دیروز توی دفتر مشقم صدبار نوشتم «من خونآشاممکه ، باید خون بیاشاممکه. من خونآشاممکه، باید خون بیاشاممکه.» و بدین وسیله از حسی عظیم سرشار شدم که باباجان، من خونآشاممکه، باید خون بیاشامم. و امروز سرشار از این حس کوبنده و نفرتانگیز از خواب بیدار شدم که. نیازی نبودکه دوباره به عکس نامزدم نگاه کنم که روحیهام برای انتقام قوی شود که. توی آینه به خودم زُلیدم، موهایم را ژِلیدم، نیشم را با نیشساب سابیدم و به خیابان پَرکشیدم که.
فکر میکنید به کجا رفتم؟ خب معلوم است به خیابان آبمیوهفروشی. خوشبختانه خودش بود و داشت غیژ و غیژ و غیژ آب هویج میگرفت که. من ویژ و ویژ و ویژ رفتم طرفش که کارش را بسازم. داشت یک آوازی میخواند که توجهم را جلب کرد: «مدرسهها وا شده... مدرسهها وا شده...» فکر کردم که یعنی این مردک سبیل کلفت کچل، به مدرسه میرود که از این بابت خوشحال است؟
اما یک حسی بهم گفت شاید کلکی در کار باشد که. دست نگه دار. دست نگه داشتم. دیدم او هم دست نگه داشت. دکان را به شاگردش سپرد و از مغازه بیرون زد. من هم تعقیبش کردم. خیال میکرد میتواند از چنگ انتقامم فرار کندکه. سایه به سایه، گام به گام دنبالش رفتم و ولش نکردم که. بعدش دیدم رفت توی یک جایی که اولش نمیدانستم کجاست که. بعدش فهمیدم که آنجا یک کتابخانه است. کتابخانه؟ خیلی عجیب بود! به آن آدم کمفرهنگ نمیآمد اهل کتابخانهروی باشد. من که کلاً از آدمهای با فرهنگ خوشم میآید و دلم نمیآید که به نیش بکشمشان که.
داشتم فکر میکردم که بخشش هم چیز خوبی است و میتوان آدمهای با فرهنگ را بخشید. که چیز عجیبی دیدم. عینهو این فیلمها دیدم که یک آقایی آمد که مثل خودش عینک دودی زده بود که. شبیه پدرخوانده بود. کنارش نشست و در سکوت کتابخانه یواشکی از کیفش چیزی بیرون آورد ولی بهش نداد که. نیشم که تیز بود، گوشم را تیز کردم تا بهتر بشنوم.
- دیر کردی؟
- مأمورها دنبالم بودند.
- آوردیش؟
- آره. اول پول رو رد کن بیاد. بعد جنس رو تحویل بگیر.
- لعنت بر تو. اول باید ببینمش که اصله یا نه.
- جون تو اصل اصله. بیا نگاهش کن.
ماجرا داشت حساس میشد. سرک کشیدم که . دیدم پدرخوانده کتابی را تحویل آبمیوهفروشخوانده داد. اسم کتاب این بود: «چگونه از مواد غیربهداشتی و آشغال میوهها لواشک تهیه کنیم.» نویسنده: «م.ع. کشکیان»
- حیف که دیر شده. الآن مدتیه که مدرسهها باز شده.
- تو چیکار به مدرسهها داری؟ مگه میخوای دیپلم بگیری؟
- نخیر. بخش اعظم فروش من دانشآموزیه. بچهها میمیرن واسهی لواشک...»
لواشک غیربهداشتی؟! توزیع در بین دانشآموزان! خیانت که چه عرض کنم جنایت بزرگی بود که. خیلی عصبانی شدم و خون جلوی چشمهایم را گرفت که. ویژ ویژ ویژ به پرواز در آمدم و کتابخانه را به هم ریختم که. آنها که توجهی نکردند. وقتی دیدم اینجوریاست، رفتم سراغ کتابدار و تو گوش او هم ویژ ویژ کردم که خواب از چشمش بپرانم که.
مثل سگی کوچولو که متوجه خطر شده باشد هی به خلافکارها اشاره کردم و دورشان خطوط منحنی ساختم. فکر میکنم متوجه شد. آمد بالای سرشان و گفت: «چشمم روشن. آخه اینجا جای خلافه؟ الآن زنگ میزنم به صدوده.»
خوشم آمد. من که اگر کارهای بودم زنگ میزدم به یک عدد بالاتر که. در قانون ما خونآشامها مادهای وجود دارد که میگوید هر که خلافش بیشتر جمع مجذور اعداد به توان خودش ضربدر عدد پی.
ادامهی خاطراتم را اگر نمردیم که در شمارههای آینده بخوانید که.