ای خدا! غمگین و بیتاب شدهام و قلبم از تحمل آنچه در زندگی من روی داده از اندوه لبریز گشته و تو به برطرف کردن گرفتاریهایم قادری و نسبت به دفع آنچه در آن افتادهام توانایی. پس چنین کن، هرچند من مستحق نباشم ای صاحب عرش وسیع و بزرگ! (بخشی از دعای هفتم صحیفهی سجادیه)
هنوز هم میشمارم. دانههای تسبیح خانمبزرگ را. خانمبزرگ ذکر میگوید و دانههای آبی تسبیح از میان انگشتانش جاری میشوند و زمزمههایش به آسمان میرود.
هنوز میشمارم. اشکهای خانمبزرگ را، وقتی تسبیح میچرخاند. انگار حال خودش را ندارد. انگار فرشتهها پایین میآیند و دانههای تسبیح را میان انگشتانش میلغزانند.
خانم بزرگ زیر لب دعا میخواند و من روزهای سختیام را میشمارم. لحظههای دلتنگی و حال و هوای بیقراریهایم را. میشمارم چندبار صدایت کردهام. چند بار از غمام برایت گفتهام. چند بار بریدهام و چندبار ناامید شدهام.
یک بار ناامید شدم... دوبار بریدم... سه بار از تو دلخور شدم... چهار بار تا صبح گریه کردم... پنج بار... شش بار... میشمارم. تمام لحظهها و اتفاقها را. خانمبزرگ تسبیح میگرداند و... و انگار دانههایش انتها ندارند. چشمش به آسمان توست. دانههای آبی انگار هر لحظه بیشتر و بیشتر میشوند. به وسعت قلب خانمبزرگ زیاد میشوند و اشکهایش بیصدا ادامه پیدا میکنند. انگار دانههای دلش را میان انگشتانش میلغزاند.
دانههای تسبیح از صد هم میگذرند. نمیدانم تا کجا ادامه پیدا میکنند اما هرچه هست حالم را خوب میکند. هنوز میشمارم. شاید هزار و یک... شاید ده هزار و یک... شاید بی نهایت... میشمارم... بی نهایت بار گره از کارم باز کردی. بی نهایت بار از دلتنگی نجاتم دادی. بی نهایت بار لبخند زدی، بیقراریام را به پای کوچک بودنم گذاشتی و بینهایت بار فرصت دادی تا دوباره شاد باشم.