اسم پاموک در ایران، تازگیها، بعد از سفر او به تهران و همچنین گرفتن نوبل ادبیات، سر زبانها افتاد. خیلیها دادن نوبل به پاموک را سیاسی میدانند اما نویسندههایی مثل جان آپدایک و یاشار کمال- هموطن او- پاموک را با «پروست» مقایسه کردهاند. به نظر میرسد هر دو گروه کمی زیادهروی کردهاند. پاموک متولد 1952 در استانبول است.
نوشتن را از 23 سالگی شروع کرده و همیشه به این افتخار میکند که در تمام زندگیاش کاری غیر از نوشتن نکرده است. او میگوید: «رمانهایم درباره شرم، غرور، خشم و حس شکست است چون از میان ملتی برخاستهام که سالهاست بر در اروپا میکوبد».
متن زیر درباره رابطهاش با پدرش و در واقع بخشی از سخنرانی او در مراسم نوبل است که برای این صفحه به فارسی ترجمه شده است.
2 سال مانده به مرگش، پدرم چمدان کوچکی به من داد که پر از دفترچهها و دستنوشتههایش بود. با همان لحن طنزآلود گفت که میخواهد بعد از مردنش آنها را بخوانم. گفت: «فقط نگاهی بینداز» و کمی سرخ شد؛ «شاید چیزیاش به کارت بیاید. شاید بعد از مردنم بتوانی بعضیهایش را چاپ کنی».
در اتاق کار من بودیم. سرم را که بلند کردم دیدم دور اتاق میچرخد و دنبال جایی میگردد که چمدان را پایین بگذارد. انگار میخواست خودش را از بار کمرشکنی خلاص کند. بالاخره آن را آرام و بیصدا در گوشهای گذاشت.
لحظه سنگین و مضحکی بود که هیچکدام فراموشش نکردیم ولی وقتی که گذشت، هر دو به سر نقشهای همیشگیمان برگشتیم، نفس راحتی کشیدیم و مثل همیشه درباره چیزهای بدیهی روزمره حرف زدیم؛ درباره مشکلات سیاسی پایانناپذیر ترکیه و درباره کسب وکار اغلب بیرونق پدرم.
تا چند روز بعد، بیآنکه حتی به چرم سیاهش دست بزنم، از کنارش میگذشتم. همان چمدان قفلدار گوشهگردی بود که پدرم آن را با خودش به سفرهای کوتاه میبرد و وقتی برمیگشت من برای تصرفش هجوم میبردم و از لابهلای خرتوپرتها، بوی ادکلن و شهرهای غریب را با ولع، نفس میکشیدم. چمدان دوست من بود اما حالا حتی نمیتوانستم لمسش کنم.
اولین چیزی که مرا از چمدان پدرم دور نگه میداشت، ترس از این بود که شاید نوشتههایش را دوست نداشته باشم. پدرم هم این را میدانست و برای همین، طوری رفتار میکرد انگار محتویات چمدان را جدی نگرفته است.
آن موقع من 25سال بود که مینوشتم و سستی پدرم در جدی گرفتن ادبیات - اینکه کسب و کار پدرش را به شاعر بودن در یک کشور فقیر ترجیح داده بود - مرا آزرد. ولی این نگرانی اصلی من نبود. ترس واقعی من - تکه دردناکی که دلم نمیخواست ببینمش - این بود که شاید پدرم نویسنده خوبی بوده است.
اگر اینطور میبود، اگر نوشتههای خوبی از آن چمدان بیرون میآمد، باید میپذیرفتم که درون پدرم مردی وجود داشته است به کلی متفاوت از کسی که من میشناختم و این احتمال ترسناکی بود. حتی در آن سن، میخواستم پدرم، پدرم باشد، فقط پدرم، نه یک نویسنده.
میدانستم که او هیچوقت با دشواریهایی که من تاب آوردهام روبهرو نبوده است. میدانستم که به جای تنهایی، عاشق اختلاط و معاشرت است. این را هم میدانستم که در یک دوره، خسته از یکنواختی زندگی، چند بار به پاریس رفته و مثل خیلی از نویسندههای دیگر، در اتاق هتل نشسته و دفترچههایی را پر کرده است.
این را خودش وقتی جوان بودم برایم تعریف کرده بود ولی وقتی از این دوره حرف میزد هیچوقت از ضعفهایش، از رؤیاهای نویسندهشدناش یا از پرسشهای بیجوابی که در آن اتاق هتل پاریس به ستوهش میآورد، چیزی نمیگفت.
به جای اینها از کتابهایی حرف میزد که آنجا خوانده، از فیلمهایی که تماشا کرده و از وقتهایی که سارتر را در پیادهرو میدیده؛ و همه اینها را با هیجان صمیمانه کسی تعریف میکرد که خبر مهمی آورده است.
شاید به همین خاطر از پدرم عصبانی بودم؛ به خاطر اینکه مثل من زندگی نکرده بود؛ به خاطر اینکه هیچوقت با زندگی در نیفتاده بود و به خاطر اینکه روزهایش را خوشحال و خندان، کنار آنهایی که دوستشان میداشت گذرانده بود. ولی تکهای از وجودم میدانست که من، بیشتر از آنکه «خشمگین» باشم، «حسود»م. کلمه دوم به چیزی که احساس میکردم، نزدیکتر بود و این اذیتم میکرد.
با صدایی پر از خشم و تحقیر از خودم میپرسیدم شادمانی چیست؟ اینکه فکر کنی در اتاق تنهاییات، زندگی عمیقی داری؟ یا اینکه میان مردم، راحت زندگی کنی و به چیزهایی که همه اعتقاد دارند، اعتقاد داشته باشی یا لااقل وانمود کنی که داری؟ شادمانی است یا ناشادمانی که دور از همه طوری بنویسی که انگار با همه هماهنگ و همداستانی؟
وقتی بالاخره چمدان را باز کردم همه اینها از ذهنم میگذشت؛ آیا پدرم رازی یا ناشادمانیای داشت که من نمیدانستم؛ چیزی که شاید تنها با ریختنش در جملهها میتوانست تحمل کند؟ اگر چیز خوبی در نوشتههایش پیدا نمیکردم اگر میفهمیدم که تا خرخره تحت تأثیر نویسندههای دیگر بوده است، دوباره در همان ناامیدی و یاسی فرو میرفتم که وقتی جوان بودم مرا در خودش خفه میکرد و همه چیزم را - بودنم، اشتیاق نوشتنم و نوشتههایم را - زیر سؤال میبرد. 01 سال اولی که به عنوان نویسنده زندگی کردم، لبریز از این آشفتگی و اضطراب بود و حتی بعد از اینکه از زیرشان بیرون آمدم، همیشه میترسیدم که یک روز - همانطور که درباره نقاشی اتفاق افتاد - مجبور شوم شکست را بپذیرم و نوشتن را هم رها کنم.
یک هفته بعد پدرم دوباره به دیدنم آمد. یک بسته شکلات برایم آورده بود (فراموش کرده بود که من 48سالم است!). مثل همیشه از زندگی، سیاست و شایعههای خانوادگی حرف زدیم و خندیدیم. بعد نگاهش به طرف گوشهای که چمدان را گذاشته بود، لغزید و دید که جابهجایش کردهام. لحظهای به چشمهای هم خیره شدیم.
سکوت سنگینی در اتاق نشست و من به جای اینکه بگویم چمدان را باز کردهام و سعی کردهام نوشتههایش را بخوانم، نگاهم را برگرداندم. ولی او اینها را فهمید، درست همانطور که من فهمیدم که او فهمیده است، درست همانطور که او فهمید که من فهمیدهام که او فهمیده است. اما همه این تفاهم چند ثانیه بیشتر طول نکشید چون پدرم مرد راحت و شادمانی بود که به خودش ایمان داشت. مثل همیشه به من لبخند زد و همینطور که از خانه بیرون میرفت، همه چیزهای محبتآمیز و امیدوارکنندهای را که همیشه مثل یک پدر میگفت، تکرار کرد.
مثل همیشه رفتنش را در حالی تماشا کردم که به شادمانی و طبیعت بیدغدغهاش حسودیام میشد. ولی یادم هست که آن روز چیزی از جنس لذت هم در دلم بود که مرا خجالتزده کرد؛ لذت از فکری که میگفت «شاید زندگی من به اندازه او راحت نبوده است اما لااقل آن را وقف نوشتن کردهام». از اینکه برای چنین فکرهایی از پدرم خرج کرده بودم خجالت کشیدم. بین این همه آدم، پدرم؛ پدرم که هیچوقت آزارش به من نرسیده بود، که مرا در زندگی آزاد گذاشته بود؟!
اما داستان من تقارنی دارد که آن روز مرا بیدرنگ یاد چیز دیگری انداخت و با خودش احساس گناه عمیقتری آورد. 32سال پیش از آنکه پدرم چمدانش را پیش من بگذارد و 4سال بعد از آنکه تصمیم بگیرم خودم را در اتاق حبس کنم و رماننویس شوم، اولین رمانم «سودت بیگ و پسرانش» تمام شده بود.
با دستهای لرزان، نسخهای از رمان هنوز منتشر نشده را به پدرم -که عازم سفر بود - دادم که آنرا بخواند و نظرش را بگوید. وقتی 2هفته بعد برگشت و از دری که من برای بازکردنش دیوانهوار دویده بودم وارد شد، چیزی نگفت ولی دستهایش را بیدرنگ طوری دور من حلقه کرد که فهمیدم کتاب را دوست داشته است.
مدتی هر دو در سکوت زمختی - که لحظههای بروز احساسات غلیظ را همراهی میکند - فرو رفتیم. بعد وقتی آرام شد و شروع به حرفزدن کرد، برای بیان اطمینانش نسبت به من و رمان اولم، به زبانی پراغراق متوسل شد. پدرم گفت که من یک روز همین جایزهای را که حالا گرفتهام، خواهم گرفت. این را گفت نه فقط به خاطر اینکه سعی میکرد مرا از خشنودیاش مطمئن کند یا هدفم را نشانم بدهد، این را مثل پدر ترکزبانی گفت که برای حمایت و تشویق پسر کوچکش میگوید: «یک روز پاشا خواهی شد».
پدرم در دسامبر2002 مرد.