هنوز غریبهام با آدرس جدیدتان... برای همین ایمیل زدهام. نامهی کاغذیام را هم میدهم دست پستچی، برایتان بیاورد. بیاورد توی کوچهی تورج. احتمالاً آن دوروبرها خبری از بوستان مادر نیست یا چراغ راهنمایی که در انتظار سبز شدنش نگاه کنیم به پنجرههای ساختمان آجر سهسانتیتان تا با کله از پلهها بالا بیاییم و هربار آن ویترین کارهای بچهها را دید بزنیم. میدانم اینجا را همانطور رنگیرنگی میکنید کمکم.» (فاطمه ترجمان از تهران)
و «امیدوارم از دفتر جدید راضی باشید و با کمبود و نبود امکاناتی از جمله پنجره مواجه نباشید. یادم است دربارهی دفتر قبلی گفته بودید که پنجره ندارد!» (فرزانه فرهیراد از تهران)
و «دفتر جدید مبارک. امیدوارم اینجا کلی اتفاق خوب براتون بیفته.» (زینب برومند از تهران)
هفتهی گذشته هفتهی عجیبی بود. چون اسبابکشی کار عجیبی است. یک عالم نوشته و تصویر و کتاب و خاطره را گذاشتیم توی کارتنها و جعبههای کوچک و بزرگ و با جایی که پنج سال در آن زندگی کرده بودیم، خداحافظی میکردیم و آمدیم اینجا.
اینجا در طبقهی پنجم یک ساختمان هشتطبقه، دوچرخه دفتر کوچکی دارد همراه با یک پنجرهی بزرگ و یک تراس. هنوز همهچیز ساده است و ما هم امیدواریم که کمکم رنگیرنگی و دوچرخهای شود.
* * *
باز هم که شروع شد!
ما که آمادگیاش را داریم. اینکه هنوز چیزی از مدرسه نگذشته، داد و فغان از درس و مشق و امتحان شروع شود! حالا در نیمهی آبان ماه، حتی سلامها هم بوی درس میدهند.«یه سلام به ترسناکی ورقههای امتحان، یه سلام به اندازهی درسهای عقبافتاده، یه سلام اندازهی یه مدرسه.» (مریم عبدالحمیدی از رشت) و حتی «سلامی که کمرش شکسته از بس درس و مشق و امتحان ریخته رو دوشش...» (آریا تولایی از رشت) و موضوع بیشتر نامهها هم یادآوری این نکتهی مهم است که... که دوچرخه بهتر است توقع زیادی از شما که درس و امتحان دارید نداشته باشد. مثل گلناز حسینعلی (از تهران) که دربارهی پاکنویس نکردن نامهاش میگوید: «ببخشید اینقدر کثیف نوشتم. فردا امتحان دارم و اصلاً وقت ندارم.» و زهرا فیضالهی (از قزوین) میگوید: «من شرمندهی جفت چرخهایت! دو هفته است از بس فرمول در مغزم فروکردم، جایی برای شعر نمانده! حالا شانس آوردهایم تو در قلبمی، نه مغزم، وگرنه خدای نکرده...» و اسما رحمتی (از تهران) میگوید: «متأسفانه من هم مثل خیلیهای دیگه بهخاطر کار زیاد مدرسه مجبورم همرکابی با تو رو تو اولویت دوم قرار بدم و در اغلب موارد حتی به اولویت اولم هم کامل نمیرسم.» و شادی کردبچه (از تهران) هم خیلی ساده میگوید: «درسها زیاد است و مشقها زیاد. از دستم ناراحت نباش.»
* * *
وقتی قلم از کار میافتد!
آریا تولایی میگوید: «چیکار کنم دوباره قلمم کار کنه؟» و زینب برومند میگوید: «میدونم که هرچی دلیل بیارم واسه ننوشتن و نبودن، برات موجه نیست، ولی باور کن بعضی وقتها نمیشه.»
قبول. گاهی نمیشود که بشود. هر کاری کنی نمیتوانی چیزی خلق کنی و خلاصه هیچ فکر بهدردبخوری توی سر آدم چرخ نمیخورد. اما استمرار و پشتکار خیلی مهم است. اینکه منتظر الهام نمانید و کار کنید. ممکن است مدتی کارتان خوب درنیاید، اما کمکم بهتر میشود. البته آریا برای اینجوروقتها فکری کرده: «بعضیاوقات که جوهر خودکار آدم خشک میشه و هرکاری هم میکنی یه چکه داستان ازش نمیچکه، داستانهای قدیمی به درد میخورن!»
تصویرگری: طوبی خارستانی از تهران
فقط دو ماه مانده است؛ آبان و آذر!
ما هی میگوییم بشتابید تا دیر نشده، بشتابید که دارد تمام میشود، کو گوش شنوا؟! کی حرف ما را گوش میکند! از یک طرف محمدحسین نادعلی (از خرمآباد) میپرسد: «چند ماه دیگر تا انتخاب خبرنگار سال مانده؟» و از طرف دیگر علی باجلان (از دورود) میگوید: «فکر نمیکردم اینقدر زود تموم بشه خبرنگاری! الآن سه ماه مونده که من مهر رو هم از دست دادم که حتی اگر آبان و آذر هم نشان بیارم، خبرنگار برتر نمیشم، حتی با معجزه! و این برای خبرنگار برتر دورهی قبل یعنی مرگ!» آخر دوچرخه از دست شما چهکار کند، خودتان بگویید!
* * *
یک خط در میان
غزل چگینی (از خرمآباد): «یک اعتراف بکنم؟ راستش من کلاً با دوچرخه جماعت حال نمیکنم، یعنی یکجورهایی میترسم. اما این دوچرخه تنها وسیلهای است که به چرخهایش اعتماد دارم!»
محدثه عابدینپور (از چهاردانگه): «دیروز اتفاق جالبی برام افتاد. تا دیروز همهاش فکر میکردم فقط نویسندههای معروف طرفدار دارن، اما دیروز که توی راهروی مدرسه یکی از بچههای دوم دوچرخه به دست اومد پیشم و گفت: شعرت رو خوندم. خیلی قشنگ بود. واقعاً خوشحال و امیدوار شدم.»
محمدحسین ناعلی: «عشق و درویشی و انگشتنمایی و ملامت/ همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی/ خلق گویند برو دل به هوای دگری ده/ نکنم خاصه در باب دوچرخه دو هوایی! (با همکاری سعدی)»
* * *
فقط چند سطر
سیندخت خدیور (از قزوین): چرا در استان قزوین دوچرخه چاپ نمیشود؟ هر پنجشنبه که پدرم سرکار به کرج میرود به او میگویم هروقت دوچرخه خریدی بیا خونه!
- سیندخت عزیز، باید دوچرخه در همهی شهرها و استانها توزیع شود. سعی میکنیم آن را پیگیری کنیم.
مهدیه خاکزاد (از تبریز): من دوست دارم مانند بچههای دیگر با شما همکاری کنم و خوشحال میشوم که همکاری مرا بپذیرید.
- مهدیه جان، چه خبری بهتر از این، منتظر آثارت هستیم.
گلناز حسینعلی (از تهران): برای چاپ داستانهایی که خارج از موضوع تخته سیاه است، حتماً باید خبرنگار افتخاری باشیم؟
- گلناز، دوست عزیز، نوجوانان میتوانند هرچه میخواهند برای دوچرخه بفرستند. مهم این است که نوجوانانه باشد و اثر خودتان، لازم نیست حتماً خبرنگار افتخاری باشید.
و دوست عزیز، مریم عبدالصمدی (از رشت): پاسخ به همهی سؤالهایت در این صفحه امکان ندارد. چرا با دوچرخه تماس نمیگیری تا با هم حرف بزنیم؟
نامهی گلناز حسینعلی از تهران