دو متن که شاید در نگاهِ نخست بیارتباط بنمایند امّا عمیقتر که در آنها بنگریم میبینیم وجوهِ اشتراک و افتراقشان چنان نسبتی معنادار با یکدیگر دارند که گویی یکی ورایِ افقِ تاریخی دارد به دیگری پاسخ میدهد. اندیشیدن به روزهای بهتر و سودای خلاصی از مصایب و ملالِ هرروزه از مایههای اصلیِ هر دو متن است امّا نحوهی برخورد با همین مایه است که راهِ آنها را جدا میکند.
قهرمانِ قصّهی بهرنگی کنشمند و اهلِ حرکت است. تفکّر، آگاهی و مهمتر از همه اراده برای رفتن، به عنوانِ سه ویژگیِ اصلیِ وی خلافِ رسمِ سایرِ ماهیهاست؛ آنها راضیاند به ماندن و تن دادن، ناراضی هم اگر باشند ترجیح میدهند در همان مقرّ تنگ و بیروزنِ خود جولان دهند بلکه روزی، معجزهای رخ دهد، یاریدهندهای بیاید.
آنها به منتظرانِ نمایشنامهی بکت شبیهاند؛ به دی دی و گوگو؛ کسانی که بر خلافِ ماهی سیاه کوچولو گامی به سمتِ رویاهایشان برنمیدارند. آنها مثلِ همان تکدرختی که بر صحنه است ساکناند. کنتراستِ چشمگیرِ قصّهی بهرنگی تقابلِ عصیانِ ماهی سیاه کوچولوست با سکونِ فیلسوفمآبانه امّا جعلیِ اطرافیاناش.
در نمایشِ میرعابدینی امّا همین تضاد در سطحی کلانتر میانِ دو متن مرجع در جریان است. ماهیِ سیاه کوچولو بدل شده است به «حلقهی گمشده»ی ولادیمیر و استراگون. در جهانِ «در انتظارِ گودو» که ساکنانش کاری جز رفت و برگشتی فرساینده در یک تکّه جا، و در نهایتِ ماندن و زنگ زدن و فسیل شدن ندارند، قهرمانِ کوچکِ قصّهی بهرنگی که سراسر پویایی و جوشش است نقشمایهای رشکانگیز مینماید که تنها میتوان در قصّهی مادربزرگها سراغاش را گرفت. دی دی و گوگو به قصّههای مادربزرگشان میاندیشند بلکه به لطفِ آن از تأثیرِ فرسایندهی نبضِ کندِ انتظار بکاهند، حال آنکه ماهی سیاه کوچولو قهرمانی فوقِ معمولیِ قصّههای کهن نیست؛ پیکرهایست مختصر در قوارهی هر آن که رخوتِ پیرامون دلش را زده باشد و ظرفیّتیست نهفته در هر که سودایی بزرگ دارد.
شاید مهمترین دستاوردِ تماتیکِ درآمیختنِ این دو متن در نمایشِ «در انتظارِ ماهیِ سیاه کوچولو» رسیدن به همین تحلیلِ ساده باشد. سنتزِ نهایی بیش از آن که کودکانه به نظر برسد حکایتِ کودکوارگیِ اذهانِ مانده در گل و معلولِ بیعملیست. این جمعبندیِ جدّی، جدّیتی همسنگ و همهجانبه را در اجرا میطلبد؛ و «جدّیت» این مفهومِ کمیابِ نمایشِ کودک امروزِ ما، در نمایشِ میرعابدینی آنقدر عیان ــ و در عینِ حال خوشایند ــ هست که بتوان از کاستیها به راحتی چشم پوشید. مهم وسواس و خلّاقیّتیست که برای طرّاحیِ افکتهای صوتی (در کنارِ حضورِ بهاندازه و ساختاریِ موسیقی)، نور و به خصوص لباس خرج شده. همه چیز ساده و موجز است و در عینِ حال «نمایشی».
نیازی به صورتک و گریم یا شناسههای جانوریِ اغراقآمیز و گلدرشت نیست. قورباغهها کلاهشاپو به سر دارند و لاتی حرف میزنند و باورشان میکنیم. لاک پشت جامپرپوشیست که کلاه به سر کشیده، قوز کرده و با طمأنینه راه میرود و کولهپشتی حمل میکند، و باورش میکنیم. مهم جدّیت، انگیزه و اشتیاقیست که در بازیِ بازیگرانِ کمسنّ و سالِ نمایش (بین ده تا چهارده سال) موج میزند؛ مهم ادای صحیحِ گفتار، مهارتِ قابلِ قبول در استفاده از حجمِ صدا و پختگیِ بیان در اغلبِ آنهاست و این که چقدر در میزانسنهای شلوغ هماهنگاند و چقدر در صحنههای خلوت مسلّطاند و متّکی به نفس.
باید رفت به تماشای «در انتظارِ ماهیِ سیاه کوچولو» تا به این نوآموزانِ نمایش که پیداست خیال دارند از جویبارِ جمع و جورِ تآتر کودک بگذرند و راهیِ دریاهای دور شوند دلگرمی داد و به آیندهی تآتر این سرزمین امید بست: پنجشنبه و جمعه، پنجم و ششم دی ماه، ساعت سه عصر، تالارِ هنر (هفت تیر، مفتح جنوبی، جنبِ ورزشگاهِ شهید شیرودی، خیابان ورزنده).