دوشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۱ - ۱۶:۴۷
۰ نفر

مجتبی ناطقی: هفته‌های اول مهر بود که مدیر مدرسه، از راه‌اندازی کتابخانه در سال تحصیلی جدید گفت و صفایی را به‌عنوان مسئول جدید کتابخانه معرفی کرد.

کتابی در اتوبوس

از روی کنجکاوی بود یا علاقه‌ی زیادم به کتاب و کتابخوانی دقیقاً یادم نیست، اما خب، هرچه بود همان روز عضو کتابخانه شدم.

صفایی تازه مشغول شماره‌گذاری و فهرست کردن کتاب‌ها بود که من وارد کتابخانه شدم. هنوز از راه نرسیده، تمام قفسه‌ها را زیر و رو کردم، کتاب‌های روی زمین را هم سرک کشیدم.

اسم کتاب یادم نیست، جدالِ‌کشتی‌ها؟ کشتیِ‌جنگی؟ جدال در کشتی؟ اسمی شبیه به همین‌ها داشت که برش داشتم؛ تا صفایی بخواهد توضیح بدهد که هفته‌ی اول کتابی تحویل داده نمی‌شود و این قضایا، من داد زدم:« صفایی جان، با اجازه‌ات من این را بردم، خیالت راحت.» همان‌طور که صفایی داشت با قیافه‌ی وارفته‌اش نگاهم می‌کرد سرخوشانه از کتابخانه بیرون زدم.

زنگِ آخر که خورد، تا ایستگاهِ اتوبوس دویدم تا جای نشستن داشته باشم تا خانه، آخر خانه‌ی ما آخرین ایستگاه بود.

سوار اتوبوس شدم. کنار پیرمردی نشستم. کتابِ ‌جدال‌کشتی‌ها؟ کشتیِ جنگی؟یا جدال در کشتی؟ چه می‌دانم! همان کتاب را از کیفم درآوردم و شروع کردم به خواندن.

همه‌ی حواس پیرمرد به من و کتاب بود و هر چند دقیقه یک‌بار عینکش را روی بینی اش جابه‌جا می‌کرد.

من هم که سخت مشغول خواندن بودم یواش یواش پلک‌هایم سنگین شدند. داشتم خط‌ها را یکی در میان می‌خواندم که خوابم برد.

بعد از چند دقیقه، دست کسی را حس کردم که روی شانه‌ام می‌خورد.

پیرمرد:« بلند شو پسر جون، بلند شو که آخرِ خطه!»

داشتم دنبال کتاب می‌گشتم که پیرمرد به کتاب در دستش اشاره کرد و گفت:« دیدی آخرش جنگ شد پسرجون؟ دیدی گفتم نخواب داستانش داره قشنگ می‌شه؟ دیدی؟ پیاده شو تا برات بگم...»

 

کد خبر 191844
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز