یکی از بزرگان خونآشام فرموده که: شکست خونآشامها مقدمهی پیروزی آنان است. و من این پند زیبا را با خون نوشتهام و روی دیوار اتاقم چسباندهام که. بعضی جملهها آنقدر عمیق هستند که اگر آنها را با خون روی بنرهای بزرگراهها هم چاپ کنی باز هم کوچک است که. به هرحال امروز روز نحسی بود که. گند اندر گند. و من با تمام نیش و بندبند پاهایم این نحسی را احساس کردم که.
ماجرا از این قرار بود که بعد از پیدا کردن آبمیوه فروش و گیر انداختنش توی یک اتاق یک متر در نیم متر که یک آفتابه هم توی آن بود، باید کارش را میساختم که. این دفعه خیال داشتم که برای همیشه انتقام نامزد عزیزم را بگیرم که. خیال داشتم از دماغش داخل شوم و ته حلقش را نیش بزنم که نشد. خطر از بیخ گوشم رد شد که. یعنی جای شما خالی شیرجه زدم توی دماغش. اما دماغش خیلی ضایع بود. خیلی زود پاهایم در مادهای لزج گیر کرد و مثل خرمگس توی گل گیر کردم. بعدش دیدم که دود غلیظی مجرای بینیاش را پر کرد که. جای شما خالی، داشتم خفه میشدم که. گیج و منگ و سنگ و ناهماهنگ شدم که به سرفه افتادم: «هپ... چی!» ما خون آشامها هر وقت سرفهمان میگیرد عطسه میکنیم که ضایع نشویم که.
خلاصه خودم را چسباندم به دیوارهی فوقانی تونل که دود خفهام نکند. اما توی موهایی که مثل علفهای هرز بود گیر افتادم که. مردک بینمک پک بعدی را به سیگارش زد که باز حجم عظیمی از دودهای مرگبار به سویم هجوم آورد که. فهمیدم آن جانیِ قاتل خیال دارد با این روش مافیایی مرا به قتل برساند که اعضای بدنم را به فروش برساند که. شاید هم میخواست بعد از خفه شدنم مرا بیاندازد توی مخلوطکن و با شیر موز و آب هندوانه قاطی کند و بدهد دست مشتریها. اما کور خوانده... خیال کرده... هه! که...
هر چه زور داشتم توی پاها و بالهایم جمع کردم. موج سوم دودهای مرگزا داشت میآمد که خودم را تکان دادم و به سرعت رفتم طرف تونل جانبی که شبیه تونل کندوان بود که. تاریک و کمی زیاد باریک. ویژژژژژژ. داشتم خفه میشدم، داشتم با مرگ دست و پنجه نرم میکردم که. هر جوری بود بیرون آمدم و همانطور گیج و ویج و منگ و بنگ و سنگ چرخیدم و افتادم گوشهی اتاق. درست کنار آفتابه.
کمی حالم جا آمد و اکسیژن آلوده مصرف کردم که. بلند شدم و خودم را از پنجره بیرون کشیدم. فکر کردم انتقام هم لیاقت میخواهد. فکر کردم این مردک دارد با این سیگار خودش خودش را میکشد، من چرا خودم را به زحمت بیندازم؟
رفتم دستشویی و دست و پایم را با صابون و آب گرم شستم و نیشم را ژل کشیدم که. یکی از بزرگان خونآشام گفته: «قاتل خودش خودش را میکشه، نیشت را به خونش آلوده مساز!»
آخ، که من میمیرم برای این جملههای قصار و زیبا. خدا کند که امشب نامزدم به خوابم نیاید و تقاضای انتقام نکند که خسته شدم که.
ادامهی خاطراتم را اگر نمردیم که در شمارههای آینده بخوانید که.