرسد، جلوی خودش را میگیرد. سعی میکند دوباره با صدایی که با سگها حرف میزد با شاهین حرف بزند، ولی از خیر آن هم میگذرد و ساکت میماند. سکوت تا مغز استخوانش او را میترساند، حتی بیشتر از شاهین که جیغ میکشد، و بیشتر از باد که در زمین صاف و بیدارودرخت زوزه میکشد.
نزدیکتر میرود و میبیند نصفة سمت چپ شاهین لت و پار شده. با خودش فکر میکند «لابد از توی کانال کنار جاده بلند شده و یک ماشین بهاش زده پرتش کرده هوا. چرا طرف نگه نداشته؟ قاعدتا اگر کسی اینجوری با پرندهای تصادف کند، نگه میدارد. آن هم با یک همچین پرندة فوقالعادهای.
این که کلاغ و گنجشک و این چیزها نیست؛ شاهینه! نگاش کن! چقدر بزرگه! چشماشو نگاه!» تا به حال هیچوقت به هیچ شاهینی این همه نزدیک نشده. زیر لب میگوید: «باورم نمیشه. تو خیلی قشنگی. قشنگترین چیزی هستی که تو عمرم دیدهام. یه شاهین معرکهای.
وای، نه، این کار رو نکن! این کار رو نکن! تو رو خدا این کار رو نکن!» شاهین دوباره دچار حمله شده، بال سالماش را هی میکوبد زمین. دختر مثل برق میپرد جلو و سعی میکند بال بزرگ را با آستین لباسش نگه دارد، اما شاهین صدای هیسسس وحشتناکی از خودش در میآورد و با چنگالش لباس را جر میدهد.
دختر میپرد عقب. ناگهان دلش میخواهد ولو شود کف جاده. بدجوری دلش میخواهد زانو بزند کف جاده و ولو شود. دلش میخواهد از هم بپاشد و کل این ماجرا یکهو تمام بشود. وسط جادة خالی، توی دایرههای تنگ، بالا و پایین میپرد و لباسش را به رانهای پاش میکوبد. داد میکشد «وای خدا! وای خدا! وای خدا!» هیچ جوابی نمیآید.
یکهو میایستد. شاهین هم بیحرکت میشود وبه او زل میزند؛ با چشمهای زردش که هی باز و بسته میکند. مردمکهای سیاهش وسط چشمها، مثل سنگ، بیاحساس است. منقارش باز باز است؛ نفس نفس میزند. دختر زبان صورتیاش را میبیند و صدایی از ته حلقش میشنود.
با ملایمت التماس میکند. «بذار بلندت کنم، خب؟ بذار بپیچمت لای این، ور دارم ببرمت. یکی رو پیدا میکنم که حالت رو خوب کنه. یکی که خوب خوبت کنه. باشه؟» پرنده فقط پلک میزند و مات، سرش را این طرف و آن طرف میکند. «قول میدم کاریت نکنم. قول میدم. فقط میخوام نجاتت بدم، همین. نمیخوای نجات پیدا کنی؟» پرنده صدای متفاوتی از خودش درمیآورد. یکجور فششش ریز، بعد سرش را میاندازد روی بال مجروحش.
چنگالهاش جمع میشود. بال سالماش روی خط سفید جاده پهن میشود؛ مثل یکجور بادبزن کمنظیر ژاپنی. دختر بهاش میگوید: «وای، نمیر! خواهش میکنم نمیر. طاقتشو ندارم. نمیخوام بمیری!» میپرد جلو، بالاسرِ پرنده، لباس ورزشی را میاندازد روش. از اینکه میبیند چه کار راحتی بوده، جا میخورد. شاهین تقریبا مقاومت نمیکند.
سرش را با انبوه پرها میگرداند طرفش و منقارِ بازش را به طرف چانة او خم میکند، دوباره صدای فششش در میآورد. دختر شاهین را بر میگرداند، آستینهای لباس را روی سینهاش گره میزند. حالا تمام دست و بازوش خونی شده. خونش بوی تندی دارد؛ تندتر از خون آدمیزاد؛ مثل بوی آهن زنگ زده. شاهین را جلو شکمش میگیرد میدود طرف ماشین.
ناگهان سر و کلة یک کامیون، معلوم نیست از کجا، پیدا میشود اما دختر نمیتواند شاهین را بیندازد زمین که برای کامیون دست تکان بدهد. در دایرهای تنگ، چرخ میزند و با نگاه ناامید، کامیون را که به سرعت میگذرد و به طرف ونیموکا میرود، دنبال میکند.
راننده را به وضوح میبیند از آن بالا، از توی کابینش، یکراست به او نگاه میکند. راننده دختری را میبیند که لباسی خون آلود را گرفته و وحشتزده جیغ میزند. دختر ریشهای بورراننده را میبیند و چشمهای آبیاش را و کلاه سیاه اسکیاش را که تا روی گوشها پایین کشیده.
داد میزند: «نگه دار! نگه دار! تو رو خدا نگه دار!» و برای یک لحظه، به نظرش میرسد که راننده ترمز می کند. کامیون تکانی میخورد و میرود سمت شانة جاده. صدای فیس ترمزها در میآید و بخار میزند بیرون. یکی از تایرهای عقب قفل میکند و قیژ روی آسفالت کشیده میشود.
بوی لاستیک داغ به دماغ دختر میخورد. بعد همین که میآید نفس راحتی بکشد، میبیند کامیون دوباره گازش را میگیرد و میاندازد توی جاده. دختر جیغ میزند «وایستا!» اما راننده تا الان دنده را هم عوض کرده و پشت کامیون، خطی دراز از گرد و خاک سفید رنگ به جا مانده که زیر آفتاب تند و کورکننده، برق آبی و طلایی دارد.
شاهین با یک پا محکم به شکم دختر میکوبد. دختر او را میبرد توی ماشین و آهسته میگذارد روی صندلی عقب، گره روی سینهاش را وارسی میکند و از شاهین میخواهد طاقت بیاورد و نمیرد. بهاش میگوید برایش کمک پیدا میکند و همه چیز رو به راه خواهد شد. یکجورهایی باید معجزهای رخ بدهد.
راه میافتد طرف سالت لیک. با شاهین حرف میزند، با صدایی که قبلا با برادر کوچکش حرف میزد؛ وقتهایی که برادرش توی دردسر میافتاد، چون کاری کرده بود که پدرش نمیبایست بو ببرد. شاهین یکبند پلک میزند. دختر آینه را کج میکند تا بتواند چشمهای زردش را ببیند.
دستش را دراز میکند و به نرمی خاکستردان سفالی را دست میکشد. وقتی فکر میکند خودش به تنهایی، هم مسؤولیت زخمیها را به عهده دارد هم مردهها را، آرامش غریبی پیدا میکند. حالا آنقدر اعتماد به نفس دارد که میتواند بیاعتنا به نتیجة کار، تا آخر ادامه بدهد. رادیو را روشن میکند و یک کانال آهنگهای قدیمی را میگیرد.
کلاید مک فاستر با صدای زیر «پرسش عاشق» را میخواند. صدا دلش را میلرزاند و به نظر میرسد همین اثر آرامشبخش را بر شاهین هم میگذارد. باورش نمیشود شاهین چقدر آرام شده. اصلا نمیداند از کجا باید کسی را پیدا کند که به داد یک شاهین زخمی برسد، ولی یکجورهایی ته دلش قرص است.
ترسش برطرف شده. گاهبهگاه خم میشود روی فرمان، از توی آینه چشمهایی را که باز و بسته میشوند نگاه میکند که مطمئن شود شاهین نمرده. باز یاد خواهرش سالی و آن صد دلار میافتد؛ مثل یک عادت بد که باز به سرش میزند.
به ویسکانسین فکر میکند و به آن همه فک و فامیل که انتظار خاکستر مادرش را میکشند. کمکم قیافههای آنها هم میآید جلوی چشمش؛ خالهها، داییها، خالهزادههایی که ازشان بیخبر است، بچههایی که نمیداند چه نسبتی با آنها دارد. کمکم به تصویرهایی از مراسم تدفین فکر میکند: چهره گریان، آیههای کتاب مقدس، آواز خواندن کسی.
شاهین یک مرتبه عصبی میشود لباس ورزشی را که مثل بانداژ دورش پیچیده پاره میکند و مثل بنشیهای اساطیری جیغ میکشد. دختر به سرعت برمیگردد، میبیند شاهین تمام شیشهعقب را پوشانده؛ هر دو بالش باز باز است، مثل کلة مجسمههای سنگی قرون وسطا، بیحرکت مانده.
ماشین زیگزاگ میرود طرف شانه جاده، میافتد توی کانال کنار جاده، خاکستردان سفالی یشمی پرت میشود کف ماشین، خاکسترها روی داشبورد و شیشه جلو پخش میشود.
ابری از خاکستر صندلیها را میپوشاند و میرود توی حلق و سینهدختر که وحشیانه به فرمان در حال پیچ و تاب، چنگ میزند. شاهین به جلو پرت میشود، چنگالهای سیاهش را باز میکند، به هوا چنگ میاندازد و لای موهای قرمز بلند دختر گیر میافتد.
دختر درست با همان زیر و بم صدای کلاید مک فاستر جیغ میکشد. ماشین میخورد به یک تپه شنی و متوقف میشود، اما خاموش نمیشود. «پرسش عاشق» همچنان ادامه دارد. شاهین همچنان لای موهایش گیر کرده. دختر تقلا میکند، خودش را از ماشین میکشد بیرون. با دستهای سفیدش هی به تن خونآلود شاهین مشت میزند و توی ماسهها چرخ میخورد، انگار یکهو آتش گرفته باشد و بخواهد خودش را خاموش کند.
شاهین یکهوآزاد میشود، پر میزند میرود؛ جوری که انگار هیچوقت زخمی نشده باشد، با هر دو بالش پرواز میکند و به آسمان میرود. بعد بالها را باز میکند به طرف پایین، سر میخورد، دوباره بال میزند تا ارتفاع بگیرد. دختر شاهین را از وسط شنها تماشا میکند. رادیو هنوز روشن است. ماشین هنوز صدا میکند.
باد در فضای خالی زوزه میکشد. دختر مدت زیادی روی شکمش میماند تا وقتی نفسش جا میآید. خاکستر، صورتش را پوشانده. زبانش را به لبها میکشد و حس میکند خاکستر به لبهاش هم چسبیده. مادرش مزة نمک میدهد.
سه روز دیگر طول میکشد تا به گرینبیبرسد و وقتی میرسد شاهین به کلی از ذهنش بیرون رفته. خیابانها پوشیده از تابلوهای سبز و طلایی است. پشتههای برف با گل و دود گازوئیل لکهلکه شده. دنبال نشانی خاله داتی میگردد.
از بچگیاش بعضی از این خیابانها را به خاطر میآورد. یادش میآید وقتی خیلی کوچک بود، مادرش او و خواهرش را با یک گاری قرمز رنگ دور خیابان میگرداند. دور تا دور گاری کرکرههای چوبی داشت که بچهها یک وقت نیفتند پایین. پدرش را خیلی خیلی کم به یاد میآورد. انگشتها را میکشد روی گردن ظریف خاکستردان یشمی و فکر میکند آخرین بار است که با مادرش تنهاست. در خاکستردان را وارسی میکند که ببیند محکم هست یا نه.
آن روز توانست بیشتر خاکسترهای ریخته را جمع کند. خاکسترها را ریخت توی کفش تنیساش آهسته برگرداند توی ظرف، اما ذرات ریزی از مادرش هنوز به زیرپاییهای لاستیکی کف ماشین و داشبورد چسبیده؛ حتما مقداری از مادرش هم برای همیشه در زمینهای پهناور بایر و سفید یوتاه به باد رفته. پیش خودش فکر میکند: «اونا هیچوقت فرقشو نمیفهمند. هیچوقت نمیفهمند همة مامان این تو نیست.»
خانة خالهاش را پیدا میکند و میپیچد توی ورودی باریک آن جا. فکر میکند این خانه خیلی کوچکتر از چیزی است که در خاطر دارد. قلبش به دلیلی شروع میکند به تاپتاپ کردن؛ انگار گناهی مرتکب شده. خواهرش، سالی را میبیند که توی ایوان ایستاده، انگار هر لحظه منتظرش بوده. کس دیگری دیده نمیشود.
فقط سالی است. ماشین را خاموش میکند.خاکستردان یشمی را با هر دو دست از گردن باریکش میگیرد و دعا میکند یک وقت از دستش نیفتد. سالی در ماشین را برایش باز میکند و خاکستردان را از خواهرش میگیرد. وزن مادرشان را بین خودشان حس میکنند. خواهرها به هم لبخند میزنند، بعد سالی میپرسد؛ «صد دلارم رو آوردی؟»