یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۸:۲۵
۰ نفر

زهرا عزیز‌محمدی: ـ مستقیم؟ ترمز می‌کنم. دختر جلو می‌نشیند. خانم مسن عقبی می‌پرسد:« آقا شما سیدخندان هم می‌رین؟» می‌گویم:« بله خانم سید خندان هم می‌ریم».

هفته‌نامه‌ی همشهری دوچرخه شماره‌ی664

خانم مسن یک لحظه انگار شک می‌کند صدایی که شنیده متعلق به من بوده یا نه. با تردید و شمرده‌تر می‌گوید:« آها پس می‌رین!»

از گوشه چشم می‌بینم که دختر این جلو اخم کرده و مردمک چشم‌هایش با تعجب و ترس این‌طرف و آن‌طرف می‌رود. جرئت ندارد به من نگاه کند. کاری از دستم ساخته نیست. خانم عقبی همین‌طور که ماتش برده بود، یک‌دفعه انگار چیزی یادش آمده باشد می‌پرسد: «کرایه‌ش چه‌قدر می‌شه آقا؟» و با دقت منتظر جواب می‌ماند. این بار جواب دادن سخت‌تر است. آب دهانم را قورت می‌دهم و برای این‌که نترسد سعی می‌کنم لحن مهربانی به خودم بگیرم:«هرچی دلتون می‌خواد بدین حاج خانوم.» بدتر شد. صدایم حسابی لرزید. توی آینه می‌بینم که خانم مسن قیافه‌اش درهم می‌رود، رو می‌کند به مرد جوانی که کنارش نشسته و آهسته می‌گوید: «بنده‌ی خدا...»

به نگاه کردن او در آینه ادامه نمی‌دهم. می‌دانم چه می‌خواهد بگوید. از همان حرف‌ها که بقیه می‌گویند. پشت چراغ قرمز یک لحظه‌ توی آینه در چشم‌هایم خیره می‌شوم. حق دارند مردم... به این قیافه نمی‌آید صاحب چنین صدایی باشد. دختر کرایه را می‌پرسد. کوتاه می‌کنم جملاتم را:« قابلی نداره، ۴۰۰تومن دخترم.» باز هم سعی می‌کنم مهربان باشم. نمی‌خواهم آدم‌ها از من بترسند. اما دختر به‌طور نامحسوسی خودش را به در می‌چسباند و با تردید دو تا ۲۰۰ تومانی به طرف من می‌گیرد. بی‌خیال صدایم می‌شوم. این‌بار برمی‌گردم نگاهش می‌کنم و لبخند می‌زنم :«ممنون دخترم!»

مرد جوان طاقت نمی‌آورد:« ببخشید آقا شما حنجره‌تون مشکلی داره؟» اولین بار که کسی این را پرسید احساس ‌کردم پشت فرمان خرد می‌شوم ولی حالا برایم عادی شده‌است. با خونسردی جواب می‌دهم:« بله آقا، سرطان حنجره دارم.»

خانم مسن ابروهایش را می‌دهد بالا و در حالی که سعی دارد ابراز همدردی کند می‌گوید: «آقا من یک دکتر خوب سراغ دارم.» توی کیف پولش دنبال چیزی می‌گردد و پیدایش می‌کند:«این هم شماره‌اش.» پوزخندی می‌زنم و کارت را می‌گیرم:«زیاد دکتر رفتم حاج خانوم.»

دختر حالا راحت‌تر نشسته است...

***

ـ مستقیم؟

تاکسی‌ات را به سرعت و با صدای بلندی که از اصطکاک چرخ‌ها با آسفالت به‌وجود می‌آید جلوی پای مسافر نگه‌ داشتی. جای خالی مسافرجلویی که نتوانست تو را تحمل کند با یک مسافر از همه‌جا بی‌خبر پر شد. مسافر قبلی کنار اتوبان پیاده شده‌بود و در را محکم کوبیده بود به هم. مرد تازه سوارشده به محض نشستن روی صندلی گوشی‌اش را درآورد وسراسیمه گفت:«همین الآن سوار شدم، پنج دقیقه دیگه اون‌جام، خواهش می‌کنم یه کم دیگه صبر کنین!» به محض این‌که تلفنش تمام شد سرش داد زدی: «کمربندتو نمی‌بندی؟ هان؟ تو کمربند نمی‌بندی من باید جریمه‌ش رو بدم؟ یه مسافر خودش این‌قدر باید بفهمه که تا می‌شینه توی ماشین خودش کمربندشو ببنده!» مسافر از فریادهای تو شوکه شده بود و ما عقبی‌ها محکم صندلی‌ها را چسبیده بودیم که از رانندگی بی‌ملاحظه‌‌ات جان سالم به در ببریم. آخر خط سر من هم حسابی داد زدی. چون پول خرد نداشتم. خیلی خجالت کشیدم. ولی وقتی به همراه چهار مسافر دیگر پیاده شدیم، یکی‌شان به تو خندید، به من دلداری داد و دونفر دیگر به هم گفتند: «دیوانه‌س، خدا شفاش بده...»

برای همین این دفعه که توی صف تاکسی ایستاده‌ام و باز تو و سمندت را می‌بینم صبرمی‌کنم برای ماشین بعدی. وقتی در جواب یکی از مسافرها بازهم داد می‌زنی که:«من تشخیص می‌دم از کدوم مسیر برم» دو نفر پشتی من هم کنار می‌کشند و تو با دو مسافر گازش را می‌گیری و می‌روی. به پشت سری‌هایم می‌‌گویم که قبلاً سوار ماشینت بوده‌ام و چه بر سر مسافرهایت می‌آوری. راننده‌ی بعدی وسط نچ نچ کردن‌ها و بدوبیراه گفتن‌هایمان می‌پرد: «دخترم اون دست خودش نیست. مشکل اعصاب دارد.»

***

ـ مستقیم؟

تاکسی 10 قدمی جلوتر می‌ایستد. حرصم می‌گیرد. راننده عین خیالش نیست. وقتی می‌نشینم برمی‌گردد نگاه می‌کند که در را چه‌طور می‌بندم.خیالش که راحت شد در ماشین قراضه‌اش را یواش بسته‌ام راه می‌افتد. برای رفتن یک مسیر مستقیم آن‌قدر به آینه‌ها نگاه می‌کند و اطرافش را می‌پاید که آدم شک می‌کند حتی گواهی‌نامه داشته باشد. مردی که جلو نشسته و خانمی که این عقب کنار من است اما اصلاً برایشان عجیب نیست. احتمالاً مثل من دیرشان نشده.

جلوی ایستگاه مترو آرام می‌کند که یک مسافر دیگر بزند. سرش را کج کرده و تک تک آدم‌هایی را که مسیرشان را می‌گویند نگاه می‌کند. لجم گرفته. دلم می خواهد بگویم:«آقا برو من خیلی دیرم شده» اما دوباره چند قدمی جلوتر از مسافر مورد نظرش ترمز می‌زند، پیاده می‌شود و با اشاره به کسی که مسیرش به ما می‌خورد مسافران را از گیجی درمی‌آورد.

مسافر جلویی کمک می‌کند: «مگه شما مستقیم نمی‌ری؟ سوارشو دیگر!»

جابه‌جا می‌شوم تا مسافر جدید بنشیند. ناگهان چشمم به نوشته‌ی بالای ضبط می‌افتد:

«مسافرین گرامی؛ راننده ناشنوا است. لطفاً اوامرتان را با اشاره‌ی دست به او بگویید، متشکرم.»

مسافر جدید سراسیمه‌تر و کلافه‌تر از من به محض نشستن می‌گوید:« آقا من دو تا چهارراه پایین تر پیاده می‌شوم. چه‌قدر می‌شه؟» جوابی نمی‌گیرد. قبل از این‌که داد بزند به او می‌گویم که راننده ناشنوا است. مسافر جلویی حرف‌های مسافر جدید را روی کاغذ می‌نویسد و می‌دهد دست راننده.

***

ما همه چیز را نمی‌دانیم. وقتی «خبردار» می‌شویم احساس تلخ شرمندگی از قضاوتی که کرده‌ایم با شیرینی حل شدن معمایی که در ذهنمان شکل گرفته‌بود در هم می‌آمیزد. علت خیلی از اتفاقات عجیب، ترسناک و اعصاب‌خردکن دقیقاً همان‌ چیزهایی است که ما از آن بی‌خبریم. خب معلوم است که ما نمی‌توانیم خیلی از مشکلات مردم را حل کنیم یا کله مقصرهایش را بکنیم. گاهی، تنها کاری که از دست ما برمی‌آید همین است: زود قضاوت نکنیم!

کد خبر 182391
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز