خیلی زیبا بود. نقاشی از کوه و درخت و چمنزار. یک لحظه خودم را داخل نقاشی حس کردم. میخواستم روی چمنها بدوم و زیر سایهی درختان دراز بکشم. در همین فکرها بودم که پیرمردی رشتهی افکارم را پاره کرد. پیرمرد در کناری ایستاده بود و مرتب نچنچ میکرد و با خودش چیزی میگفت. نگاهم از پیرمرد به نقاشی و از نقاشی به پیرمرد در رفت و آمد بود، که پیرمرد لب به سخن گشود. پیرمرد گفت: «نگاه کن، نگاه کن چه نقاشی زشتی!» گفتم: «چرا؟! این که خیلی قشنگه!» پیرمرد نگاهی به من کرد و گفت: «آره. واسه شما جوونها که اصلاً طبیعت ندیدین قشنگه. اما ما که تو طبیعت بزرگ شدیم این اصلاً چیزی نیست. قدیمترها اینجا هم قشنگ بود. یک عالم درخت بود و این جوی رو که میبینی یه رودخونه بود. ما بچه بودیم! از درختها بالا میرفتیم و کلی بازی میکردیم. یادش بهخیر! تا اینکه اومدن همه رو خراب کردن و به جاش این خونهها و خیابونها رو ساختن. حالا واسهی ما نقاشی رو دیوار کشیدن. نقاشی که واسه ما نشد طبیعت. تازه کلی هم ذوق میکنن. فکر میکنن قشنگه.»
پیرمرد همانطور که غر میزد به راهش ادامه داد. من هم به نقاشی نگاهی انداختم و به راهم ادامه دادم.
شیرین جعفری از تهران
تو یا او
صدایش توی کوچه میپیچید، روی پلههای ورودی خانهی نیمهکارهای ایستاده بود و فریاد میزد:«کی رئیس بچههای محله؟»
بچهها که پایینتر روبهرویش ایستاده بودند، فریاد زدند: « تو.»
- کی به شما میگه چیکار کنین و چی کار نکنین؟
بچهها دوباره فریاد زدند:
- تو.
- کی به شما...
و هنوز حرفش تمام نشده بود که مردی چوب به دست از توی ساختمان نیمهکاره همسایه، جلویشان سبز شد و فریاد زد:« کی به شما گفته این جا جمع بشین؟»
و همهی بچهها او را که روی پله ایستاده بود و قبل از آن فریاد میزد نشان دادند و گفتند:« اون... »
مرد عصبانی چوبش را نشان داد و فریاد زد: «حالا من به شما میگم از این جا برید.»
و بچهها از ترس بیمعطلی پا به فرار گذاشتند.
اما او همچنان روی پلهها خشکش زده بود.
راضیه چنگیز نائین
از شاهینشهر
تصویرگرى: پارمیس رحمانى از تهران