به جلد کتاب درسی که اصلاً شک دارم مال خودم است یا بغلدستی فلکزدهام نگاه میکنم. عکس یک برگ سبز روی کتاب است. برگ سبزی که وقتی آفتاب در حیاط بزرگ و دلباز خانه رویش میافتد، فتوسنتز میکند. خورشید از آن بالا نور بر فرق سرم پرتاب میکند و دیوارهای آجری حیاط خانه را که بعضیهایشان شکسته، روشنتر از همیشه میکند.
لباس بنفشم که از بس مامان آن را شسته پر از دوندونهای درشت و ریز شده به تنم چسبیده. نفسم سخت بالا میآید. با خودم کلنجار میروم که زیست بخوانم، ولی بعدش خودم را قانع میکنم که درس مزخرفی است و چه بهتر که نخوانم. هنوز صدای سرفههای خانم توی گوشم است که از بس داد زد «فتوسنتز» گلویش گرفت. برگهای توی باغچهی حیاط که دوتا گل از وسطشان درآمده با خورشید فتوسنتز بازی میکنند و توپ به هم میشوتند. نگاهم به حوض وسط حیاط میافتد که آفتابهی دستشویی حیاط خیلی شیک و مؤدب کنارش ایستاده، چشمهایم باز و بسته میشود.
صدای موسیقی کارتونهای جور و واجور از توی خانه میآید. لابد پونه از خواب بیدار شده و دارد نگاه میکند. هوا گرم است و حوض پر از سیبهای سرخ است. حوضمان دایرهای بزرگ است. عمیق نیست، ولی حسابی گل و گشاد است. کاشیهای دور و برش آبیاند. بلند میشوم. سرم گیجی ویجی میرود. به سمت حوض میروم. توی راه برای مورچههای فسقلی که به سمت لانههایشان میروند دست تکان میدهم.
دمپایی پلاستیکی صورتی مامان را که به پایم گشاد است، درمیآورم و میگذارم کنار حوض! آب اصرار میکند بپرم و من توی هوا معلقم تا بپرم. از هوا و باد خنک میشوم و شالاپ حبابها از حوض بیرون میزنند. سیبها تکان میخورند. چشمهایم بسته است. حوض تنگ است. خسته و خیسم، ولی حسابی خوش میگذرد.پاهایم به کف حوض میخورد. دماغم نفس نمیکشد. مغزم کار نمیکند. توی آب نفس نیست. حوصله ندارم بروم بیرون از آب. اکسیژن بیرون حوض ایستاده و دستش را دراز می کند تا بلند شوم و مرا میکشاند بیرون. کلهام توی هواست و نفسهای عمیقی میکشم. یک سیب میچپانم توی دهانم. زیست روی پلههاست و آفتاب میگیرد.
برگهای باغچه هوای محله را صفا دادهاند. صدا میآید. صدای پیکان قراضهی باباست. محله سیاه میشود. در خانه باز میشود و اگزوز ماشین بابا به محله و حیاط و هوا و سیبهای تمیز نزدیک میشود. شلوارم سنگین شده. بلند میشوم و میروم به سمت کتابم.
آب از سر و رویم میچکد. مامان هنوز مرا ندیده تا جیغش به هوا برود. جاهای پایم روی کاشیهای حیاط مانده. برمیگردم و به سیب گاز زدهی توی حوض نگاه میکنم. خوشمزه بود و شیرین!
غزل محمدی، 15 ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران
تصویرگری: آلاله نیرومند