کار فیلسوف هم، بازشناسایی و بازیابی حقیقت عصر خود است . از این منظر، که مینگریم، در مییابیم که فلسفه با گسست و تغییر همنواست.
بدین معنا که رخداد حقیقت، چیزی جز گسست و جدایی از امر بوده پیشین نیست. هم از همین رو، فیزیک نیوتنی، که شالوده جهان جدید را رقم زد رخدادی بود که با گسست از جهان شناسی ارسطویی شکل گرفت.
در واقع فیزیک نیوتن بر این حقیقت استوار بود که جهان ما از اصول مشخص که قابل فهم و شناخت است، پیروی میکند. ظهور این حقیقت بود که فلسفه هیوم، کانت و هگل را تحت تاثیر خود قرار داد.
نیز از همین رو بود که جهان نیوتنی ابژهشناسایی ما (انسان) قرار گرفت. پیش از این رخداد، بین انسان و جهان شکافی وجود نداشت. در واقع در عصر جدید بود که انسان سوژه (عامل شناسا) و جهان، ابژه و عین شناسایی او گردید؛ اما ابزار این سوژه شناسا؛ یعنی عقل از محدودهای خاص نمیتواند فراتر برود. این حقیقتی بود که در عصر یا پارادایم مدرن رخ نمود.
با این وصف؛ پست مدرنیته چیست؟ بر طبق مقدمهای که در باب نسبت میان حقیقت و رخداد آوردیم، رخداد پست مدرنیته، حاکی از چه حقیقتی است؟ آیا این حقیقت، بیانگر حقیقتی متفاوت از حقیقت گفتمان مدرن است؟
به بیان دیگر؛ آیا رخداد پست مدرنیته حاصل گسست از رخداد مدرنیته است؟ در اینجا نمیخواهیم وارد تعریفهای پیچیده و بعضا متناقض از پست مدرنیته شویم، بلکه قصدمان این است که روشن سازیم اگر از پست مدرنیته سخن میگوییم، آیا با حقیقتی دیگر گونه رویاروییم؟
برای این منظور، باید به بررسی و تحلیل شاکله اصلی گفتمان پست مدرنیته بپردازیم. بدین معنا که دریابیم، سخن اصلی فیلسوفانی که در این حوزه شناخته شدهاند، چیست و از چه حقیقتی سخن گفتهاند؟ با وجود تنوع گسترده موضوعات و مسایلی که در گفتمان پست مدرن وجود دارد، نگارنده تنها به سخن معروف لیوتار در اینباره استناد میکند؛ یعنی پست مدرنیته عبارت است از مدرنیته به اضافه بحرانهایش.
اما این بحرانها کدامند؟ و آیا میتوان از این بحرانها به گسست از مدرنیته تعبیر کرد؟ آیا به قولی افق مدرنیته در حال بسته شدن است؟ به بیان دیگر؛ آیا این بحرانها به گسست از گفتمان مدرنیته، میرسند؟ پس نخست باید به تبیین گرانیگاه بحران بپردازیم و دریابیم که بحران موردنظر چیست؟
اندیشمندان دوره اخیر، این بحران را در ابعاد هستیشناختی و معرفتشناختی و به تبع آن در حوزههای اجتماعی و سیاسی مدرنیته یافتهاند. این نکته را از یاد نبریم که ما از نیمه دوم قرن بیستم، وارد مرحله جدیدی از تحول مدرنیته میشویم، یعنی مدرنیتهای که به تدریج از خواستی جهانی برخوردارمی شود.
از همین جا، تاریخ، جهانی میشود؛ یعنی اگر پیش از این میتوانستیم از تاریخهای محلی و تمدنهایی که حول یک تاریخ کهن و بومی دور میزدند، یاد کنیم، هماکنون با آمدن مدرنیته همه آنها به حاشیه رفتهاند و یک تاریخ در سطح جهانی حاکم شده است. اما هنوز بحران مدرنیته را به درستی نکاویدهایم.
بر این اساس، آیا بحران مدرنیته را باید در جهانیشدن آن جستجو کرد؟ چرا مدرنیته با جهانیشدنش دچار بحران میشود؟ این بحران کدام است؟
پیشتر اشاره کردیم که فریدریش نیچه، با فلسفه غیر نظاممند خود، برخی از ابعاد مدرنیته را به چالش گرفت. نیچه معتقد بود که متافیزیک افلاطونی و به تبع آن ارسطویی، زندگی را در قربانگاه حقیقت فدا میکند.
به نظر وی وجه آپولونی و خردگرای تفکر غربی، تکانهها و مایههای حیاتی را از سر زندگی و پویش باز داشته است. به نظر نیچه، بنیان سوژه عقلانی که برپایه تفکر مفهومی استوار شده، شور حیات را از انسان ستانده است.
نیز در اوایل قرن بیستم، درگیر جنگ اول جهانی میشود و آنگاه در پی آن جنگ دوم جهانی و پیامدهای وحشتناک آن؛ یعنی نازیسم، آشویتس و گولاگها آغاز میشود. در اینجا یکبار دیگر، انسان غربی متوجه شکنندگی حیات خود میشود.
او میبیند که درست در میانه راه پیشرفت عقلانیت و وعدههای امیدآفرین روشنگری، غول بدویت از شیشه خارج شده است. در اینجا بود که فروید و همآوا با وی متفکران دیگر رخ نمودند.
در واقع ، گفتمان روانکاوی بر بعدی از انسان تاکید میکرد که در مدرنیته وا پس زده شده بود؛ یعنی خود طبیعی و زیستشناختی وی. دقیقا از همینجا شکافی اساسی در کوژیتوی دکارتی میافتد.
سوژهشناسای دکارت، سوژه خردورز خودآگاهی بود که برتمام رفتارها و گفتارهای خودآگاه بود، اما فروید میگفت که اینطور نیست: «من» در خانه خود سرور نیست.
به بیان دیگردر جایی که «من » میاندیشم که هستم ، درواقع در آنجا نیستم. این بحران با زبانشناسی سوسور و پدیدارشناسی هوسرل و هایدگر به اوج خود میرسد. با بررسی و تحلیل آنچه که گفته شد، شاید بتوان گفت در پست مدرنیته با بحران سوژه رویاروییم.
از همین روست که فیلسوفانی چون دریدا و دلوز از سوژه مرکز زدودهیابی مرکز سخن گفتهاند؛ یعنی سوژهای که اتکا و استقرار معینی را نمیتوان برای آن سراغ گرفت.
بدین معنا که اگر پیش از این از سوژهشناسا به سوژهای که خودآگاه، عقلانی، مذکر و اروپایی است، تعبیر میشد، هماکنون با جهانی شدن تاریخ، سوژه که بنیان آن (تاریخ ) را شکل میدهد،؛ باید در هیئتی جهانی ظاهر شود و این یعنی؛ تهی شدن سوژه از ابعاد متافیزیکی قومی (اروپایی)، جنسیتی(مذکر) و معرفتشناختی (خودآگاهی) و ورود آن به عرصههای جدید.
از این رو، پست مدرنیته بیانگر بحرانی در سوژهشناسای مدرن است و این بحران را- برخلاف آنچه که در نزد برخی اندیشمندان ایرانی مطرح شده- نمیتوان به گسست از رخداد مدرنیته تعبیر کرد.
بر این اساس، پست مدرنیته یعنی؛ گسترشیافتن ظرفیتهای مدرنیته. با توجه به این مسئله، نوپیدایی و بازنمایی دین و گرایشهای جدید معنوی موسوم به عصر جدید را هم میتوان در همین راستا تفسیر کرد.
بدین معنا که اگر میپذیریم که پست مدرنیته به بیان لیوتار؛ شکست کلان روایتها و اسطورههاست و به تعبیر واتیمو است فروپاشی ساختارهای متافیزیکی (نه دینی)، پس، «ظهور دین» در عصر پست مدرن چیزی جز آنچه که در حیطه بحران سوژه از آن یاد کردیم، نبوده است.
از این رو اقبال و توجه به ادیان باستانی، دینهای تاریخی، معنویتهای جدید و... را میتوان در جهت ظرفیتیابی بیشتر سوژهشناسا تحلیل کرد.