غول آمد و رفت و دیگر لازم نیست شبها با عذاب وجدان «درس نخواندن» و «ای وای امروز کم تست زدم» بخوابی.
کنکور تمام شد و تویی که حداقل 9 ماه درس خواندی- یا حداقل سعی کردی درس بخوانی- حالا آزادی.
اما راستی آن روز اوضاعت چطور بود؟ هفته پیش که میرفتی پشت این صندلیهای یک دسته بنشینی، چه حالی داشتی؟ بعد که آمدی بیرون احساس کردی دنیا قشنگتر شده یا نه؟ این گزارش، توصیفی است از حال و روز کنکوریهایی که هفته گذشته امتحان دادند؛ از قبل از رفتن سر جلسه تا بعد که خندان یا اخمو آمدند بیرون.
مادرها دعا میخوانند و فوت میکنند پشت سر پسرشان. پدرها پشت فرمان با نگاه شازده را بدرقه میکنند و خود بچهها، انگار که عملیات مهمی در راه است وسایلشان را چک میکنند؛ 18 تا مداد برای وقتی که نوک 17 تای قبلی شکسته باشد؛ 10 تا پاککن برای وقتی که آن 9 تا درست به وظیفهشان عمل نکنند؛ 5 تا سنجاق قفلی که اگر 4 تایش گم شد باز هم بتوانی کارتت را بچسبانی روی سینه و...
جلوی در حوزه شلوغ است. به همه گفتهاند راس ساعت 6 اینجا باشند. گفتهاند 5/6 در را میبندند. همه هستند ولی انگار کسی خیال باز کردن در را ندارد. یکی از مادرها پشت سر پسرش راه افتاده و از او فیلم میگیرد. برای همین همه با تعجب این صحنه را نگاه میکنند. یکی از پدرهایی که منتظر گوشهای ایستاده، با تمسخر میگوید «بچه اینها هیچی نمیشود!».
شیمی یا معماری، مسئله این است
آمده که مهندس بشود. به قیافهاش هم میخورد. محمد امین 4 سال دبیرستان را در مدرسه تیزهوشان درس خوانده و حالا اعتماد به نفسش بیداد میکند؛ «نمیدانم امسال کنکور چطور خواهد بود اما حدس میزنم با دیدن سؤالها شگفتزده شویم.
حداقل سالهای قبل که این جوری بوده». استاد تمام آزمونها و تستهای موجود در محدوده کنکور سالهای قبل را خورده و الان در حد یک معلم کنکور آمار دارد؛ «فکر کنم امسال ادبیات و شیمی را سخت داده باشند مثل ریاضی پارسال و فیزیک دو سال پیش.
حساب و کتاب ندارد البته این را میدانم که انتخاب سؤالهایشان شانسی است؛ یعنی چندین مجموعه سؤال دارند که هر سال یکیاش را انتخاب میکنند». او میخواهد برود دنبال شیمی خواندن یعنی یا شیمی محض یا مهندسی شیمی.
دانشگاهش را هم از همین الان انتخاب کرده ولی میگوید ننویس که فکر نکنند خر خوانیم! مادرش کمی آن طرفتر ایستاده. پسر را که راهی میکند، میآید تا درباره کنکور حرف بزنیم؛ «اصلا به قبول نشدنش فکر نمیکنم.
نمیتوانم باور کنم که قبول نشود». پدر و مادر معتقدند که پسرشان خودش را دست کم میگیرد. آنها میگویند بهتر است امین به کار و درآمد آینده رشتهای که میخواهد بخواند هم فکر کند؛ پسر اما تصمیمش را گرفته. گفتیم که کلا اعتماد به نفسش بالاست!
بریم امامزاده دعا
جلوی در، بچهها را کنترل میکنند. آنها نباید هیچ وسیله اضافی با خودشان داشته باشند. حتی جامدادیهایشان را هم میگیرند. یکی از داوطلبها زرنگی کرده و مداد و پاککنش را ریخته توی نایلون ولی نایلون او را هم میگیرند تا مجبور شود لوازمالتحریر را توی جیبهایش جاسازی کند.
در حوزه را که میبندند، آنهایی که قصد رفتن دارند میروند ولی پدر و مادرهایی که خیال دارند 4 ساعت را همین جا بمانند، در دو طرف خیابان، توی ماشین یا هر جای دیگری که سایه باشد، موضع میگیرند. خیلی از مادرها مفاتیح میخوانند.
حتی یکیشان پیشنهاد میدهد که دستهجمعی بروند امامزادهای که همین نزدیکی است و برای بچهها دعا بخوانند. توی این گیر و ویر یکهو سروکله یک آمبولانس پیدا میشود. همه وحشت میکنند. ظاهرا یکی از داوطلبها بیماری آسم داشته و حالا که رفته سر جلسه حالش به هم خورده و برایش آمبولانس خبر کردهاند.
این وضعیت، خانوادهای که لب جوب نشستهاند را نگران میکند؛ «بچهام میگرن دارد، هر وقت گشنهاش بشود یا خسته باشد، سردردش عود میکند» و حالا نوبت یک دستفروش است که بیاید و رد بشود که «تاریخ و محل توزیع کارت دانشگاه آزاد، بیا!».
ساعت حدود 10 است و کمکم سروکله اولین سری بچهها پیدا میشود؛ ناامید و شکست خورده! قیافه یکیشان حسابی داغان میزند. چرا افسردهای؟ «افسرده نیستم، خستهام. آن تو این قدر فضا ساکت و نور کم است که آدم خسته میشود.
اصلا نمیتوانی تمرکز کنی. آنجا همه توی محذوریت گیر کردهاند. همه میترسند حتی سرفه کنند، نکند که حواس بقیه پرت شود». بهانه بیرون آمدن البته این چیزها نیست. او کلا چیز خاصی برای رو کردن نداشته.
شاید امروز را آمده فقط برای رفع تکلیف؛ «اصلا درس نخوانده بودم. برای همین هم خیلی از خودم توقع نداشتم. الان هم دیگر بهاش فکر نمیکنم. ایدهام این است که اگر کنکور قبول نشوم، راههای دیگری برای موفقیت برایم وجود دارد. مثلا میتوانم بروم سراغ ورزش».
و تمام!
اینجا دانشگاه الزهراست و ساعت حدود 12. حالا دیگر جماعت گروه گروه از حوزه میآیند بیرون. بینشان همه جور آدمی پیدا میشود، ولی میشود گفت اکثر بچهها از اینکه خلاص شدهاند، خوشحالند؛ «من هیچ وقت در دوران تحصیلم از درس خواندن لذت نبردم.
همیشه اجبار بوده و اضطراب. الان هم از هر کسی بپرسی میگوید «راحت شدم». نمیگوید «کنکور دادم، خوب بود». یعنی این بچهها با عذاب درس خواندهاند. برای همین هم الان همه شان خوشحالند».
با این حرفها میشود فهمید که فاطمه از کنکوری که داده راضی نیست. او جوری وانمود میکند که انگار هیچ چیز برایش اهمیت ندارد؛ «من در مورد کنکور تکلیفم را با خودم روشن کردم. تصمیم گرفتم همان طوری که دوست دارم عمل کنم. ترجیح دادم در 17 سالگیام 17 ساله باشم و کاری که دلم میخواهد را بکنم».
الهام طبیبزاده اما بعد از 4 ساعت سر جلسه نشستن راضی به نظر میرسد؛ «قبل از اینکه بروم داخل، فکر میکردم با یک چیز خیلی سخت روبهرو خواهم شد؛ چیزی که باید خیلی تلاش کنم تا بهاش برسم. ولی دیدم خیلی هم چیز خاصی نیست حتی با یک تلاش کم هم میشد از پسش برآمد.
اگر میدانستم این قدر راحت است، کمتر درس میخواندم». الهام ترجیح میدهد حالا که همه چیز تمام شده، دیگر به آینده و اینکه کجا و چی قبول میشود فکر نکند؛ «نمیدانم. IT خیلی دوست دارم ولی اصولا هر وقت به چیزی فکر میکنم برعکسش اتفاق میافتد. پس ترجیح میدهم اصلا فکر نکنم».
عجیب ولی خواندنی
- بهرام که گور میگرفتی همه عمر/ دیدی که چگونه گور... گرفت؟» جای خالی را با کلمه مناسب پر کنید:
الف- شهرام ب- بهرام ج- آرام د- مهرداد
این نشان میدهد که طراحان کنکور هم به اندازه بعضی بچهها شادند. امسال سؤالات اول بعضی از درسهای عمومی به همین شکل و به صورت بدیهی و شاد طراحی شده بود.
سؤال اول درس دین و زندگی (همان معارف خودمان) را داشته باشید:
- رؤیاهای صادقه را در چه حالتی میبینیم؟
الف- راه رفتن ب- نشستن ج- دراز کشیدن د- خوابیدن
کنکور که تمام میشود، همه با ذوق و شوق میدوند طرف پدر و مادرها تا همین جریان را برایشان تعریف کنند. تلقی آنها از امتحانی که دادهاند چنین است: «خوشبختانه امسال اختصاصیها مثل سالهای قبل غیرعادی نبود. ولی خب، عمومیها سختتر شده بود».
ظاهرا به غیر از این مسئله، کنکور امسال تغییرات ظاهری دیگری هم داشته: «دفترچهها با هم فرق میکرد. هر سال این کار را میکنند ولی امسال روی دفترچه و پاسخنامه کد نزده بودند که بعدا بتوانند آنها را با هم تطبیق بدهند.
حتی بعضی سؤالات دفترچه عمومی با هم فرق میکرد. من فکر میکنم این سؤالات مسخرهای که اول بعضی درسهای عمومی بود، درواقع همان کار کد را انجام میداد؛ یعنی از طریق آنها میشد فهمید که این پاسخنامه مربوط به چه دفترچه سؤالی است وگرنه اینها که سوال نبود بیشتر شبیه جوکهای اساماسی بود!».
محسن که دومین سال است کنکور داده، توضیح میدهد که هر سال تعداد سؤالات عمومی، 25 تا برای هر درس بوده ولی امسال 24 تا سؤال داده بودند و سؤال آخر هر درس این بود که فکر میکنید این درس را چند درصد زدهاید؟
جوابها هم زیر 50 درصد و بالای 50 درصد بوده! منتها یک گروه میبایست این 2 جواب را در گزینههای الف و ب علامت میزدند و یک گروه دیگر در گزینههای ج و د. حالا اینکه چرا، معلوم نیست. احتمالا برای تشخیص همان دفترچهها بوده.
محسن آخر حرفهایش میگوید: «امسال برگ سؤالات اندازه A4 نبود، اندازه یک برگه دفتر بود. برای همین هم جایی برای چرکنویس کردن نداشت. تازه دو تا پاسخنامه بهمان دادند؛ یعنی پاسخنامههای عمومی و اختصاصی را جدا کرده بودند:
فکر میکنم به این خاطر چنین کاری کردند که بچهها قبلا برگ آخر سؤالات عمومی را میکندهاند و بعد از اینکه وقت سؤالات عمومی تمام میشد و دفترچههای عمومی جمع میشد، برگه را لای دفترچه اختصاصی میگذاشتند و به آن جواب میدادند!».
دورت بگردم، چه میخوانی؟
پدرمن چوپان است؛ یعنی قبل از اینکه خیلی سال قبل آمده باشد شهر، در دشت یا به قول خودش «صحرا» چوپانی میکرده. شاید برای همین، وقتی بعدازظهر بعد از کنکور آمد داخل اتاق و دید من دمرو افتادهام و باز دارم یک چیزی میخوانم، تعجب کرد.
اما دقیقا مثل آدمهایی که در صحرا زیاد راه رفتهاند و زیر آسمان صحرا زیاد خوابیدهاند، از من نپرسید چرا. حتی سعی نکرد اسم کتاب را ببیند. فقط در چشمهای من نگاه کرد- و داناییای در آن بود- و گفت «دورت بگردم» و نمیدانم چرا برایش توضیح ندادم این «درس» نیست؛ این آمریکایی آرام گراهام گرین است که الان بدجوری میچسبد و دارم لذتش را میبرم؛ شاید چون «دورت بگردم» را جوری گفت که احساس کردم خودش این را میداند.
حتی نگفت «دورت بگردم، باز داری میخوانی؟»، فقط گفت «دورت بگردم» و مرا تماشا کرد، آرنجهای مرا که در بالش گلدوزی شده فرو رفته بود و چشمهایم را که روی کلمات میخکوب بود، تماشا کرد و لذتی که میبردم را انگار مثل تکهای از یک حقیقت بزرگ، درک کرد.
پدرم هنوز هم از من نمیپرسد «چرا میخوانی؟». ولی من دلم میخواهد از او بپرسم. بپرسم «چرا نمیپرسی؟». دلم میخواهد بپرسم چطور میشود که نمیپرسی؟ بدون کنکور، بدون آمریکایی آرام، بدون خیلی چیزها که من برای به دست آوردنشان خودم را به آب و آتش زدهام، چطور میشود که نمیپرسی؟ انگار همه چیز را میدانی انگار همه چیز تکهای از یک حقیقت بزرگ است که تو آن را در صحرا دیدهای؛ ندیدهای، درک کردهای.
بی در کجا
آن روز کجا بودم من؟ یک جوان دراز و باریک که تازه پشت لبش سبز شده بود و آنقدر مغرور بود که نگرانی قبول نشدن نداشته باشد.
روز جمعه بود. رفته بودم نماز جمعه از جمله به این نیت که دانشگاه را ببینم؛ میلههای سبزش را و آن سردر بزرگ را که فکر میکردم رفتن تویش خیلی اهمیت داد.
آن روز کجا بودم من؟ یک جوان دراز و باریک که تازه پشت لبش سبز شده بود و آنقدر بیتجربه بود که فکر میکرد با قبولشدن در همین یک امتحان، همه مشکلات تمام شده و زندگی دیگر روی دور خواهد افتاد. زنگ زده بودم به رفقایم که برویم توی دبیرستان خودمان برای بچههایی که سال بعد کنکور دارند، کلاس تست بگذاریم و مثلا تجارب گرانبهایمان را در اختیارشان بگذاریم!
آن روزکجا بودم من؟ یک جوان دراز و باریک که تازه پشت لبش سبز شده بود و آنقدر ساده بود که حتی نمیدانست کجاست آن روز.
و زندگی ادامه دارد...
- بیخیال بابا! هیچی نمیشود، اینقدر نرو تو فکر. نگران چرا؟ فکر میکنی دانشگاه رفتن چقدر چیز مهمی است؟ فکر میکنی بروی آن تو حلوا خیرات میکنند برایت مثلا؟ ولش کن. حالا که کنکورت را دادهای دیگر از فکرش بیا بیرون، آخرش یک چیزی میشود دیگر.
- نه، مزخرف گفتم... خیلی هم مهم است. آدم اگر نرود دانشگاه نیم عمرش بر فناست. اگر نرود، آخرش ممکن است یالقوز بشود. نمیدانم یالقوز یعنی چی ولی وقتی بچه بودیم و بهانه میگرفتیم برای مدرسهنرفتن، مادربزرگ میگفت: «بچهجون! اگه نری مدرسه یالقوز بار میآیی» و وقتی این جمله را میگفت قیافهاش را یکجوری میکرد که خوب بفهمی یالقوزشدن اتفاق نامیمونی است!
بعد که بزرگتر شدیم، پدر و مادر، خاله و خانباجی، در و همسایه و فک و فامیل، همه یکجوری از مزایای دانشگاه رفتن برایمان حرف زدند که مجبور شدیم فکر کنیم دانشگاه نرفتن مساوی است با یالقوزی! و وقتی اینطوری فکر میکردیم همهاش قیافه یک جوری شده مادربزرگ مرحوم توی ذهنمان میآمد.
- حالا مثلا فکر کنی بهاش گزینهها جابهجا میشوند و میروند توی خانه درست؟ بعد معجزه میشود و درصد ریاضیات میآید بالا؟ بعد دروازههای شریف را برایت باز میکنند و دادار دودور راه میاندازند که هورا بفرما داخل؟! خسته نشدی؟ بابا، این همه عذاب کشیدی این یک سال. تمامش کن. فوق فوقاش معجزه اتفاق نمیافتد و قبول نمیشوی. دیگر از این بالاتر؟ اصلا کی گفته همه خوشبختها باید از دانشگاه رد شده باشند؟
- همه خوشبختها اول باید از دانشگاه رد شده باشند چون تا لیسانس نداشته باشی استخدامت نمیکنند. آن وقت هم دیگر آب باریکهای نیست که قل بزند و بیاید بالا تا زندگیات بچرخد. آن وقت بدبخت میشوی. اگر لیسانس نداشته باشی، روز خواستگاری از ستارههایت کم میکنند. یعنی چی؟ یعنی شانست برای برندهشدن میآید پایین؟ خب، خب طفلک آن موقع به ات زن نمی دهند و همیشه عزب اوغلی می مانی.
- نمیدانم، به خدا نمیدانم. حتی حالا که n سال از دانشگاه رفتنم میگذرد نفهمیدهام که بالاخره دانشگاهرفتن بر جوانان امری است واجب یا نه. به آمدنم توی این محیط به اصطلاح آکادمیک فکر میکنم و به مصیبتهایی که هر روز درگیرش میشوم و فکری که هر دقیقه بهام میگوید خب، 5 سال است اینجا چه غلطی میکنی؟
و بعد سریع خودم را سرباز کچلی تصور میکنم که لب مرز شب تا صبح پاس میدهد و میلرزد و خودش را برای اینکه بیخیال دانشگاه شده، سرزنش میکند. تو اما خیلی بهاش فکر نکن، برو تخت بگیر بخواب و مطمئن باش هر اتفاقی که بیفتد باز هم میشود زندگی کرد.