البته حق داشت، آفتاب هنوز درست و حسابی بالا نیامده بود خب، و دمای هوای روستایتان هم چندان از صفر درجهی سانتیگراد فاصله نگرفته بود. فکر میکنم «نگار» یا نه، مطمئن نیستم شاید هم «ساریا» بود که صبح وقتی از خانه بیرون آمد با اینکه از سرما میلرزید، کیف میکرد کفشهایش را روی آبهای هنوز یخزدهی کف کوچه سر بدهد و کمی توی آن هوای سرد سرسرهبازی کند.
زنگ را که زدند، مدیر و معاون و معلمها حواسشان بود که سردتان است. صبحگاه را زیاد طول ندادند. نمیدانم از وقتی رفتید توی کلاس تا وقتی متوجه غیرعادی بودن حال بخاری شدید چند لحظه گذشت؟ نمیدانم اول «فائزه» و «سوزان» متوجه شدند یا «آسیا»
چشمش به آن افتاد. بخاری نشت میکرد یا نمیکرد، استاندارد بود یا نبود... به هر حال آن اتفاق افتاد و سرِ صبح، لبخند و شیطنتِ کودکانه را از روی صورت تکتک بچههای کلاس فراری داد. حتی خانم معلم هم ترسیده بود از اتفاقی که داشت برای شما می افتاد. سرما چه زود جاخالی داد و هوای کلاس را تسلیم دود سیاه و آتش کرد. لبخند، زود از روی صورت همهتان فرار کرد، اما خودتان مانده بودید آنتو. از یک طرف دود سیاه به جای هوای سالم میرفت توی ریههایتان و حالتان را به هم میزد و تمرکزتان را میگرفت و از طرف دیگر بخاریای که قرار بود توی سرما گرمتان کند، داشت میسوزاندتان...
* * *
هفتهی قبل وقتی چرخ اول را مینوشتم و از گلههای کیمیا که نوشته بود «کسانی که توی تهران هستن به چه جرئتی شکایت میکنن از دود و دم هوا؟» میدانستم آلودگی هوای تهران بیشتر شده اما نمیدانستم روزی که دوچرخه با آن تیتر «چرا هر چی اتفاق خوبه توی تهران میافته؟» منتشر میشود، تهران آنقدر نفسش از آلودگی هوا گرفته که دارد چندمین روز تعطیلی و استراحتش را میگذراند. دوشنبه شب که خبر تعطیلیها اعلام شد به این تناقض طنزآمیز فکر میکردم، اما فکر نمیکردم از گلههای کیمیا و از این طنز، تلختر هم در راه است. تصور نمیکردم چهارشنبه 15آذر، یک روز قبل از انتشار دوچرخه، بچههای کلاس چهارم دبستانی در شینآباد (پیرانشهر) قرار است علاوه بر همهی محرومیتهایشان، دود و دم هوا را هم اینطور تجربه کنند...
* * *
عکسها را نگاه میکنم. بعضی از بچهها حالشان کمی بهتر است، ولی حال 15 تایشان آنقدر بد بوده که حتی بیمارستان امامخمینی ارومیه هم نتوانسته برایشان کاری بکند و آنها را به بیمارستان سینای تبریز بردهاند. آنها به گمانم صاحبان همان عکسهایی هستند که نه میتوانند چشمهایشان را راحت باز کنند و نه دهانشان را. با خودم فکر میکنم اگر این بچهها میتوانستند توی آن حال حرف بزنند چه میگفتند؟ و خطاب به چه کسی میگفتند؟ شاید «مروارید» یا «اسما» به بزرگترها، به مدیر کل آموزش و پرورش استان یا به آقای وزیر آموزش و پرورش میگفتند که همدردی خوب است، دستتان درد نکند؛ اما فکر نمیکنید که همدردی نه جلوی سرما را میگیرد و نه جلوی آتش را؟
شاید «مهناز» میگفت که «اینطوری به ما احساس مسئولیت یاد میدهید آقای وزیر؟» یا شاید «آمنه» عکس کوچکی از «سیران یگانه» نشان میداد و با بغض میگفت که هنوز هم این اتفاقها را فقط حادثههایی میدانید که لازم نیست هیچ مسئولی حتی بهخاطرشان عذرخواهی کند؟ نمیدانم شاید هم هیچ نمیگفتند و فقط نگاه میکردند، نگاهی که آدم بزرگهایِ با احساسِ مسئولیت را آب میکند.
شاید هم واقعاً تقصیرکارِ اصلی بخاری بیچارهای است که خودش هم در این ماجرا بهکلی سوخته و از بین رفته است. با این حساب باید با شاعر خوب کشورمان سعید بیابانکی همصدا شویم که:
دانشآموزان ما را بارها سوزاندهاید
ای بخاریهای نفتی معذرتخواهی کنید
* * *
نمیدانم کدام یک از شما حالتان بهتر است و میتواند راحتتر حرف بزند و دقیقتر در حافظهاش جستوجو کند و ماجرا را درست و دقیق به یاد بیاورد. فکر میکنید «آمینه» بهتر میتواند تعریف کند یا «ناهیده»؟ یا نه، اصلاً برای چه به یاد بیاورند آن لحظههای پر هول وهراس را وقتی از هیچ کدامشان درس نمیگیریم؟
چشم میدوزم به عکسی که در آن یک لنگه کفش آبی به جامانده روی میز. کنار آن ماژیک نارنجی و مداد آبی. میدانم سختتان است اما نمیتوانم نپرسم کدام یک از شما میتواند به آن عکس نگاه کند؟ «لیلا»، «یادگار»، «آمنه» کدامتان میتوانید به این عکس نگاه کنید و بگویید این لنگه کفش آبی مال کدام یک از بچههای دبستان «شینآباد» است که هیچ کس دنبال صاحبش نمیگردد؟ «نادیه» یادت هست آن ماژیک نارنجی مال کی بود؟ مال «آسیه» بود یا مال «آرزو»؟ شاید بگویی چه فرق میکند؟ شاید «فریده» داشت آن ماژیک نارنجی را به «کانی» میداد تا یک خورشید بزرگ بکشد که کلاس را برای بچهها گرم کند. شاید هم «شادی» میخواست پرتقالها و نارنگیهای نقاشیاش را با این ماژیک رنگ بزند.
کاش میدانستم الآن اگر کسی آن مداد آبی و آن ماژیک نارنجی را به دست «مبینه» یا «کوثر» بدهد، کدامشان زودتر آنها را میگیرد و نقاشی میکشد. کاش میدانستم کجای نقاشیهایشان را آبی رنگ میزدند و کجایش را نارنجی؟ کاش میدانستم کِی ممکن است خاطرهی تلخ این حادثهها از ذهن «سیما»ها و «سمیرا»های مدارس کشورمان پاک شود و لبخند نارنجی یک خورشید بزرگ جای آن را بگیرد؟
سردبیر
* اسمهای کوچک داخل گیومه، نام بچههای کلاس چهارم دبستان شینآباد است.