کنار این دو، کپهای از سیمان ریخته و راه بسته شده است. چند دقیقه بعد ماشینهای دیگری از راه رسیده و پشت این دو متوقف میشوند. برخی رانندهها دستهایشان را روی بوق گذاشته و برخی دیگر پیاده شده و هاج و واج به سانتافه و 206 نگاه کرده و درباره رانندههایشان پرسوجو میکنند. در میان این سرگردانیها، 2مرد از سرکوچه، درحالیکه به یکدیگر بدوبیراه میگویند به سوی ماشینهایشان میآیند، خیلی زود همه متوجه میشوند که این دو، رانندههای سانتافه و 206 هستند.
راننده سانتافه: چرا وقتی چراغ زدم که بری عقب رد شم، نرفتی؟
راننده 206: اون وقت تو باید وسط کوچه پارک کنی، بری؟
راننده سانتافه: همینه که هست، همینجا میمونم، ببینم میخواهی چهکار کنی؟
راننده 206: به درک. خونه من همینجاست، منم قفل میکنم میرم.
راننده سانتافه: برو، منم میشینم اینجا، هیچ کاری هم ندارم!
به رادیو گوش میسپاری و منتظر میمانی تا را ه باز شود. گوینده رادیو به خواندن اشعاری از سعدی و مولانا میپردازد: «بد اخترتر از مردم آزار نیست/ که روز مصیبت کساش یار نیست»
همهمهای درمیان رانندهها افتاده است. برخی با خواهش و تمنا و برخی دیگر با فحش و ناسزا از آنها میخواهند که کوتاه بیایند و راه را باز کنند.
گوینده رادیو: «بلی مرد آن کس است از روی تحقیق/ که چون خشم آیدش باطل نگوید»
سرانجام راه باز میشود. پس از 40دقیقه اتلاف وقت، به راهت ادامه میدهی. به میدان میرسی، چراغ قرمز میشود، پا روی ترمز میگذاری و در ردیف ماشینهایی که پیش از خطکشی ایستادهاند جای میگیری. راننده یکی از سواریهای همردیفت سخت بیقرار است، پیدرپی پایش را روی پدال گاز میگذارد و قدری جلوتر میرود. در یک لحظه که به خیال خودش فرصت مناسبی است، حرکت میکند؛ در جهت عمود بر ماشینهایی که در سایه چراغ سبز میرانند! صدای ترمزهای ناگهانی، پشت سر هم شنیده میشود. سواری عجول، یکی از ماشینهای در حال عبور را به جدول کنار میدان میکوبد، سواری دیگری هم بهخود او برخورد میکند. غوغایی دور میدان بر پا میشود حالا چراغ روبهرویت سبز شده اما حرکت ماشینها کند است. چند ماشین دور میدان میایستند و راهبندان را بیشتر میکنند. رانندهها با نگاهها و نظرهای کارشناسانه صحنه تصادف را بررسی میکنند.
گوینده رادیو: «صد هزاران کیمیا حق آفرید/کیمیایی همچو صبر آدم ندید»
به زحمت از دور میدان میگذری، نزدیک بانک، با خوشحالی جای پارکی پیدا میکنی، سپس پرداخت شهریه مدرسه و... . شتابزده به سوی ماشین میآیی تا بهکار بعدیات برسی. یک ماکسیما به موازات ماشینت پارک کرده و نشانی هم از رانندهاش نیست. از در سمت راننده نمیتوانی سوار شوی، از صندلی کنار راننده وارد شده و پشت فرمان جای میگیری. صبر میکنی، چارهای نداری! باز هم رادیو را روشن میکنی.
گوینده رادیو: «زخیرت خیر پیش آید بکن چندان که بتوانی/ مکافات بدی کردن نمیگویم تو خود دانی»
راننده ماکسیما سر میرسد، بربری در دست دارد، لبخندی تحویلت میدهد و میگوید: هه هه... میبخشید، نونوایی شلوغ بود... . میبخشی و ماشین را روشن میکنی.
نزدیک دور برگردان هستی. آرامآرام ماشین را به سمت چپ کشیده و راهنما میزنی. سواری پشت سرت مدام چراغ میدهد و بوق میزند، انگار برای رسیدن به دور برگردان عجله دارد. حرکتات را آهسته کرده و قدری به راست متمایل میشوی تا او زودتر به دور برگردان برسد. از کنارت با سرعت میگذرد و به مسیر مستقیمش ادامه میدهد و تو را با دهان باز بر جای میگذارد.
گوینده رادیو:«آخر آدم زادهای، ای ناخلف/چند پنداری تو پستی را شرف»
در خیابان اصلی هستی، ماشینی که جلوتر از تو حرکت میکند، در لاین اول و آرام میراند و به چراغ زدن و بوق زدن هیچکس هم توجهی ندارد. سرگرم پیامکدادن است.
گوینده رادیو: «نقص عقلاست آنکه بد رنجوریاست/ موجب لعنت سزای دوریاست»
در حال گذر از زیر پل هستی، 2ستون ماشین از این سو و 2ستون ماشین از سوی مقابل، در کنار هم در حال حرکت هستند. یکباره رانندهای تصمیم میگیرد در آن میان دور بزند، 4ستون ماشینهای در حال حرکت به هم میریزند.
راننده دیگری سرش را از پنجره ماشینش بیرون میآورد و میگوید: ببین! چهارپا هم اینجا دور نمیزنه.
گوینده رادیو: « از خدا جوییم توفیق ادب/بیادب محروم ماند از لطف رب/ بیادب تنها نه خود را داشت بد/ بلکه آتش در همه آفاق زد»
مقابل فروشگاه دنبال جای پارک میگردی. برخی ماشینها به موازات جدول کنار خیابان و برخی هم به شکل اریب پارک کردهاند، برخی هم فقط یک سوم جلوی ماشین را به جدول چسبانده و دوسوم طول ماشین را در عرض خیابان رها کرده و رفتهاند. جای پارک نمییابی، به سراغ کار بعدیات میروی.
گوینده رادیو: «خیر کن با خلق بهر ایزدت/یا برای راحت جان خودت»
به دور برگردانی دیگر نزدیک میشوی، راهنما میزنی، سواری پشت سرت سرعتش را بیشتر میکند، با تصور اینکه قصد عبوری سریع دارد، سرعتات را کم میکنی، او هم سرعتش را کم میکند و به موازات تو حرکت میکند.
گوینده رادیو: «کشتی بیلنگر آمد مرد شر /که زباد کژ نیابد او حذر /
لنگر عقلست عاقل را امان/لنگری دریوزه کن از عاقلان»
پیروزی بعدی! جای پارک دیگر مییابی، پارک میکنی، کارت را انجام میدهی و باز میگردی. این یکی واقعا برایت تازگی دارد، راننده یک پراید، دنده عقب گرفته و با عقب ماشینش، ماشینت را هل میدهد تا برای خود جای پارک دست و پا کند.
گوینده رادیو: «هر که را باشد طمع الکن شود/با طمع کی چشم و دل روشن شود»
در جایی دیگر، درست سر نبش خیابانی یکطرفه و باریک که تنها راه ورود به خیابان اصلی نیز هست، ماشینی پارک کرده، رانندهاش پیاده شده و با موبایل حرف میزند؛ حرف که نه، داد و بیداد و فحاشی. هنگامی که اعتراضت را میشنود که آخه اینجا جای پارک کردنه؟ پاسخ میدهد: چته؟ جا که داری، بگیر اونور برو. بلد نیستی؟
و برای اینکه ثابت کنی «بلدی» از فاصله 2سانتیمتری ماشینش، عبور میکنی !
گوینده رادیو: «اینکه میگویم بهقدر فهم توست/مردم اندر حسرت فهم درست»
فراوان شاهد ماشینهایی هستی که بیهیچ درنگ یا کمکردن سرعت از خیابانهای فرعی وارد خیابان اصلی میشوند... با احتیاط میرانی. همیشه منتظرشان هستی. برخی رانندهها، اگر وانت پرتقال یا هندوانه ببینند، همانجا در وسط خیابان پا روی ترمز میگذارند و اگر هم کنار بروند راهنما نمیزنند. رانندههایی را میبینی که تمام طول خیابان یکطرفه را در جهت مخالف، با دنده عقب طی میکنند... .
گوینده رادیو: «چشم آخر بین تواند دید راست/ چشم آخور بین غرور است و خطاست»
و رکیکترین فحشها را از دهان رانندههای عصبانی میشنوی که از رانندگی دیگری کفرشان درآمده است.
گوینده رادیو: «من ندیدم در جهان جستوجو/ هیچ اهلیت به از خوی نکو»
گاهی در راهبندان و ترافیک گیر کردهای و ماشین پشت سرت مدام بوق میزند، نمیدانی منظورش چیست؟ با خود میگویی: همه ماشینها که تقریبا به هم چسبیده حرکت میکنند، کجا باید بروم؟ گوینده رادیو همچنان شعر میخواند؛ «صبر آرد آرزو را نی شتاب/صبر کن والله اعلم بالصواب»
2ساعتی از ظهر گذشته، از فهرست کارهایت، نیمی هم انجام نشده اما خوشحالیکه با رانندگی آرام دستکم از پیش آمدن چند تصادف جلوگیری کردهای که اگر چنین نمیکردی رفتن به بیمه و کلانتری و صافکاری هم به فهرست کارهایت افزوده میشد.
برنامه رادیو ادامه دارد؛ «آنکه تخم خار کارد در جهان/هان و هان او را مجو در گلستان/گر گلی گیرد به کف خاری شود/ور سوی یاری رود ماری شود»
با خود شعر را تکرار میکنی. آیا اینجا کشور سعدی و حافظ و مولوی است؟ با خود فکر میکنی: راستی اگر این بزرگان زنده شوند و رفتار رانندهها و شیوه رانندگیها را ببینند، ما را میراثدار فرهنگ و ادبی که خود پروردهاند، میدانند؟
مگر نه این است که شیوه رانندگی در شهر، یکی از نمودهای زندگی جمعی است و فرهنگ، سرمایه اجتماعی، ادب، احترام به قانون، مراعات حقوق دیگران و... در شیوه رانندگی متجلی است؟ آیا محترم ندانستن و مراعات نکردن قانون، همان تخم خاری نیست که بهدست برخی شهرنشینان در مزرعه میهن کاشته شده و مانع گلستانشدن آن میشود؟ راستی گذراندن دوره کوتاهمدت قوانین رانندگی برای افرادی که متقاضی گواهینامه رانندگی هستند، برای ایشان کافی است؟ بهتر نیست که پیش از آموزش قوانین، احترام به قوانین را یاد گرفته و ارزش گذاشتن به قانون را به شهروندان یادآور شده و در وجودشان نهادینه کنیم؟... خیلی پیشتر از گرفتن گواهینامه مثلا در مدارس و کتابهای درسی؟