مناف یحیی‌پور: مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید، که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید

پشت این دریچه، چشم به راه بهاریم!

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش

زده‌ام فالی و فریادرسی می‌آید

...کس ندانست که منزلگه مقصود کجاست

این‌قدر هست که بانگ جرسی می‌آید1

*‌ * *

برای شما هم پیش آمده شاید، این که زود سر قرار برسید و هی به این‌طرف و آن‌طرف چشم بدوزید و دورترها را نگاه کنید و لابه‌لای آدم‌های مختلف چشم بگردانید و هی به ساعت نگاه کنید و حتی به ساعت خودتان شک کنید و از این و آن ساعت را بپرسید و احساس کنید زمان نمی‌گذرد؛ اما در همان حال بدانید که او می‌آید، بدقول نیست، فراموش نمی‌کند، دیر نمی‌کند، شما را سرکار نمی‌گذارد، بی‌اعتنایی به آدم‌ها توی کارش نیست، قول و قرارها را سرسری نمی‌گیرد، ولی... زودتر هم نمی‌آید و ما انگار زود رسیده‌ایم. گاهی کلافه می‌شویم. گاهی سرمان به رفت‌و‌آمد و سروصداهای دوروبر گرم می‌شود، گاهی برای گذشت زمان هم که شده خودمان سعی می‌کنیم قول و قرار را فراموش کنیم. قدم می‌زنیم و مغازه‌ها را نگاه می‌کنیم و سعی می‌کنیم یک‌جوری خودمان را سرگرم کنیم. و خدا نکند که راست راستی سرگرم شویم، سرگرم چیزی یا کسی غیر از آن‌که با او قرار داشتیم. خدا نکند راست راستی قرارمان از یادمان برود.

*‌ * *

شما هم دیده‌اید احتمالاً، وقتی قرار است کسی به خانه‌مان بیاید، کسی که عزیز است، کسی که مدت‌ها منتظرش بوده‌ایم. همه‌چیز و همه‌جا را از قبل مرتب می‌کنیم. سعی می‌کنیم همه‌چیز تمیز باشد و ریخت‌و‌پاش نکنیم. بعد هم با این‌که همه‌جا و همه‌چیز مرتب است، باز هم نگرانیم و دلهره داریم که نکند جایی به هم ریخته باشد و متوجهش نبوده‌ایم. باز هم نگاه می‌کنیم، خانه را نگاه می‌کنیم، خودمان را نگاه می‌کنیم تا باز هم مطمئن شویم که همه‌چیز درست دارد پیش می‌رود و ما آماده‌ی آمدن او هستیم.

هنوز وقت آمدنش نرسیده، ولی مرتب ساعت را نگاه می‌کنیم و می‌رویم و می‌آییم، طوری‌که انگار خیلی دیر شده... هنوز نیامده و ما گوشمان به صدای ماشین‌هاست و هرلحظه که احساس کنیم صدای آشنایی می‌رسد، می‌دویم تا در را باز کنیم. وقتی متوجه می‌شویم اشتباه کرده‌ایم، زود قانع نمی‌شویم. این‌طرف و آن‌طرف کوچه را نگاه می‌کنیم. نگاهمان تا سر کوچه می‌رود و برمی‌گردد و اصلاً گوشمان بدهکار نیست اگر کسی بگوید که «بابا او وقتی بیاید، پشت در که نمی‌ماند، زنگ می‌زند و آن‌وقت در را باز می‌کنیم و...»

آخر کسی که منتظر باشد، بی‌تابی است. کسی که منتظر باشد، دوست داشتن‌اش انگار از جنس دیگری است، دل‌تنگی‌اش هم. کسی که منتظر آمدن عزیزی است، انگار که عقل و دلش پابه‌پای هم کمک می‌کنند که هم خودش را آماده‌ی دیدن او کند و هم بر التهابش بیفزایند. اصلاً‌خود انتظار انگار علاقه و دوست داشتن را هم بیش‌تر می‌کند. بی‌تابی را هم.

*‌ * *

من پشت این دریچه

چشم به‌راه بهارم2

فکر می‌کنم همه‌مان یادمان است که ما هم منتظریم. منتظر کسی که قرار است بیاید و متأسفانه درست نمی‌دانیم که کی می‌آید و همین ندانستن، هم کارمان را سخت‌تر می‌کند و هم فرصت آماده شدن و لذت و هیجانِ بی‌تابیِ انتظار و چشم‌به راه بودن را بالا می‌برد. گاهی دلمان برایش تنگ می‌شود و از دوری‌اش، از ندیدنش بغض می‌کنیم. تولدش را چنان جشن می‌گیریم که انگار بودنش را در میان خودمان حس می‌کنیم. برای آمدنش جشن می‌گیریم، طوری‌که حضورش را می‌بینیم انگار. یا برایش دعا می‌خوانیم. صدایش می‌زنیم. از او کمک می‌خواهیم، طوری که انگار در همه‌ی این لحظه‌ها او را اگرچه نمی‌بینیم اما بودنش را همین‌جا، همین نزدیکی‌ها احساس می‌کنیم، صدای پایش را می‌شنویم انگار، یا گرمای دست نوازشش را حس می‌کنیم روی سرمان.

چه می‌دانم شاید همین حالا، همین امشب که خیلی‌ها توی خانه‌ها، توی خیابان‌ها توی مساجد و حسینیه‌ها برای تولدش جشن گرفته‌اند و شادند، یک لحظه من و شما هم حضورش را حس کنیم. شاید آن نوجوان‌ها و جوان‌هایی که بعد از ظهر دومین روز تابستان، توی خیابان سهروردی برای تولد او به همه‌ی رهگذرها بستنی فالوده‌ای می‌دادند حضورش را حس کرده بودند که توی آن‌گرما وسط خیابان، از این‌طرف به آن‌طرف می‌دویدند تا نکند کسی بدون گرفتن بستنی تولد او از کنارشان بگذرد. شاید همین حالا دلمان هوایش را بکند و او را ببینیم، بوی خوش آمدنش را، بوی خوش بودنش را حس کنیم:

او همین‌جاست . همین‌جا

نه در خیال مبهم جابلسا

و نه در جزیره خضرا

و نه هیچ کجای دور از دست.

من او را می‌بینم

هر سال عاشورا

در مسجد بی‌سقف آبادی

با برادرانم عزاداری می‌کند

او را پشت غروب‌های روستا دیدم

همراه مردان بیدار

مردان مزرعه و کار...3

ولی گاهی از او دور می‌شویم. گاهی قرارمان را فراموش می‌کنیم. گاهی سرگرم می‌شویم. گاهی به زبان دعا می‌خوانیم که: «اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن...»؛ ولی دلمان انگار جای دیگری است. گاهی مثل این‌که یادمان می‌رود از او چه می‌خواهیم؟ یا اصلاً از او چه می‌دانیم؟ از آمدن و قیامش، از ظهور و از دولتش چه انتظاری داریم؟ در دولت او چه اتفاقی خواهد افتاد؟ چه‌طور رفتار می‌کند؟ چه‌طور زمین را پر از عدل و داد می‌کند؟ یا همین پر از عدل و داد کردن زمین یعنی چه؟ یعنی قرار است چه اتفاقی بیفتد؟

او به دیدن مسیح رفت

و ما را با خود تا مرز مهربانی برد

باور کنید اگر او یک روز

خودش را از ما دریغ کند

تاریک می‌شویم4

خدا نکند او خودش را از ما دریغ کند . نه، او این‌طور آدمی نیست. او قرار دارد. او قرار است به من، به تو، به ما، به زمین، به همه، طعم حق و عدالت را بچشاند. او قرار است به تمناهای فطرت بشری پاسخ دهد و آرمان‌های دیرین انسانی را تحقق بخشد. او قرار است بیاید ولی مهم این است که ما به خودمان، به نقش و سهم و وظیفه‌ی خودمان فکر کنیم. فکر کنیم که ما چه کار باید بکنیم؟ یا چه کار می‌کنیم؟ در مسیر آمدن او گام برمی‌داریم؟ چه‌قدر آماده‌ی همراهی‌اش هستیم؟ اصلاً تا کجای راه را باید برویم و چه تغییری در خودمان ایجاد کنیم که آماده‌ی دیدنش، آماده‌ی همراهی‌اش بشویم؟ چه نسبتی با صداقت و مهربانی او یا با حق‌خواهی او داریم؟ از راست‌گویی‌ و مهربانی و عدالتش فقط حرف می‌زنیم یا با این‌ها زندگی می‌کنیم؟

خدا کند ما را تنها نگذارد

وگرنه امیدی به گشودن پنجره‌ی بعدی نیست

...او خیلی مهربان است

او مثل آسمان است

او در بوی گل محمدی پنهان است‌5


پى‌نوشت:

1. چند بیتی از یکی از غزل‌های مشهور لسان‌الغیب خواجه حافظ شیرازی

2 تا 5. از شاعر معاصر، زنده‌یاد سلمان هراتی

کد خبر 220105
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز