در كفشهاي تهي از پاي رفتن و در پيادهراهها خالي از چراغ. درست در همين نقطه كه روشنايي غايب است. درنگ ميكنيم تا او سيگارش را روشن كند و من در جستوجوي كارت آدرس و مشخصات دوستي بگردم كه مدتهاست او را گم كردهايم.
ـ نگران نباش پيدايش ميكنم. حتي اگر زير سنگ رفته باشد.
درست در همين لحظات است كه انگار مردي از زير سنگ پيادهرو ظاهر ميشود. تركخورده، نحيف و پرملال. نگاهش روي ما سنگيني ميكند. هيچ نميگويد و فقط ما را ميكاود. تو دلم ميگويم نكند ناگهان توفان شود و او را با خودش ببرد. دست ميكنم تو جيبم. اسكناس 500 توماني را ميگذارم تو دستش. نميرود و ميماند. حتي پابهپا هم نميشود. يعني 500تومان ناقابل است؟ من دستدست ميكنم و او بهناچار به شكل غمانگيزي جاري ميشود در روشني، تاريكيهاي پيادهرو.
ـ چرا بهش پول دادي. عصاره اعتياد بود!
ـ چشماشو ديدي داشت خاموش ميشد، گرسنگي مثل طلبكار يقهاش را گرفته بود و رهايش نميكرد.
ـ بابا بيخيال!
ـ واقعا؟ اگر چنگ ميزد به عينكت و ميبرد آنوقت خودت را هم گم ميكردي.
من در خودم ميشكنم. يك لحظه در خيالم گذشت. نكند مرد تركخورده همان دوست گمشده ماست. برميگردم چند قدم بعد اما توفان او را برده است؟
واقعا برده است؟ يا از درماندگی مثل موزاييك در پيادهرو دراز كشيده و من از رويش عبور كردهام.
ـ مكدر نباش، گفتهاند گرسنگي زيستن را ياد ميدهد و سرما دويدن را!
ـ او گرسنه بود يا معتاد؟
ـ فرقي نميكند!
شاعر ميگويد:
مردي كه دست ندارد
چگونه تو را در آغوش بكشد؟
مردي كه قلبش مصنوعي است
چگونه تو را دوست بدارد؟
واقعا؟ واقعا كسي كه دست ندارد چگونه ما را در آغوش بگيرد. دوستي كه گمشده است يا خود را گم كرده است،چگونه دستم را بفشارد، در حالي كه من دستهايم را در جيبم فرو برده بودم تا به او گفته باشم، هيچ كمكي از من ساخته نيست. وقتي كه تو خودت را در گردباد رها كردي و به دروغ به دروغ در چشمهاي من زل زدي و گفتي، معتاد نيستم. گرفتارم! باور كن!
همه چيز
از گرفتن دست كسي شروع شد
كه دست نداشت
از ساعت مچي
كه باترياش تمام شد
و مجبور شد دروغ بگويد.
كسي ميگويد، تو روزنامهنگاري بنويس. حقيقت را بنويس. يك گزارش تحقيقي تاريخي از علل شعلهورشدن، انواع اعتياد بنويس.
ميگويم، جايي خواندم تاريخ عبارت از آن است كه از ميان دروغهاي متعدد، دروغي را كه بيش از همه به حقيقت شبيه است انتخاب كنيد و من انتخاب كردم آن كه ترك خورده و نحيف در تاريكي ناپديد شد، شايد همان دوست ديرينم بود. آيا شما او را ديدهايد كه شبها پرسه ميزند در پيادهراههاي خالي از چراغ و همچنان از من دور ميشود.
غمگينم ميكند ادامه اين شعر
همه و همه در كنار هم راه ميرويم
و در كفشهامان
راههايي را پنهان كردهايم
كه از كنار هم نميگذرند
* شعرها از مهدي اشرفي
نظر شما