شاید هم به معنی اعتراضی آرام باشد به قراردادهایی که ساعتها برای ما تعیین میکنند.
در را بسته و پردهها را کشیده تا در بیزمانی مطلق بنشیند پای دلشورههایش و دخلشان را بیاورد.
زل میزند به ساعت دیواری و با انگشت اشاره به عقربهی کوچک دستور میدهد برگردد روی عدد ۹. عقربه تسلیم میشود و از روی ۲ سر میخورد. تقویم دیواری را پهن میکند روی زمین. با یک مداد سیاه بالای سرش میایستد، ابرویی بالا میاندازد و حس میکند با به زانو درآوردن تقویم، تمام دنیا تحت فرمانروایی اوست. تصمیم میگیرد جای مرداد و مهر را عوض کند.
مرداد، گرما و مشغلههایش را تبعید میکند به جایی دورتر، طرفهای آذر و آبان. آنوقت خوشیهای شهریور را میگذارد تنگ شادیهای اردیبهشت. بادی میوزاند به روزهای تقویمش؛ آفتاب را هم طوری تنظیم میکند که خیلی داغ نباشد و با خیال راحت میرود در هوای اردیبهشت ساختگیاش نفس میکشد. بدون ریزگردها، تستها و استرسهایی که از پیاش میآیند.
مامان با چشمهای پف کرده میآید توی اتاق: «چه کار میکنی؟ چرا بیداری هنوز؟»
وحشت زده به ساعت نگاه میکند که عقربهی خودسرش برگشته روی دو. نه دقیقاً همانجا، چهلوپنج دقیقه آنطرفتر! و دوباره دلهرهی تمرینها به جانش میافتد. کتابها، سیدیها و دکمههای صفحهکلید بُغ کرده برمیگردند سرجای خودشان. شهریور و اردیبهشت هم سعی میکنند با واقعیت کنار بیایند.
اما او کنار نمیآید... حتی سنت اگوستین فیلسوف هم ۱۶ قرن پیش تمام عمرش را برای توضیح «زمان» صرف کرد ولی بالأخره کوتاه آمد و اعتراف کرد که گیج شده. این سؤال تمام ذهنش را مشغول کردهبود که آیا زمان همان چیزی است که با نگاه کردن به ساعتهایمان میبینیم؟ «دیروز» دقیقاً کجاست؟ آیا «فردا» در ذهن ما متولد میشود و «الآن» را که بهسرعت درحال ناپدید شدن است چهطور میشود احساس کرد. آخرسر گویی اگوستین هم کم آورد...