دولتمردی که سرمایهای ستودنی از فرهنگ داشت و انگیزهای به یاد ماندنی برای خدمت. مسلمانیاش بیرنگ و ریا، و امضاء پای دل نوشتههایش «بندهی خدا». در هوای مسلمانی مشتاقانه نفس میکشید. به ایران عشق بل غیرت و تعصب میورزید؛ دلبستهی دلپذیریهای فرهنگ و ادب این کهن بوم بود. و چون با تاریخ و جامعه آشنائی داشت، در انتخابِ راهِ خیرخواهی و خدمت خبیر بود و در فهم و دفع آفات آن بصیر. شخصیتش افراط را پس میزد. اهل تعادل بود بل نماد آن. میدانست که هم نومیدی و منفی بافیهای روشنفکرمآبانه چون شبِ بیروز است و هم بلندپروازیهای خیالبافانه بال و پر سوز. چشمههای پر آب در این سو را به بهانهی خشکسالی در آن سو نادیده نمیگرفت. واقع بین بود، یعنی که از هیچ چاهی بیش از آنکه آب دارد نمیتوان کشید. نمیتوان دلو را درید که چرا پُر برنمیگردد؛ بل میباید کاریزگران را گردآورد، به آنها دست مریزاد گفت، و به لایروبی مسیر کاریزهای کهن کویر فرستاد هرچند کم آب یا حتی خشک شده باشند. همینها بود که او توانست از حواشی فرصت کش و مردافکنِ دولتمردی، تا آنجا که میشد، بگریزد و در خدمت درآویزد. پشتوانهی او در این آویز و گریز، پرهیز بود. پرهیزی مردی بود حبیبی.
* * *
قبل از انقلاب او را نمیشناختم. او در فرانسه بود و من در ایران. ماههای اول پس از پیروزی انقلاب بود که از او شنیدم و او را دیدم. بهانهی این شنیدن و دیدن، موضوع پیشنویس قانون اساسی بود. همه میدانستیم که متنی را که دولت موقت دارد روی آن کار میکند توسط دکتر حسن حبیبی در پاریس تهیه شده و او در ارائهی ساختار حقوقی آن از قانون اساسی فرانسه استفاده کرده و ساختار و محتوا و منطوق آن مورد پذیرش امام قرار گرفته است و ایشان آن را با خود به ایران آوردهاند. مرحوم مهندس بازرگان هیاتی تشکیل داده بود تا پیش نویس قانون اساسی را برای تقدیم به شورای انقلاب آماده کند و مرحوم امام هم مصر بودند که موضوع تدوین و تصویب قانون اساسی به تعویق نیفتد و شورای انقلاب هم موضوع را رصد میکرد. پس طبیعی بود که بنده هم در آن جمع در جریان و پیگیر باشم، و کنجکاو و علاقهمند که دکتر حبیبی را ببینم و بشناسم و با او در امهات اندیشهای که بر روح و جسم آن پیشنویس حاکم بود گفتگو کنم. از این رهگذر، او را مردی یافتم که تاریخ و فرهنگ و مزاج اعتقادی و اجتماعی این مملکت را خوب میشناسد. در نقش و تاثیر رجال تاریخی موفق وارسی داشته، تجربهی مشروطیت را پیش چشم دارد؛ و استفاده از تجربهی فرانسه و اروپاییان را در چونیها و چراییهای تدوین یک قانون اساسی مغتنم میشمارد. و هم از همان روزها حس کردم که روحیه و مشی او با بعضی نامهای مطرح که از پاریس با امام به ایران آمده بودند متفاوت است. بر کناره میرود. گوشه میگیرد. از دوربین و رسانه و سر و صدا میگریزد. نوع گریختنش از جنجال، برای من که بسیار جوان بودم، جالب بود. معلوم بود که سر در لاکِ طمانینه و آرامش خاص خود دارد. هیجان زده نبود. از خودنمائی میگریخت. خوشرو و آرام. کم گوی و گزیده گوی.
زمان گذشت و حوادث و تحولات بسیار پیش آمد که اینجا جای گفتنش نیست. دکتر حبیبی یکی پس از دیگری، مناصب مهم اجرائی حکومتی را برعهده گرفت. علاوه بر اینها، در همهی این سالها، در بسیاری از مجامع و شوراهای مهمی که بنا بود سامانی یا سندی یا سنتی پدید آورند نیز باری بر دوش او نهاده میشد. فکر میکنم او از جهت تکثر و تنوع و تداوم در مناصب مهم در تاریخ جمهوری اسلامی ایران در میان غیر روحانیان رکورد دار باشد.
اهل غلو نیستم؛ بهترینهای ما هم بشرند و تخته بندِ طبیعت در این سراچهی ترکیب، و در بسترِ واقعیات زمانه. اما به دوچیز میتوان گواهی داد. یکی آنکه حبیبی در آنچه به سرنوشت این کشور مربوط میشد، توان خود را صبورانه و مخلصانه به کار میگرفت. بیتوقع. بیتظاهر. و دیگر آنکه اینجایگاهها حال و هوای تدین، تواضع، عزت نفس، وطن دوستی، احترام به اصول، حفظ حرمت اهل دانش و فرهنگ، حساسیت به بیتالمال، اعتدال، خدمت، اصلاح و دلسوزی را از او نگرفت؛ و روزی که از میان ما رفت، حُقهی مِهر بدان مُهر و نشان بود که بود.
* * *
از پیامبر اکرم (ص) روایت شده است که المؤمن کیس الفطن الحذر یعنی «مؤمن عاقل و چیز فهم و محتاط است»، متکی به عقل خدادادی در ادراک کلیات و هوشمندیِ حاصل از تجربهی روزگار در درک موقعیتهای موردی و جزئیات امور. و نیز داریم که: «مومن دوبار از یک سوراخ گزیده نمیشود». حبیبی از اوصاف این دو سه روایت بهرهی کافی داشت. دانش تاریخی و جامعه شناختیش او را در این راه مدد میرسانید. از سوی دیگر، از معصوم روایت داریم که «رحمت خدا بر کسی باد که قدر خود را بشناسد و از حد خویش تجاوز نکند». در هر مسئولیتی که قرار میگرفت، برای خود حدی قائل میشد و قدر متقنی از وظیفه میشناخت و اگر میدید که شرایط آن نیست که بتواند آن حد و قدر را نگاه دارد به آرامی کنار میرفت؛ و همین بود که همواره محترم و خوشنام بود و ماند. در عین تواضع، عزت نفس داشت و آن را نمیفروخت. و در این منش موفق بود. میخواست محترم زندگی کند. این را از خودش هم شنیدم.
* * *
در مسئولیتهایی که میپذیرفت، یک سلسله وظایفی بودند که در تعریف آن مسئولیت جای داشتند هرچند که او از هرچه حشو و زوائد بیفایده با مهارت فرار میکرد. اما از طرف دیگر، با دلسوزی و درایت، وگاه رندیهای پاک و حکیمانه و ستودنی، تلاش میکرد تا از جایگاه خود برای ایجاد و استقرار نهادهائی که برای کشور لازم بودند اما متولیِ پیگیر و قدرتمندی نداشتند استفاده کند. و چون محترم و مخلص و سالم بود، و بیسر و صدا و بیتظاهر کار میکرد، تیغش میبرید و کار جلو میرفت. از آن جمله بود اهتمام او به ایجاد فرهنگستانها و نهایتاً بنیاد ایرانشناسی در زمان طولانی معاون اولیاش در ریاست جمهوری. میدانیم که در ساز و کار اجرایی در ایران، به سامان بردن این کارها چندان ساده نیست. تهیه و تصویب اساسنامه، بودجه، زمین برای ساختمان، پیدا کردن آدمهای مناسب و جلب اعتماد و احترام آنان، دفعِ شرِّ منفی بافان و جاهلانِ متخصص در تراشیدن چوب برایِ لای چرخ، و دفعِ دخلهای مقدَّر از جانب کج سلیقگان، و دهها مقدمهی واجبِ دیگر. برآمدن از پسِ همهی اینها، هم درایت میخواهد و هم کیاست و هم سیاست و هم حوصله و هم ورود کارشناسانه. او اینهمه را داشت. من اسمِ اینها را گذاشته بودم «حکمت عملی». وگاه که نعمتِ دیدارش دست میداد به شوخی میگفتم: آقای دکتر، تیغِ حکمت نظری که کُند است، آمدهام خدمتتان حکمت عملی بیاموزم تا در سنگلاخِ میان نظر تا عمل دستگیر شود. میخندید و با مهربانی بعضی شگِردهای حکمت عملیاش را برملا میکرد که نشان میداد چگونه در دیدن پیچشِ مو و اشارتهای ابرو هزار نکتهی باریکتر ز مو دیده است، شیوهی مردانی که میخواهند، با توجه به واقعیتها و کاستیها، کاری و خدمتی بکنند، تعارف کم کنند و بر مبلغ بیفزایند. شیرهی این حکمتها، واقعبینی بود و دلسوزی و نیت خدمت. حکیم مردی بود حبیبی.
در ماههای آخرِ دولت دوم آقای هاشمی، روزی به دیدار دکتر حبیبی رفته بودم برای حال و احوال. پرسیدم که چه میکند؟ ضمن صحبت گفت: در این روزهای احتضار دولت، میخواهم تا فرصت نگذشته، پایههایِ تأسیس و استقرار بنیادِ ایرانشناسی را بریزم و محکم کنم. و همین کار را کرد. موقتاً محلی در جای خوبی را در بالای خیابان ولیعصر به این بنیاد اختصاص داد و مصوبههای لازم را فراهم کرد و خود ریاست آن را برعهده گرفت. آن روزها طبیعتاً فکر نمیکرد که در دورهی رئیس جمهور بعدی هم معاون اول خواهد بود. اما چنین شد. آقای خاتمی او را به ماندن در معاونت اول راضی کرد. رشتهی این ظرفیت ممتاز و تداوم مدیریت بریده نشد. کاری عاقلانه که هم کشور از آن فایده برد و هم خاتمی. بعد دکتر حبیبی مقدمات ساختمان دائمی بنیاد ایرانشناسی را در زمین مناسبی که برای آن گرفت آغاز کرد. خودش با علاقه و وسواس بر طرح و نقشه و سبک بنا نظارت داشت تا بنائی بسازد که با عنوان «ایرانشناسی» تناسب داشته باشد. رها نکرد تا مثل بسیاری ساختمانهای مهم که پس از انقلاب ساخته شده ـ مثل فرودگاه امام خمینی ـ چیزی بیمعنائی بسازند که نه رنگ و بوی ایران دارد و نه اسلام؛ مثل تازه به دوران رسیدهها بناهای بیهویتی علم کنند که چون هویتی ندارد فرقی نمیکند در کجا باشد، در برزیل، کره، ایسلند یا ایران! انگار نه انگار که این مملکت تاریخی دارد و فرهنگی؛ انگار نه انگار که حتی مثلاً سلسلهی کوتاه مدتی چون زندیه، با امکاناتِ بسیار کمتر از ما، یک سبک معماری شناخته شده از خود برجای گذاشتند که در همهی ایران شناخته شده است. و بعدیها و قبلیها. کریمخان در شیراز بود در جنوب، اما الآن هم که به بازارِ خوی در آذربایجان برویم، سبکِ زندیه را میبینیم و میشناسیم. سبکِ ما کجاست؟ بگذریم. یاد حبیبی و شخصیت فرهنگی و غیرت ایرانیاش گرامی که به اهتمام و مواظبتِ خود ساختمانی ساخت که اگر ایرانشناسی در آن وارد شود بفهمد که اینجا ایران است؛ برزیل و کره و ایسلند و دوبی نیست.
ساختمان بنیاد ناتمام و در هم ریخته بود که او دفتر ریاست را به آنجا منتقل کرد، در میان همان خاک و خُلها. میگفت: تا هر روز نیایم و اینجا ننشینم کار به سامان نمیرسد. گیر و گورهای کار اجرا در این مملکت را خوب میدانست. رفت و نشست و پیگیری کرد تا بنیاد بنیاد گرفت. روزی که برای سپاسگزاری و ستایش از همت و ایستادگیاش بر سازگاری طرح و نقشه و آجرکاریها و در و پنجرههای این بنا با تاریخ معماری و فرهنگ ایران به محضرش رفته بودم، با اشتیاق توضیح میداد که چقدر وقت و وسواس در همهی جزئیات چوبکاریها و نماها و صحن و سراها مصروف داشته است و با چه منفی بافیهائی مبارزه کرده است. چشمان آبی آرامش از اینکه توانسته بود سبکِ این بنا را از گزند سلیقههای نامربوط و ناساز حفظ کند برق میزد.
در زمانی که با ریاست دکتر حداد عادل بر مجلس، حبیبی دوباره به ناچار ریاست فرهنگستان زبان و ادب فارسی را هم پذیرفت، یک روز ناگهان و بیخبر، دفتر و دستک ریاست و محل جلسات فرهنگستان را از ساختمان موقت به ساختمان جدید منتقل کرد. ساختمان در هم ریختهای که اصلاً آماده نبود. تاسیساتش کار نمیکرد. صدای خیلی از اصحاب جلسات و کارکنان هم درآمد. اما او بیاعتنا به اینکه چه میگویند این کار را کرد چون شامّهاش تیز بود. بسیار محتاط بود. فی التأخیر آفات! نامزدِ زیبای جلوه گر را اگر به خانه نبری ممکن است بربایندش! بالاخره فرهنگستان در آنجا مستقر شد و ساختمان هم راه افتاد.
این نمونههائی بود از علاقه و پیگیریاش در بخش سختافزاری لازم برای یک نهاد فرهنگی و ملی. اما در بخش نرم افزاری، کار از اینها دشوارتر است. پاگرفتن اینچنین نهادهائی، به برنامه و اعمال قِلِق خاص برای جذب شخصیتهای فرهنگی و علمی، و پرورش نیروی جدید و جوان نیاز دارد. اما وقتی مدیری در این مهم موفق میشود که خودش کارشناس هم باشد تا بداند که از چه کسی چه کاری باید خواست؛ تا بتواند عیارِ اصحاب را بشناسد؛ و مهمتر آنکه، بیآدرس نه خودش بدود و نه دیگران را بدواند! حبیبی اینچنین بود.
یکی از دوستانم، دکتر محمد مهدی باقی، دوران سربازیاش را در فرهنگستان زبان و ادب گذرانید و با این کار در واقع دو سال به عمر مفیدش در کار پژوهش افزوده شد. اما چطور؟ روایتِ او از این حکایت از این قرار بود که: در دوران آغازین تشکیل فرهنگستان، در ۱۳۷۱، مرحوم دکتر احمد تفضلی این پژوهندهی جوان را به دکتر حبیبی معرفی میکند تا از او استفاده شود. حبیبی به او میگوید که من کارَت را درست میکنم که دوران سربازیات اینجا بگذرد و این طرف و آن طرف آواره نشوی به این شرط که تعهد کنی در این دو سال این کارها که میگویم بکنی: تالیف دانشنامه فارسی باستان شامل دستگاه واجی (فونولوژی)، ساخت واژه (مورفولوژی)، نحو (سینتکس)، حرفنگاری (ترنسلیتراسیون) و آوانگاری (ترنسکریپسیون)، ترجمه همه کتیبههای فارسی باستان به فارسی با تحشیه و تعلیقات کافی، واژه نامه جامع فارسی باستان شامل اشتقاق (اتیمولوژی) واژهها و معنا و کاربرد آنها با اشاره به همه موارد موجود در آن کتیبهها، و نیز خلاصه نویسی پنجاه مقاله در باب مباحث فقه اللغوی (فیلولوژیک) فارسی باستان و ترجمه آنها به فارسی (از انگلیسی و فرانسوی و آلمانی). پژوهشگر جوان این کارها را میکند و در پایان دوسال، یک روز دکتر حبیبی او را به دفترش میخواند و کارت پایان خدمتش را با مهربانی جلویش میگذارد. نمونههای این قبیل کارهای حبیبی و استفاده از استعدادها در جای خود و جلوگیری از هدر رفتن آنها فراوان است که ذکر آن به درازا میکشد. ضمناً، برای یک پژوهشگر جوان آموزنده است وقتی که میبیند دکتر حبیبی زیر بشقاب میوه یا چای که مستخدم آورده و حالا میخواهد ببرد، یواشکی یک اسکناس هزار تومانی میگذارد. هزار تومانی آن موقع!
دکتر حبیبی در بیان برنامه و اهدافش سبک و سلیقهای متفاوت داشت. نمونهای بیاورم از وزارتش در دادگستری. قانون، وزیر دادگستری را صرفاً رابطی میان قوهی قضائیه و دولت میداند که ظاهراً حوزهی مسئولیتی چندان مهمی نیست. اما حبیبی در جلسهی اخذ رأی اعتمادش در مجلس با نکتهبینی جالبی از دلِ این رابط بودن، پنج وظیفهی مهم تعریف کرد که کمتر کسی تا آن زمان آن را اینطور فهمیده بود. برای عرض تبریک و آرزوی موفقیت به دفترش در خیابان پاستور رفته بودم. گفتم: حالا که چنین شرح وظایف جالبی برای وزیر دادگستری ارائه کردید، در عمل مثلاً چه طرحی در سر دارید؟ پشت سرش یک قفسه جاکتابی بود که کتابهای قانون در طبقات آن ردیف چیده شده بود. گفت نگاه کن، ما بیشتر از دو متر کتاب قانون داریم که طی سالها روی هم انباشته شده و همه را گیج کرده؛ میخواهم ببینم آیا میشود این دو متر و نیم را بکنم نیم متر!؟
* * *
هرجا که پای تمامیت ارضی ایران و مصالح ملی مطرح بود، حبیبی یک سنگر مدافع حساس و دلسوز بود. به یاد دارم شرایط حساسی را که در ۱۳۶۸ ایران قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت را برای پایان جنگ تحمیلی عراق پذیرفت. بلافاصله سلسله جلساتی برای سامان دادن به مقدمات اولین دور مذاکرات سهجانبه (دبیر کل سازمان ملل، ایران، عراق) در وزارت خارجه به ریاست دکتر ولایتی تشکیل شد. حضور دکتر حبیبی و نگاه جامع الاطراف او، به عنوان یک شخصیت دوربین و خبیر و محتاط و در عین حال نقاد، در آن جلسات، برای چون منی اسباب دلگرمی و اطمینان بود. در اولین هیأت ایرانی که برای مذاکرات به ژنو رفت حضور داشت. بنده را هم که در آن وقت سمتی نداشتم فراخوانده بودند تا مشارکت کنم. در آن روزهای سخت فرصتهائی پدید میآمد تا در معیت او قدمی بزنم و استفاده کنم. از عشقش به ایران و دغدغههایش باز میگفت. یک روز ضمن راه رفتن پرسیدم راستی شما که سالهای زیادی را در فرنگ گذرانیدهاید این جماعت مردمان این دیار را چطور میبینید؟ پاسخش پر از طنز و نکته بود که آوردنش در این سیاق قلم شیرینیاش را میگیرد. اما به خوبی احساس کردم که این مرد چقدر ایرانی مانده است با همهی ظرافتهای کوچه پسکوچههای فرهنگ پر رمز و راز این سرزمین کهن.
دکتر حبیبی، از باب همان حکمت عملی که داشت، در حفظ منافع ایران، گاهی متوجه نکاتی از تبعات یک تصمیم میشد که دیگران کمتر توجه داشتند. مثالی از حوزهی کاری خودم بزنم: وقتی در یونسکو مسئولیت داشتم، در مواردی که به میراث فرهنگ و تمدن ایران مربوط میشد، دکتر حبیبی همواره یک منبع وثیق و حساس برای مشورت بود. در سال ۱۳۸۵ (۲۰۰۶ میلادی) میخواستیم مدالی در یونسکو به نام و افتخار میراث معنوی مولانا تأسیس کنیم. نوشتن سند این مدال کار حساسی بود به طوری که واقعیات تاریخی در آن منعکس شود و با دیگر کشورهائی که به مولانا دلبستگی دارند عالمانه برخورد کنیم و از جاهلان متعصبی که در این کشورها، و در همه جا، پیدا میشوند بپرهیزیم. در مسیر تدوین این سند، از راهنمائیهای اساتید ارجمند شفیعی کدکنی، محقق، حداد عادل حفظهم الله و زنده یاد حبیبی بهره میبردم. خوشبختانه نهایتا در سند تأسیس این مدال در یونسکو آمد که: «مولانا به همهی بشریت تعلق دارد اما مردمان ایران و افغانستان و ترکیه و تاجیکستان به او بستگی خاص دارند؛ ولی همهی آثار او به زبان پارسی است و از این زبان به زبانهای دیگر ترجمه شده است». این تاکید بر روی پارسی بودن همهی آثار او برای ما بسیار مهم بود.
در مشورتهایم با اساتید، حساسیت بنده متوجه روی تهیهی متن مناسبی برای سند مدال متمرکز بود. اما توجه به بعضی نکتهها، خاصِّ دکتر حبیبی بود که از دوراندیشی ناشی از حکمت عملیاش بر میخاست. مثلا یک روز گفت: حالا فرض کن سند خوبی هم تنظیم کردی، اینکه اولین مدال مولانا را پس از تأسیس و ضرب به کی و از کدام کشور میدهند مهم و معنی دار است؛ نکند که یک دفعه... البته وقتی در شهریور ۱۳۸۶ (سپتامبر ۲۰۰۷) مطلع شد که یونسکو اولینِ آن را رسما به یک ایرانی داد بسیار خوشحال شد و از نگرانی درآمد.
* * *
در این سالهای آخر، هفتهای سه چهار بار برای دیالیز به بیمارستان میرفت. یک روز، به لطف آقای دانیالی، از ساعت رفتنش به بیمارستان قلب مطلع شدم. فرصت مغتنمی بود تا در آن چند ساعت در کنارش باشم و استفاده کنم. در همان حال که به پشت خوابیده و سوندها را در رگ گردنش فروبرده بودند، از اینجا و آنجا میپرسیدم و او با همان مهربانی و شوخطبعی و طنزگوئی، نکتهها میگفت بیآنکه شکایتی از درد و مشقت بکند. به تناسب موضوع سخن، بنده از ایرانشناسان خارجی که این سالها رفت و آمدشان به ایران چندان آسان نیست میگفتم و از مؤسساتی که در آن بلاد دارند. گفتم که غالب آنها ـ و نه همهشان ـ همهی هویت و زندگیشان این است که ایرانشناسند. چیز دیگری ندارند که به آن بنازند. عمری در این کار گذرانیدهاند و اگر ایرانشناسی نکنند گم کردهای دارند که حالشان را بد میکند و احساس زندگی نمیکنند. پس علاوه بر علائق علمی، از جهت شخصی هم پناهگاه طبیعیشان ایران است و میلشان سوی ایران کشان. درست و مفید این است که ایران پاتوق گرم و نرمی برای آنها باشد تا نیفسرند و گرم کار بمانند و... دکتر حبیبی ضمن تایید این نظر، با شیرینی توضیح میداد که اصلاً ما باید کاری کنیم که مرکز ایرانشناسی و ایرانشناسها اینجا باشد نه بیرون از ایران... و امید او در ایجاد رشتههای تخصصی ایرانشناسی در بنیاد هم همین بوده زیرا حق و انتظار این است که پررونقترین بازار این رشته در ایران باشد و همه بیرونیها هم بدانند که اگر به این بازار سری نزنند کلاه علمیشان پس معرکه است و.... بنده هم برای اینکه در طول دیالیز زمان کمتر حس شود، به شوخی زدم و گفتم: آقای دکتر، اصلاً ما باید اینها را معتاد کنیم! آدم معتاد، سرِ وقتِ بساطش که میرسد بیاختیار روانه میشود و اگر از آن دور بماند آرام و قرار ندارد و... قس علیهذا. از این تصویر «معتادکردن» خیلی خوشش آمد و با همان شیرینی و نکتهپردازی که داشت شروع کرد به ترسیم صحنههای جالب خیالی از چنین بساطی! با این شوخی و جدیها ساعت دیالیز به سرآمد. پرسیدم که اجازه هست عکسی با هم بگیریم؟ عکس که میگرفتند خندید و گفت: عکس خوبی شد با آن شادروان مرحوم مغفور..... میخواستم آن عکس را همراه این نوشته بفرستم ولی با یادآوری نکتهای که در لحظهی عکاسی گفت دلم نیامد.
در همایش بزرگداشت هزارهی شاهنامه که چندی پیش فرهنگستان در بنیاد ایرانشناسی برپا کرده بود، دکتر حبیبی با همة کسالت، به تفصیل سخن گفت. حکایت کرد که خوشبختانه در جریان بستری شدن جدی و طولانیاش در مدتی پیش، خللی در قدرت حافظهاش پدید نیامده است؛ پس تا دیر نشده میخواهد داستان مفصل بازگرداندن بخشی از شاهنامهی شاه طهماسبی به ایران را بگوید تا در تاریخ بماند. این داستان، با همهی جزئیات و به شیرینی و دقت، از او برای ما به یادگار ماند. پس از این داستان، به خواندن شعر پُر احساسی که در احترام به ایران و زبان پارسی سروده بود با شور و حال فراوان پرداخت. چه خوب است بنیاد ایرانشناسی، همین روزها، این شعر و آن داستان را به یاد دکتر حبیبی منتشر کند.
* * *
دکتر حبیبی محترم زیست و محترم و نیکنام از جهان رفت. همانطور که میخواست. پیکر او از همانجا که بسیار دوست میداشت، بنیاد ایرانشناسی، تشییع شد؛ و در مرقد امام (ره) که او را بسیار دوست میداشت آرام گرفت. این نوشته جای ذکر خدمات او و همهی خاطرات از آن زنده یاد نیست. به صرفِ اشاراتی از باب عرض ادب و احترام اکتفا میکنم. اما دو نکته را نباید نگفته گذاشت. اول اینکه در میان یادگارهای بسیار، او به بنیاد ایرانشناسی علاقهی خاص داشت. امید که در پاسداشت و نگاهداشت و رشد این نهاد ارجمند اهتمام عالمانه و مدبرانه مبذول شود.
دوم آنکه، نمیشود از خدمات او گفت و از نقش همسر متین و دانشآموخته و سختکوش و وفادارش در این موفقیتها یاد نکرد. دکتر حبیبی خود در موارد بسیار این نقش را متذکر میشد. از جمله در مراسم بزرگداشتی که چند سال پیش در دانشگاه تهران برایش برگزار شده بود گفت که همسرعزیز و وفادارش با فراهم کردن همهی وسایل آسایش، به او این امکان را داده است که به کار و مطالعاتش برسد. در همان روز که در بیمارستان قلب در حال دیالیز در محضرش بودم، از احوال همسر محترمش پرسیدم؛ و او حکایت کرد که آن روزها خانم، رایگان، به سامان دادن به کار موزهی امیرکبیر در بنیاد ایرانشناسی مشغول است. با شوق و شادی بسیار از تأسیس این موزه میگفت و از اینکه همه کتابهای خودش و مرحوم پدرش، همه یادگارها و هدایا و... را که داشته است به این موزه تقدیم کرده است.
با دعا برای آرامش و آمرزش آن استاد عزیز، مراتب دریغ و تسلیت عمیق خود را خدمت سرکار خانم دکتر حبیبی (رهیده) و فرزند ارجمندش سرکار خانم آزاده حبیبی تقدیم میدارم.
غفرالله لنا و له و آخر دعوانا ان الحمدلله رب العالمین
چهاردهم بهمن ۱۳۹۱ خورشیدی
مبع: روزنامه اطلاعات - سهشنبه 17 بهمن 1391