دیگر عادت کردهایم صبحها بیاییم اینجا، از این پنجرهی بزرگ به کوههای دربند نگاه کنیم تا ببینیم هوای تهران امروز چهقدر تمیز یا چهقدر آلوده است. اما خوب است که هنوز هم تبریکهای شما میرسد.
مثل الهام همتی (از همدان) که میداند اسبابکشی سخت است و به ما وعدهی شیرینی میدهد: «حست رو درک میکنم. ما زیاد اسبابکشی کردیم. ایشالا بتونم با یه جعبه شیرینی خامهای بیام دفترت.»
مثل مهسا پدرام (از تهران) که میداند آدم دلش برای چیزهایی تنگ میشود: «نمیدانستم قرار است از اصفهان زیبا و دوستداشتنیام دور شوم و به تهران بیایم. واقعاً دلم برای دوستانم تنگ شده است.»
مثل پروانه حیدری (از پردیس) که مطمئن است اینجا هم پر از نامه میشود: «مبارک، مبارک، خونهی جدید مبارک. مطمئن باش اونجا هم مثل خونهی قبلیات پر از نامه میشه. اونقدر جای سوزن انداختن هم پیدا نمیکنی.»
مثل کیمیا محمددوست (از رشت) که دربارهی بادبادک اتاق قبلی سردبیر مینویسد: «غصه نخورید! نیش بادبادک هم که باز نباشه، کلی نوجوان دارید که با خوندن دوچرخه نیششون تا پشت گوششون باز میشه. به جان خودم راست میگم. میدونم بادبادکها دوستداشتنیاند، ولی خب... میشه باز بادبادک درست کرد و باهاش یه عالم خاطره ساخت.»
مثل مریم رضایی (از تهران) که برای بالکن نقشه کشیده: «شنیدم بالکن دارید. آره؟ اونقدر بزرگ هست که بتونیم یه جلسه بگذاریم و یه فنجون چای بنوشیم؟ یا شایدم کوچیکه و باید کنار هم خیلی دوستانه بنشینیم و محبتهامون زیاد بشه!»
مثل ساحل رفائی (از تهران) برایمان آرزوهای خوب کند: «امیدوارم خاطرات بد رو جا گذاشته باشید و دفتر جدید، یه عالم اتفاق خوب براتون داشته باشه.»
و مثل هما خرمی (از شاهرود) که خیلی ساده میگوید: «محل استقرار جدیدتون مبارک!»
* * *
ما به هم نامه مینویسیم، مثل قدیمها
هرچهقدر ایمیل فرستادن ارزانتر و راحتتر باشد، نامهنگاری مزهی دیگری دارد. حالا الهام همتی میگوید: «از این به بعد نمابر ندارم و شاید هفتهای یکی دوبار به اینترنت دسترسی داشته باشم.»
و فاطمه ابوالفتحی (از نهاوند) میگوید: «من چند وقته ایمیل برات میفرستم و برای ارسال ایمیل چی لازمه؟ آفرین! اینترنت! من هم بیشتر از یه ماهه اینترنتم قطعه.»
و آریا تولایی (از رشت) میپرسد: «یعنی چی که هرچی ایمیل میفرستم به دستتون نمیرسه؟»
اصلاً بیخیال تکنولوژی، برای دوچرخه نامه بنویسید که ما از خواندن نشانیهای شما روی پاکت و دیدن دستخطهای شما ذوق میکنیم.
* * *
مشکلی به نام جا ماندن
وقتی مریم رضایی میگوید: «من دارم میدووووم، اما نمیدونم چرا باز هم دیر میرسم.» و هما خرمی میگوید: «فکر کنم دوباره از قافله عقب موندم!» ما میفهمیم که در بین نوجوانان مشکلی به نام جاماندگی وجود دارد! و بیشتر وقتها این جاماندگی یک دلیل دارد: درس.
پردیس حیدری: «باور کن به یادت هستم، اما مگه این اوربیتالها و تابعهای جورواجور میگذارن آدم چیزی بنویسه.»
* * *
یک عدد سؤال
الهه صابر (از تهران): «یک عدد سؤال دارم! تصویرگریهایی که بچهها با پست میفرستند، بعد از چاپ چی میشوند؟ کجا میروند؟ دور که نمیاندازیشان؟ دلم تیر میکشد اگر بگویی میاندازی دور. میشود این نامه را نیندازی دور؟ میشود؟!»
چه حرفها! معلوم است که تصویرگریها را دور نمیاندازیم. نهنه! دلت تیر نکشد لطفاً!
* * *
یک عدد نامه
نامههای مریم عبدالحمیدی (از رشت) کلی حال دوچرخه را خوب میکند. پر از حرف است و خبر. همیشه هم در پایان نامههایش مینویسد: «به چرخهات اعتماد کردم، موندنم رو باور کن.» اما چهاردهمین نامهی مریم متفاوت است: «سلام... حرف واسه گفتن زیاده، ولی... گاهی سکوت بهتره...»
* * *
یک خط در میان
فاطمه سلامی (از اهواز): «وقتی اسمم رو دیدم خشکم زد و خیال کردم اشتباه دارم میبینم. به اسمم دست کشیدم و مطمئن شدم و رفتم تو فکر اینکه یعنی میشه اون همه شلوغی دور و برت باشه و منم تو یادت؟ فعلاً که شده!»
مهشاد رضایی (از پرند): خیلی دوست دارم زودتر زمستون از راه برسه، چون عاشق رنگ سفیدم و برف.
فریدا زینالی (از تبریز): «این روزها غوغایی در دلم برپاست، یک هنگامهی بیدلیل! شاید نوجوانی همین شور و شوق است.»
مائده شیری (شهرری): «با اینکه خیلی وقته بهت نامه یا ایمیلی ندادم، اما همچنان اولین صفحهای که سر میزنم، صفحهی چشمههاست و قسمت ای نامه... تا اسم خودم رو پیدا کنم. بعد به خودم میگم مگه تو چیزی فرستادی که منتظری اسمت رو ببینی؟! اما نمیدونم چرا هر هفته این کار رو تکرار میکنم!»
پاکت نامهی الهه صابر از تهران