و بابا ناچار شد توی اتوبوس شرکت واحد کتابی را که همین نیم ساعت پیش از دکهی عندلیب برایم خریده بود، برای بار سوم بخواند. آنقدر غرق خواندن شد که نفهمید کِی از ایستگاه مورد نظرمان رد شدیم، دو ایستگاه بعد با عجله دستم را کشید و پیاده شدیم و بقیهی راه را پیاده گز کردیم، ولی ارزشش را داشت. نمیدانم چرا بابا جدیداً اینقدر حواسپرت شده.
- مامان... خوااااهش میکنم.
مامان دستمال کاغذی را کلافه به پیشانیاش کشید، کتلتها ر ا زیر و رو کرد و گفت: «دستم بنده.»
- بنداشو باز کن.
- بذار اینا رو سرخ کنم. بعد.
- بذارش جلوت. هر وقت یه دونه کتلت انداختی توی ماهیتابه تا سرخ بشه، کتاب منم بخون.
و مامان ناچار کتابم را گذاشت روی یکی از شعلههای خاموش گاز، کنار کاسهی بزرگ پلاستیکی که ملات کتلت داخلش بود و شروع کرد: «توی ده شلمرود... فلفلی مرغش تک بود...»
وسط داستان تلفن زنگ زد، مامان که رفت جواب بدهد من هم از فرصت استفاده کردم و رفتم دستشویی. هنوز توی دستشویی بودم که صدای جیغ و ویغ شنیدم، ولی چون شیرآب باز بود نفهمیدم از کجاست. بیرون که رفتم دیدم توی آشپزخانه پر از دود سیاه و غلیظی است که با بوی کتلت سوخته و بوهای دیگری قاطی شده. قضیه کلاً بودار بود. گویا وقتی مامان گاز را به امان خدا ول کرده و رفته بود پای تلفن، باد از گوشهی پنجره به شعله اصابت کرده و شلعه را آنقدر کش و قوس داده بود تا انداخته بودش به جان کتاب بینوا.
دو شب بعد خانهی آقاجون پر از مهمان باسواد بود و نان من توی روغن.
- عمه فاطمه... این کتاب رو واسهم میخونی؟
- حتماً عمه جون.
کتاب با صدای عمه فاطمه جالب بود، ولی نمیدانم چرا آنقدر تپق میزد. خیلی خوشم نیامد. نگاهی به بقیه کردم و رفتم سراغ حمید. حمید دانشجو بود و حتماً از عمه فاطمه که سیکل گرفته و نگرفته شوهرش داده بودند بهتر میخواند. هر چه باشد اختلاف سوادی همه جا بیداد میکند حتی در روخوانی کتابهای گروه سنی «الف»!
گزینهی بعدی بابابزرگ بود. توی جیبهای کت و بارانیاش به دنبال عینک گشت و خوب خواند. دلم خواست یک بار دیگر هم بگویم بخواند ولی با خودم فکر کردم بهتر است بروم سراغ یکی دیگر.
عمو جان هم خوب بود. هر چند کمی ازش خجالت میکشیدم ولی به هر زحمتی بود خودم را نزدیکش کردم و آنقدر جلویش با کتابم ور رفتم تا خودش سر صحبت را باز کرد. هر چند صد تا چیز دربارهی کتاب پرسید، ولی آخرش خواند.
جالب بود که همان قصه با صدای هر کس جذابیت خاص خود را داشت و من هر بار که از زبان این و آن میشنیدم انگار بار اول است که چنین چیزی میشنوم، سر تا پا گوش میشدم و از خود بیخود.
تا آخر شب که مهمانی تمام شد هر کدامشان دو بار و گاهی سه، چهار دفعه برایم خواندند.
بابا از حمام درآمده بود و داشت سشوار میکشید. (سرش که مو نداشت، به جایش شانه میانداخت توی سیبیلهای سیاه و چتری پر پشتش و مشغول خشک کردن آن زیر میرها بود. حق داشت چون به «بیل»های زیرین «سی بیلش» نه نور آفتاب میرسید و نه هوای تازه. اگر سشوارشان نمیزد حتماً میگندیدند.)
-کتابم رو میخونی؟
- بذار ریشم رو که زدم بعد.
نق زدم: «مامان همهش تو آشپزخونه دستش بنده... تو هم همهش با این ریش و سیبیلهات سرت گرمه... من تنهام... گناه دارم...»
بابا کوتاه آمد و کتاب را گذاشت جلو رویش و شروع کرد به خواندن:
«حسنی نگو یه دسته گل...تر و تمیز و کپل مپل...»
-کپل نه تپل...
- چی...؟ چی میگی؟
- تپل... تپل...
صدایم را از لابهلای صدای ریش تراش نمیشنید. باز داد زدم: «تپل... تپل...»
بابا یک آن سرش را برگرداند تا ببیند چه میگویم که دستش لغزید و نصف سیبیلها رفت توی هوا.
- آآآآخ خ خ خ....
نمیفهمم چرا باید یک مشت موی زائد برای بعضیها آنقدر مهم باشد که بهخاطر از دست دادن «یک بیل» از «سیبیلش» به من و زمین و زمان و... بد و بیراه بگویند و خانه را (که صد البته مکان استراحت و آرامش است) بگذارند روی سرشان!
بابا توی آیینه زل زده بود به نصفهی بریده شدهی سیبیلش! شاید هم به نصفهی باقیماندهی سیبیلش. عین آدمهای خوابنما. بعد، پس از کلی کلنجار رفتن، بشکن کاشفانهای زد (احتمالاً توی دلش گفت: یافتم) و بقایای سیبیل را هم تراشید، بعد رفت توی جعبهی کمکهای اولیه یک ماسک برداشت و در محل مناسب نصب کرد (احتمالاً برای اینکه کسی او را بیسیبیل نبیند و آبرویش نرود) و زد بیرون.
فردا صبح هم چسب درست و درمانی مالید پشت سیبیل مصنوعی اورجینالش (که الحق با مال خودش مو نمیزد) و با افتخار و آبرو زد بیرون.
هر چند بابا سر قضیهی سیبیل برزخ بود اما نه اینکه در ارتقای سطح علمی و ادبی من خیلی میکوشید و دوست داشت دخترش با کمالات و کتابخوان بار بیاید لذا در اسرع وقت از دکهی عندلیب کتابی دیگر برایم خرید و در پی آن موج جدید اصرارها شروع شد.
- مامان... مامان... خواااهش میکنم... همین یه بار...
مامان سبزی خرد میکرد و از خواندن طفره میرفت. کتاب را باز کردم
و گذاشتم کنار بساطش.
و مامان ناچار شروع کرد: «حسنی نگو بلا بگو... تنبل تنبلا بگو...»
چه قشنگ صدای کاردی که سبزیها را تکهتکه میکرد به شعر کتاب میآمد.
-آآآآخ خ خ خ خ...
کارد از حرکت ایستاد و سبزیها با رنگ قرمز خون دست مامان قاطی شد. هر چند دلم سوخت ولی خدا را شکر که زخم زیاد عمیق نبود و با یک پانسمان سرپایی حل شد. مامان خیلی بیاحتیاط شده. باید تذکر بدهم حواسش را جمع کند. آن از آتشسوزی این هم از این. خدا به خیر کند.
بابا میخواست پیکان گیربکس آرژانتینی عزیزش را ببرد کارواش. مامان غُر میزد که: «نمیفهمم ماشینی که سال تا سال از پارکینگ بیرون نمیبریش کجا کثیف میشه که زرت و زرت میشوریش؟!»
و بابا مثل همیشه در جواب میگفت: «این پیکان گیربکس آرژانتینیه خانوووم... لنگهاش به این تمیزی تو بازار گیر نمیآد... انتظار داری باهاش برم سر کوچه پیاز، سیب زمینی بخرم... حیف این نازنین نیست؟!»
من هم برای رفتن به کارواش آویزانش شدم. از جلوی دکهی عندلیب رد شدیم که کتابم را عَلَم کردم.
- می شه بخونی!
بابا دستی به سیبیل عاریهایاش کشید و گفت: «دارم رانندگی میکنم.»
گفتم: «فقط همین صفحهی اول.» و زل زدم توی چشمهایش که داشت چهار چشمی آیینهی بغل را میپایید.
- نمیشه... رانندگی که شوخی بردار نیست بابا جون...
بابا راهنما زد و پیچید توی خیابان.
- ببین اینجا چه خلوته... بخون دیگه... باشه!
و وقتی سکوتش را دیدم با اعتماد به نفس کتاب را باز کردم و گذاشتم روی فرمان.
بابا بد جوری غلط غولوط میخواند. به هر زحمتی بود صفحه اول را خواند. آمدم ورق بزنم برویم صفحهی دوم که... گروووومپ...
دو جوانک موتوری، از دوستان عزیز دعوا، مرافعهچی با موتور سوزوکیشان نقش زمین شدند. چراغهای جلوی پیکان شکسته و سپر هم تاب برداشته بود.
نمیدانم دعوا چهطور شروع شد. بابا یک طرف، جوانکها یک طرف. یک عده آمده بودند میانجیگری و عدهای دیگر هم تماشا.
چهقدر بد شد وقتی وسط هاگیر، واگیر جوانک بیادب چنگ انداخت و سیبیل مصنوعی بابا را کند و پرت کرد توی هوا...
بیخود نیست از قدیم گفتهاند احتیاج، مادر اختراع و اکتشاف و ابتکار است.
بابای مخترع و مکتشف و مبتکر دکمهی «رکورد» ضبط صوت را فشار داد و شروع کرد: «حسنی نگو یه دسته گل...تر و تمیز و تپل مپل...»
حالا هر بار که برای من کتابی خریده میشد اولین کار این بود که بابا روان و تمیز و بهداشتی، با احساس و بدون تپق، از رویش میخواند و همزمان صدایش را ضبط میکرد (یک بار برای همیشه) اینجوری هم آنها جلوی خسارات احتمالی ناشی از بیسوادی مرا میگرفتند و هم من با خیال راحت صد بار (شاید هم بیشتر) در طول و عرض شبانه روز به داستان مورد علاقهام گوش میدادم.
کاش به جای این همه «کامپیوتر» و «لپ تاپ» و «امپیتری پلیر» و گوشی و موشی و خلاصه هر چی آلات دیجیتال است یک ضبط صوت قدیمی داشتیم. توی اسباب کشی نوار صدای بابا را پیدا کردهام. دلم برای صدای جوانیهای بابا تنگ شده.
از مامان سراغ آن ضبط صوت قدیمی را میگیرم. مامان با بیتفاوتی شانههایش را بالا میاندازد و میگوید: «گمونم دو سه سال پیش دادمش به یه دوره گرده. چهطور مگه؟» بعد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده کارتون خرت و پرتها را خالی میکند و غر میزند: «به جای این کارا برو بابات رو صدا کن بیاد کمک.»
از پنجره خودم را آویزان میکنم که بابا را صدا کنم. بابا توی حیاط جدیدمان «ال نودش» را که معلوم نیست گیربکسش اهل کجاست میشوید و گاهی دستی به سیبیلهای چتریاش میکشد که ببیند سرجایش هست یا نه.
سیبیلهای سفیدی که حالا دیگر برایشمهم نیست «یکی دو بیل» از «سیبیلش» کم شده یا نه! مهم این است که «تنها صداست که میماند.»