به خبرنگار آسوشیتدپرس میگوید:«رنگ من ربطی به نقشهایی که بازی میکنم ندارد. من نقشی را قبول میکنم که بتوانم تویش نفس بکشم، چیزی از آن یاد بگیرم و جهان را بهتر بشناسم. اگر این کارها را بکنم، هم من خوشحال میشوم و هم هر کسی که من را روی پرده میبیند.»
این حرفهای فارست ویتاکر است؛ یک مرد تنومند تگزاسی با روحیهای لطیف و بسیار خجالتی که برای مدت زیادی نمیتواند وسط جمعیت بماند. او ستارهای است که امسال برای بازی استثناییاش در نقش هیولای اوگاندا«ایدی امین» که یک دیکتاتور مادرزاد بوده است، جایزه اسکار را دزدید.
فاصلة بازی ویتاکر با دیگر رقیبانش آنقدر زیاد بود که خیلیها قبل از شب اسکار مطمئن بودند ویتاکر جایزه را خواهد برد. ویتاکر با آنکه به خاطر یک عارضة مادرزادی، چشمچپش کامل باز نمیشود و غیر از این یک سیاه پوست است، اما به درجهای در هنرش رسیده که به جرأت او را میتوان یکی از بهترین بازیگران چند دهة اخیر به حساب آورد.
قیافة سنگی اما مهربان او ملغمة عجیب و غریبی از غم و شادی و خشونت و عطوفت را یکجا با هم دارد. این توانایی منحصر به فرد باعث شده کارگردانهای بسیاری - از جیمجارموش و آلتمن گرفته تا استون و فینچر - از این خصوصیات برای خلق شخصیتهایی پیچیده استفاده کنند؛ شخصیتهایی که هر کدامشان تنها گوشهای از تواناییهای این غول یک متر و نودی را نشان میدهند.
ویتاکر همیشه تلاش کرده تا آنجا که ممکن است فشار دستگاه ستارهسازی هالیوود را تحمل نکند. از گفتوگو تقریبا فراری است و خیلی کم راجع به زندگی شخصی یا کارش در هالیوود صحبت میکند:«من خیلی خوشحالام که آدم دوست داشتنیای هستم.
اما بیشتر زندگی من پشت دوربین میگذرد؛ جایی که باید معمولی زندگی کنم و شبیه همه غذا بخورم و رانندگی کنم. من واقعا از ته قلبم میخواهم که یک آدم معمولی باشم. اما حالا با این وضع، معلق شدهام. دارم تلاش میکنم که عمرم را زندگی کنم، اما انگار نمیشود. من از این همه توجه ممنونام، اما ترجیح میدهم که توی تاریکی قدم بزنم و ناشناس باشم...»
اما به نظر میرسد برای ویتاکر دیگر آرزوی گمنامی خیلی دیر باشد. او را میشناسند و دوستش دارند و همة بازیهایش تو چشم است. اما با این حال، او استقلال خودش را کاملا حفظ کرده و توی دم و دستگاه هالیوود هنوز هرجور که دوست دارد زندگی میکند و هر طور که دلش میخواهد فیلمهایش را انتخاب میکند.
ویتاکر در سال 1961 در لوینگتون تگزاس به دنیا آمد، اما در مهد فیلم و سینمای آمریکا یعنی لسآنجلس بزرگ شد. بزرگترین فرزند یک متصدی بیمه و یک معلم سختگیر، وقتی که استعدادش را توی فوتبال به عنوان یک هافبک دفاعی مستعد نشان داد، یک بورس تحصیلی ورزشی از دانشگاه CSU گرفت و در آنجا به همراه فوتبال در رشته دراماتولوژی(داستانشناسی) هم درس خواند و برگ ثبت نام دانشکده موزیک را هم پر کرد تا اینکه نهایتا توانست مدرکش را در رشتههای درام و موزیک از آنجا بگیرد.
او که کشف کرده بود صدای تنور فوقالعادهای دارد، برای ادامة تحصیل به دانشگاه کالیفرنیا رفت تا آنجا در رشتة آواز و اپرا تحصیلاتش را ادامه بدهد. و چه خوب که به دانشگاه کالیفرنیا رفت! ویتاکر در آنجا با کاری که به قول خودش شگفتانگیز و اغواکننده بود، آشنا شد. انگار تئاتر همة آن چیزی بود که فارست جوان برایش میتوانست به این در و آن در بزند.
اوایل دهةهشتاد، تئاترهای کوچک و محلی کالیفرنیا پذیرای بازیگر سیاهپوست قدبلندی شدند که از خیلی از سفیدهای هم سنش بهتر بازی میکرد و صحنه را از انرژی عجیب و غریبش پر میکرد. «اون موقع تمام آرزویم این بود که توی تئاترهای نیویورک روی صحنه بروم.
خیلی تلاش کردم. تا اینکه بالاخره همون شد که میخواستم و به نیویورک رسیدم. اینها همهاش به این دلیل بود که من همه چیز رو از کلّهام بیرون ریختم و فقط روی بازی کردن تمرکز کرده بودم. یواش یواش رسیدم به سینما؛ چیزی که عاشقشام و به خاطر اون نفس میکشم!» از سال 1982 به این طرف، ویتاکر به طور منظم در فیلمهای متعددی ظاهر شد، از پروژهای به پروژة دیگر رفت و در این مسیر از ردة یک پدیده به بهترین بازیگر سال 2006 بدل شد.
اولین نقش
ویتاکر در فیلم تینیجری (جوانانه)«دمی در ارتفاعات ریدمونت» اولین نقش زندگیاش را بازی کرد. سایز ویژه و بدن تنومند ویتاکر به او اجازه داد نقش یک پسر خشن عشق ماشین را در این فیلم به خوبی ایفا کند.
این نقشِ در حقیقت کمدی، پیشنهادهای جدیتر و بسیار بهتری را به دنبال داشت. اودر فیلم«رنگ پول» مارتین اسکورسیزی (که در حقیقت ادامهای بر بیلیاردباز بود) در نقش یک بیلیارد باز آماتور ظاهر شد که تلاش میکرد بهترین شود. نقش او به تلاشش در پشت صحنه شباهت بسیاری داشت.
او ماهها تلاش کرد و از روی کتابهای مختلف تمام ظرایف بیلیارد حرفهای را فرا گرفت و تمام این تلاشها را به خاطر یک نقش چند دقیقهای انجام داد! بازی فوقالعاده و با اعتماد به نفس او مقابل پل نیومن و تام کروز در این فیلم باعث شد تا الیور استون پیشنهاد نقش هارولد بزرگ در فیلم معروفش جوخه را به او بدهد.
بازی متفاوت، عاطفی و تأثیرگذار ویتاکر، در فیلم به شدت خشن استون، بار دیگر استعدادهای کشف نشدة او را نشان داد. همین شد که بری لوینسون او را برای یک فیلم ویتنامی دیگر به کار دعوت کرد.
بازی او در فیلم«صبح بهخیر ویتنام» در حقیقت یک فرصت طلایی برای ویتاکر محسوب میشد، چون این نقش، مخصوص یک سیاهپوست نوشته نشده بود و هر کسی میتوانست آن را بازی کند و انتخاب لوینسون فقط ویتاکر بود؛ فرصتی که بعدها در فیلم «جانی خوش تیپه» هم برایش به وجود آمد.
رفتن در جلد «چارلی پارکر»
او با همین انرژی و پشتکار در سال 1988 به استقبال نقشی رفت که بعدها به عنوان شاهنقش دوران کاریاش بارها مورد نقد قرار گرفت: بازی کردن در نقش «چارلی پارکر» افسانة غولپیکر موسیقی جز در فیلم «پرنده» به کارگردانی کلینت ایستوود. تجربة دانشکدة موسیقی او به شدت به کمکش آمد.
ویتاکر مدت زیادی را صرف یادگیری ساز ساکسیفون به طور حرفهای کرد و با تحقیق جانفرسایی افراد زیادی را که در زمان زندگی پارکر با او دم خور بودند پیدا کرد و توی یک دفترچة کلفت، از خصوصیات شخصی او یادداشت جمع کرد. پارکر از اعتیاد به موادمخدر و الکل مرد.
پس ویتاکر ساعتهای طولانی در کتابخانة عمومی لسآنجلس به تحقیق و مطالعه راجع به موادمخدر پرداخت و پایان نامههای دانشجویی را زیر و رو کرد. او همچنین با تعداد بیشماری از معتادان به هروئین دم خور شد تا تأثیر ماده مخدر روی آنها را با چشم خودش ببیند.
«من میخواستم آنقدر جلو بروم که صبحها وقتی از خواب بیدار میشوم به طور خودکار افسرده و نگران باشم، تا شاید اینجوری بفهمم که چرا چارلی پارکر تلاش میکرد خودکشی کند یا چرا ماده مخدر مصرف میکرد. چارلی بیچاره زندگی خیلی سختی داشت، من هم تلاش میکردم آن را توی کلهام بسازم.» بازی بینقص، استثنایی و منقلبکنندة ویتاکر در «پرنده» برای او نخل طلای فستیوال کن را به ارمغان آورد؛ جایزهای که تقدیری کوچک بود از تلاش بیوقفة او برای جان دادن به یک افسانه. موفقیت فراگیر فیلم«پرنده»
نشان داد که ویتاکر یک انتخاب مناسب برای نقشهای اول فیلمهای متفاوت است. پس از آن سرش شلوغ شد وچپ و راست پیشنهادهای اغواکننده به دستش میرسید.
بازی او در فیلمهای«دفتر خاطرات یک آدم کش» و«Article» باعث شد قدرت حرفهایاش را کاملا حفظ کند. ویتاکر در فیلم «خشمی در هارلم» نقش یک حسابدار خوش قلب را بازی میکرد که در دام عشق یک آوازهخوان گرفتار میشود.
او دربارة این نقش میگوید:«این فیلم برای من مثل لمس کردن یک قصة اساطیری از نزدیک بود. من عاشق نقشم شده بودم.» درست در همین زمان بود که ویتاکر طبع منحصر به فرد و مستقل خود را نشان داد و به جای اینکه خودش را وقف فیلمهای دهان پرکن و پرزرق و برق هالیوودی کند، بیشتر به مستقلها روی خوش نشان میداد؛ طوری که حتی در فیلمی به اسم «دود» بازی کرد که تنها عامل مشهورش پلآستر یعنی فیلمنامهنویساش بود.
کارکردن او با کارگردانهای بزرگی مثل رابرت آلتمن در فیلم pret-a-porter در کنار بازیگران بزرگ اروپایی مثل مارچلو ماستوریانی، سوفیا لورن و ژان پییرکاستل باعث شد هویتی جهانی پیدا کند و بازی خاصاش با آن صورت سنگی مهربان او را تبدیل به یک پدیدة بینالمللی کرد.
همین تجربیات نامتعارف از ویتاکر، او را در سال 1999 به یکی از عجیبترین، پیچیدهترین و تأثیرگذارترین نقشهایش در کارنامة کاریاش رساند. بازی در فیلم نامتعارف «گوست داگ: سلوک سامورایی» در نقش یک آدمکش بیخیال کفتر باز که عاشق رسم و رسومات سامورایی است؛ کسی که برای سلوک کتاب «راشومون» میخواند و روی پشت بام تمرین شمشیرزنی میکند.
او سیاهپوستی است که در عین آدمکشی، آنقدر دل رحم و نوع دوست است که بهترین رفیقش یک بستنیفروش فرانسوی است که حتی یک کلمه از حرفهایش را نمیفهمد.
بازی در نقش این آدمکش خوش قلب سامورایی مسلک، یکی از بزرگترین امتحاناتی بود که ویتاکر از آن بسیار موفق بیرون آمد. او آنقدر خوب بود و آنقدر آرام آرام این شخصیت پیچیده را در دل تماشاگرانش رسوب داد که فرق گوست داگ و ویتاکر را تنها در تفاوت اسمهایشان میتوانیم تشخیص دهیم!
نبوغی در حد آلپاچینو
جیم جارموش، کارگردان پیشرو و صاحب سبک آمریکایی که گوست داگ را کارگردانی کرده است، عیار بازیگری ویتاکر را با آل پاچینو مقایسه کرده. نبوغ ویتاکر کاری کرد که دیوید فینچر سختگیر هم جلوی هنرمندی او کم بیاورد و نقش خرابکار هیستریک فیلمش یعنی «اتاق وحشت» را به فارست ویتاکر سپرد.
بازی در نقش بورن هام، چهرهای دیگر از ویتاکر ترسیم کرد؛ چهرهای که تا قبل از «اتاق وحشت» با مهربانی عجیبی که در آن موج میزد، کمکم داشت تبدیل به شناسنامهاش میشد.
اما او در «اتاق وحشت» با ظرافت خاصی کلیت آن را به هم ریخت و در پوست آدمی رفت که به کابوس یک خانواده بدل شد؛ آدمی که فقط با گلوله حرف میزند. این انعطافپذیری شدید در ایفای نقشهایی تا این حد متفاوت، رفتهرفته او را به قلة دوران بازیگریاش نزدیک کرد.
او با بازی کردن در نقش «ایدی امین»، (دیکتاتور خونخوار اوگاندا و درآوردن شخصیت غریب و پیچیدة او که ترکیبی ازجنون، قدرت طلبی و نوعی توحش جنتلمن مآبانه بود) و با فیلم «آخرین پادشاه اسکاتلند» به این قله رسید. اسکار بهترین بازیگر مرد سال 2006 کاملا برازنده مردی است که برای نزدیک شدن به نقشش، ماهها در اوگاندا زندگی کرد، زبانشان را فراگرفت و برنامة روزانهاش را طبق سلیقة «ایدی امین» چید.
حالا دیگر فارست ویتاکر را با اسکارش خواهیم شناخت، اما مطمئن باشید این اسکار ذرهای از روح تنوعطلب و مستقل او را عوض نخواهد کرد.
خلاصه داستان «آخرین پادشاه اسکاتلند»
در حوالی دهة هفتاد نیکلاس کریگان، که یک دکتر اسکاتلندی ایدهآلیست است، به اوگاندا میرود تا به کار یک بیمارستان روستایی کمک کند. در آنجا برای اولینبار با ایدی امین رئیس جمهور اوگاندا دیدار میکند؛ کسی که یک عصر طلایی را به ملت آفریقا وعده داده است .
کری گان با یکی از طرفداران اسکاتلند(!) که توی دم و دستگاه امین است برخورد میکند. او کریگان را به سرعت به پستی بالا در دپارتمان سلامت اوگاندا میرساند و او را به عنوان یکی از نزدیکترین مشاوران ایدی امین معرفی میکند.
کریگان به محض ورود به دم و دستگاه ایدی امین با انسانی متوهم طرف میشود که روحیهای بسیار غیرقابل پیش بینی دارد و از خود بزرگ بینی مفرط رنج میبرد. امین برای اینکه به قول خودش کشور را همسطح بقیه جهان نگه دارد، هزاران هزار نفر را به عنوان مخالف از دم تیغ گذرانده و اوگاندا را تبدیل به دریای خون کرده است. کری گان متوجه میشود در یک موقعیت خیلی مرگبار گیر افتاده که توسط یک حاکم دیوانه ایجاد شده است.
با این حال نمیخواهد که به خانه برگردد. کری گان یک تصمیم خطرناک گرفته است که اگر احوالات حاکم دگرگون شود، به معنی مرگ است!
عادات بد امپراتور
ایدی امین دادا هیچوقت اجازه نداد زندگینامهاش نوشته شود یا کسی در مورد آن تحقیق کند. شاید او هیچوقت هم نمیتوانست عکسهایش را دقیق پشتنویسی کند.
مثلا تاریخ تولد، نام پدر، شماره شناسنامه و اینجور جزئیات بیاهمیتاش اصلا معلوم نبود. پدرش او را رها کرده بود. با خانوادة مادری زندگی میکرد در قبیلهای در اوگاندا. مدتی در یک مدرسه مذهبی تحصیل کرد و بعد به سراغ ارتش رفت.
اوگاندا مستعمرة بریتانیا بود و او در ارتش ملکه آشپز بود. تا اینکه پیشرفت کرد، در کشورهای مختلف آفریقا جنگید و به بالاترین درجهای که یک سیاهپوست میتوانست در ارتش برسد دست یافت. در فاصله سال 1951 تا 1956 بالاترین افتخاری که برای اوگاندا کسب کرد، قهرمان بوکس سبک وزن کشور بود.
در سال 1966، امین دادا به همراه اوبوته دوست و شریکش در قاچاق قهوه و طلا، وقتی فهمید قرار است محاکمه شوند، کودتا کرد و اوبوته رئیس جمهور شد. چند سال بعد نوبت امین بود که علیه اوبوته قیام کند.
حکومت امین، خوب شروع شد، زندانیهای سیاسی آزاد شدند، پلیس مخفی منحل شد، و کشورهای جهان هم از او حمایت کردند. وزیر امورخارجه بریتانیا در مورد او گفت: «امین یک فرد برگزیده و یک فوتبالیست خوب است.»
اما فوتبالیست به زودی دیوانه شد. جوخه مرگی که او به راه انداخته بود، در سراسر کشور به شکار مخالفان او و طرفداران اوبوته مشغول بود. گفته میشود در دوران کوتاه حکومت امین، بین سیصد تا پانصدهزار نفر کشته شدند، قبیلههای مختلف آفریقایی مخالف او قتل عام شدند و آسیاییها و هندوها از کشور تبعید شدند یا به قتل رسیدند.
او به خودش لقبهای افتخاری زیادی داد و رادیو اوگاندا مجبور بود برای هر بار نام بردن از او، لقب کاملاش را بگوید: عالیجناب رئیس جمهور مادامالعمر، فیلدمارشال، حاجی دکتر ایدی امین، دارای صلیب شجاعت، رهبر تمام موجودات روی زمین و ماهیهای دریا، و فاتح امپراتوری بریتانیا در آفریقا به طور کلی و در اوگاندا به طور خاص.
امین کت بلندی میپوشید تا بتواند تمام مدالهای نظامیاش را به آن آویزان کند؛ مثل مدال لیاقت و صلیب شجاعت جنگ جهانیدوم، در حالی که امین دو سال بعد از پایان جنگ به ارتش پیوسته بود.
امین متوهم شده بود و به همه چیز شک داشت. علائم جنون در او در حال آشکار شدن بود. امین در یک چرخش سیاسی از آمریکا به روسیه پناه برد، رابطهاش را با اسرائیل قطع کرد و با حمایت روسیه، به سودان، کنیا و نایروبی حمله کرد.
در سال 1976 اتفاقی باعث شد تا قدرت امین متزلزل شود. چند مبارز فلسطینی که هواپیمای ایرفرانس را گروگان گرفته بودند، با دعوت امین به اوگاندا رفتند. اسرائیل برای نجات گروگانهایش به کامپالا حمله کرد و گروگانها را آزاد کرد؛ عملیات معروفی که در آنجا جاناتان نتانیاهو، کماندوی اسرائیلی و برادر بنیامین نتانیاهو کشته شد. نیروی هوایی اوگاندا هم نابود شد و این به کشورهای همسایه، قدرت مقابله با دیوانة اوگاندا را داد.
سال 1978 ایدی امین دیوانگیاش را تکمیل کرد و دستور حمله به تانزانیا را داد. ارتش تانزانیا با کمک تبعیدیهای اوگاندا تا پایتخت پیشرفت و باعث شد امین ابتدا به لیبی و دوستش معمر قذافی و سپس به عربستان پناهنده شود و تا آخر عمر همانجا بماند.
در سال 2003 در شهر جده عربستان، ایدی امین دادا مرد و به خاک سپرده شد؛ رئیسجمهور دیوانهای که به خاطر کشتار مخالفان، جنگهای متعدد، علاقهاش به ماشینهای مسابقه، بوکس و کارتونهای والت دیزنی، داشتن چندین همسر و چهل فرزند و لقبهایی که به خودش میداد، در تمام دنیا معروف شده بود؛ لقبی مثل آخرین پادشاه اسکاتلند.