دشتی پر از گلهای سرخ!
تو که گلهای سرخ را میشناسی؟ تو اصلاً یک جور خویشاوندی نزدیک با گلهای سرخ داری. با لطافتشان. عطرشان و از همه مهمتر با رنگشان، با قرمز!
به دنیا آمدن تو که یکی از لقبهایت «خون خدا» شد، مثل یک جور شوک، یک هیجان دایمی به جان جهان بود. وقتی که تو به دنیا آمدی، برای اولین بار در این دنیا، حماسه به دنیا آمد. قصه خلق شد. تراژدی شکل گرفت و رنگی به رنگهای جهان اضافه شد؛ قرمز!
* * *
من نمیتوانم داستان تو را از اول تا به آخر تعریف کنم. دست خودم نیست. بغضم میگیرد. حقیقت این است که من حتی در تولد تو هم بغضم میگیرد. ولی اشکال ندارد. غم هم خوب است. اصلاً برای همین قیصر گفته که «به اندازهی غم تو را دوست دارم.» اصلاً برای همین بیدل گفته است:
«برای خاطرم غم آفریدند
طفیل چشم من نم آفریدند!»
یا اصلاً همین آقای حافظ خودمان که اینقدر با او رفت و آمد و نشست و برخاست داریم گفته:
«دیگران قرعهی قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیدهی ما بود که هم بر غم زد»
بههر حال همهی این حرفها را گفتم و همهی این شعرها را خواندم که بگویم این رنگ قرمزی که با تولد تو به دنیا آمد رنگ قرمز بادکنکهای کودکیها نیست. رنگ شاد گوجه که سهراب با سرخوشی میگوید: «یاد من باشد/ بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم» نیست!
قرمزِ رنگینکمانی نیست. قرمزِ عقیق توی دستهای سپید و نازک مادربزرگها نیست. قرمزِ آلبالویی تابستانی خوشطعم نیست. قرمزِ آدامسهای بادکنکی. جورابهای پشمی، مدادشمعیهای روی دفترهای فیلی، نه، اصلاً از این قرمزها نیست قرمز تو!
حقیقتش این است که قرمزِ تو، رنگ خون است! رنگ شقایق! همان «ما آن شقایقیم که با داغ زادهایم!» است. میدانی؟ شقایقی که با داغ زاییده شده تو هستی. برای همین هم رنگ قرمزِ تو، توی هیچ جعبهی مدادرنگیای پیدا نمیشود!
قصهی تو، توی قلبهاست و نام زیبای تو که «حسین» است، آدم را یاد سروی میاندازد که هیچوقت نخواست مثل نیلبکها در برابر باد خم شود تا نشکند. سرو در برابر باد ایستاد، به قیمت اینکه ایستاده بمیرد.
برای همین هم هست که داستانش تا امروز بر سر زبانها مانده است!