محمد حسن یزدانی نیا که 9 سال و 3 ماه و 28 روز اسارت را در کارنامه خود دارد پس از گذشت سالها از شوق روایت آن روزها اشک در دیدگانش حلقه می زند بغض صدایش را می گیرد و با اندوهی خاص از لحظه لحظه های اسارتش در زندان ابوغریب و طعم شکنجه های گاه و بیگاه و گرسنگی های بی امان می گوید.
او می گوید: من در ابتدای سال 60 برای خدمت سربازی به جبهه رفتم و هنوز اوایل نبرد ایران و عراق بود و جنگ ها به صورت متفرق و غیرسازمان یافته شکل گرفته بود که در عملیاتی چریکی به دلیل اینکه نیروهای ما کم بود و امکانات و تسلیحات خاصی را در اختیار نداشتیم عراقی ها با تنگ کردن حلقه محاصره و گرفتن لوله اسلحه و زدن ضربات پی درپی قنداق تفنگ بر سرها و پشتهایمان با بدن های مجروح و خونین ما را به زندان ابوغریب روانه کردند.
این جانباز 35 درصد بیان می کند: روزی که به اسارت درآمدیم هلهله شادی نیروهای بعثی روحمان را آزار می داد و این آزار و اذیت ها در زندان ابوغریب رنگ دیگری داشت.
او می افزاید: روزهای سخت در زندان ابوغریب همراه با تفتیش و شکنجه بود و گاه برای اینکه نشان دهیم به حرکات زشت عراقی ها معترضیم به اعتصاب غذا دست می زدیم و لب به هیچ چیز نمی زدیم و استقامت خود را به رخ آنان می کشیدیم و این استقامت را از حجت الاسلام ابوترابی فرد که در این زندان با ما اسیر شده بود فراگرفتیم.
سپری شدن روزهای اسارت در کنار محمدحسن ابوترابی فر
رفتارهای محکم ما در بیشتر اوقات دشمن را عصبانی می کرد طوری که در یک روز چندین بار به شکنجه ما دست می زدند اما رفته رفته آنها با سکوتشان نشان دادند که در برابر اسرای ایرانی کم آورده اند، اسرایی که شاید شاخص ترینشان ابوترابی بود.
این رزمنده بیان می کند: او مردی از جنس استواری و صبر بود و هیچ چیز نمی توانست لرزه بر اندام او بیندازد و حضورش در میان رزمندگان سبب ساز دلگرمی و کورسوی امید در دلها بود و بر جسارت و غرور ما بیشتر می افزود.
او همچون شیری مقاوم بود و هیچ گاه در برابر نیروهای بعثی عجز و زاری نکرد و این روحیه رفته رفته در رزمندگان نیز ایجاد شد که محکم تر بایستند و با اتحاد خود حسرت التماس و اصرار را بر دل دشمن بگذارند.
این مرد برای همه بچه ها الگویی بزرگ بود و به اسرا آموخت که باید با سلاح اعتقاداتمان به نبرد دشمن برویم و گاهی رزمندگانی که برای بازجویی به شکنجه گاه برده می شدند با بدن های خونین به سلول خود باز می گشتند و با همان حال به نماز می ایستادند و اینها همه از برکات حضور این شخصیت بود.
نوید سپری شدن روزهای سخت اسارت
او سپس با اشاره به روز نخست اسارت و دیدار حاج آقا ابوترابی فرد در زندان می گوید: روز اولی که من و سایر اسرا او را دیدیم تعجبمان برانگیخته شد چرا که چندی پیش متوجه شده بودیم که ایشان شهید شده و مراسم هفتم و چهلم نیز برگزار شده است.
او ادامه می دهد: با توضیحات ابوترابی فرد و تعریف ماجرا متوجه شدیم که موضوع شهادت صحت نداشته و ظاهرا پس از اینکه یک نفربر عراقی به ایشان نزدیک می شود با انداختن خود در داخل چاله و ریختن ماسه استتار می شود اما سرانجام نیروهای عراقی متوجه شده و او را به اسارت می گیرند.
این رزمنده بیان می کند: تمامی روزهایی که با حاج آقا در زندان به سر می بردیم پر از درس صبر و استقامت بود چرا که ایشان هر روز با انجام حرکت ورزشی، خواندن ادعیه و قرآن و گاه با جمع کردن اسرا به دورهم نوید سپری شدن روزهای سخت اسارت را می داد.
او تاکید می کند: ایشان به من و همه اسرا آموخت که باید با تأسی به سیره اهل بیت(ع) و به ویژه امام رضا (ع)، تمسک به دین و استقامت، خود را از گزند ترفندهای رژیم بعثی عراق حفظ کنیم.
او بیان می کند: این تمسک و توکل تا جایی پیش رفت که حتی به هنگام رفتن به تونل وحشت و محل شکنجه درونمان را آرام می ساختیم و حتی تا چندین روز نیز به نشانه اعتراض لب به غذا نمی زدیم و یا حتی به دلیل اینکه غذا کم بود سهم خوراک خود را به رزمنده ای دیگر می بخشیدیم.
این رزمنده تصریح می کند: روزهای اسارت با عشق و ایمان گره خورده بود و درسهای زیادی داشت طوری که لباس همرزم و هم سلولی خود را گاه بدون اینکه او متوجه شود می شستیم و سعی می کردیم تا خوب زندگی کنیم و ایمان خود را بیشتر کنیم.
فجر نزدیک است
این جانباز 35 درصد عنوان کرد: در تمامی روزهای اسارت با ایمانی راسخ می دانستیم که پیروزی و سرافرازی ایران در این جنگ رقم خواهد خورد و اعتقاد داشتیم که فجر نزدیک است.
این رزمنده سپس به خاطرات بی شماری در روزهای اسارت اشاره می کند و می گوید: یک شب پس از شکنجه های طولانی دلم هوای خانواده ام را کرد و دلتنگ شدم و دوست داشتم از پشت میله های زندان پرواز کنم، به یاد دارم که دیرهنگام خوابم برد و در خواب مادرم را دیدم که با بقچه ای نان و سبزی به استقبالم آمده است و می گوید حسین جان مبادا که به خاطر دلتنگی ما دست از دفاع از آب و خاک برداری.
در آن شب از خواب پریدم و حس غریبی را در درونم احساس می کردم طوری که بعد از نمازصبح مدام در فکر و چاره ای برای صبر و تحمل بودم، آخر حسابی غربت شکننده ام ساخته بود و مدام به روزهای آزادی می اندیشیدم اما روزی که آزاد شدم خوشحال بودم اما نه آنقدر که تصور می کردم زیرا سالهای اسارت نیز برای ما رزمندگان میدان جنگ و مبارزه بر سر اعتقادات و باورهایمان بود.
دلتنگی برای روزهای جبهه و جنگ
او عنوان می کند: پس از آزادی نیز روزهای زیادی بود که دلم برای خاطراتم با رزمندگان و روزهای جبهه تنگ می شد طوری که همیشه با خودم می گفتم اگر بازهم جنگ شود در صف اول قرار خواهم گرفت.
این رزمنده می گوید: یکی دیگر از شبها نیز یکی از اسرا سردرد شدیدی گرفته بود طوری که باید حتما به درمانگان منتقل می شد اما نیروهای بعثی حاضر بودند او درد بکشد اما به درمانگاه برده نشود.
این جانباز 35 درصد ادامه می دهد: آن شب من به اتفاق چند تن دیگر از اسرا تصمیم گرفتیم تا با اعتصاب و به راه انداختن سر و صدا نیروهای بعث را متوجه حال بد رزمنده کنیم و در این حین بود که آنان او را به درمانگاه بردند و تشری محکم همراه با ضربات باتوم به ما وارد آوردند.
او می افزاید: شکنجه و ضربات پی در پی باتوم برای ما مهم نبود چرا که توانسته بودیم هم سلولی و رفیق خود را برای درمان سردردش به درمانگاه بکشانیم.
او تاکید می کند: ماجرای بردن هم سلولی به درمانگاه و شکنجه های فراوان حسابی پوست ما را کلفت کرده بود طوری که در بیشتر مواقع وعده شام نان های سفت و خشکی بود که اگر به سر کسی پرتاب می شد در جا می شکست اما این نانها برای ما نعمت بود و از فرط گرسنگی آنها را می خوردیم.
یزدانی نیا معتقد است، دوران اسارت سالیان سال است که برای من و همرزمان تمام شده اما خاطرات شیرین جبهه و روزهایی که با جان و دل از این آب و خاک دفاع می کردیم هنوز در دریچه ذهن جانبازان و رزمنده ها مرور می شود.
او عنوان می کند: آن سالها توام بود با عشق و ارادت به حفظ مملکت و از دست ندادن یک وجب از خاک سرزمین مادری، طوری که حتی در روزهای اسارت نیز مدام فکر من و همرزمانم که اسیر شده بودیم نجات کشور و پیروی از آرمان های انقلاب اسلامی بود.
این رزمنده می گوید: روزی که دشمن به خاک سرزمینم تجاوز کرد با خودم عهد کردم تا با پوشیدن پوتین های آهنین برای رفتن به میدان رزم همه دردها را به جان بخرم و امروز خاک های جنوب و کوههای کردستان روایتگر دلاورمردیها و جان فدایی های مردان مخلص و رزمنده ای است که بدون هیچ ادعایی در مسیر حفظ نظام و انقلاب گام برداشتند و حاضر نشدند قسمتی از سرزمین خود را به دست بیگانگان بسپارند.
سالهای جنگ و اسارت به من و رزمندگان دیگر آموخت که دشمن بعثی کوچکتر و پست تر از آن است که بتواند اعتقادات مردم این سرزمین را نشانه بگیرد و رشته اندیشه ها و افکار ملتی پاک و استوار را به تاراج ببرد.
آن روزها گذشت و توصیه من و سایر رزمندگان به مردم زندگی توام با همدلی و اتحاد است چرا که این دو، اصل اساسی برای حفظ آب و خاک و رویاندن نهال اندیشه و معرفت در سرزمین مقدس ایران اسلامی است.
مرضیه صاحبی - مهر