شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۲ - ۱۵:۴۲
۰ نفر

داستان> ساعت را نگاه کردم. حوصله‌ام سر رفته بود. دوهفته از اثاث‌کشی می‌گذشت، اما هنوز به محله‌ی جدید عادت نکرده بودم. کنار پنجره رفتم. آسمان ابری بود. لباسم را پوشیدم،‌ کلیدها را برداشتم و یادداشتی برای مادرم گذاشتم و رفتم بیرون.

دوست جدید من

چند دقیقه بی‌هدف راه رفتم. به پارک که رسیدم، روی اولین نیمکت خالی نشستم. کتاب شعرم را در آوردم و مشغول خواندن شدم. آرام آمد و کنارم نشست، بی‌سروصدا. خودش را روی کتابم انداخت. ظاهراً او هم مشغول خواندن شده بود. قصد داشتم مقدمه‌چینی کنم و اسمش را بپرسم، اما نمی‌شد.

کمی که گذشت، سروصدایش بیش‌تر شد، خیلی بیش‌تر. تا حدی که مردم دستشان را بالای سرشان گرفتند و دویدند. فریاد زدم: «ساکت، نگاه کن! مردم دارن از دستت فرار می‌کنن!» این را که گفتم سروصدایش خوابید. فکر کنم بهش برخورده بود. هوا دیگر ابری نبود. چند دقیقه‌ای گذشت. به کنارم نگاه کردم. نبود. داد زدم: «حداقل اسمت رو می‌گفتی.» صدایی آمد: «باران!»

فاطمه علیزاده از رباط‌کریم

همشهرى، دوچرخه‌ى شماره‌ى ۷۱۷

عکس: فائزه شفیعی، 17 ساله، خبرنگار افتخاری هفته‌نامه‌ی دوچرخه از تهران

 

کد خبر 233564
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز