خيليهايمان موقع عبور از خيابان فخر رازي و اطرافش او را ديدهايم. مينشيند روي زمين و طرحهايش را دورتادورش ميچيند. گاهي آنقدر غرق نقاشي ميشود كه متوجه سؤالهاي عابرين درباره قيمت كارهايش نميشود. پيرمرد سفيدمو كه با وجود سن و سال بالايش سرزندگي دلنشيني توي رفتارش دارد، در گوشه يكي از خيابانهاي دانشگاهيترين منطقه پايتخت، هم گالري آثارش را برپا كرده و هم به شاگردانشآموزش ميدهد. رضا بلوط، روزي براي گرفتن اسكن كارهايش به تهران آمده و متوجه شده پول به همراه ندارد. مجبور شده نقاشيهايش را به فروش بگذارد تا پول اسكن را تهيه كند و همانجا بوده كه متوجه شده اين نقاشيها كه تماما با خودكار كشيده ميشوند خواهان بسياري دارد. ماجراي شكلگيري گالري خياباني وي همينقدر ساده و همينقدر عجيب است.
قوانين خاص آقاي هنرمند
«خودكار خالص است»؛ اين جمله را به شيوه حرف قطعي يك استاد به شاگردش ميزند، از آن حرفهايي كه بايد بيچون و چرا از استاد بپذيري. تمام كارهايش را با خودكار ميكشد. به جز خودكار به هيچ وسيله ديگري براي نقاشي كشيدن اعتقاد ندارد. وقتي از او درباره كار با مداد و نمونههايي كه ديدهام ميپرسم، ميگويد: «از نظر من مداد، مساوي پاككن است. چيزي كه با مداد كشيده شود هميشه قابليت از بين رفتن دارد اما طرح خودكاري خالص و اصيل است و ميماند». درحقيقت اين سبك كاري مشخص رضا بلوط است و اعتقاد دارد هر خطي وقتي كشيده شد نبايد پاك يا دوباره كشيده شود به قول خودش «هيچ خطي نبايد برگردد».
دواي درد بيقراريها
حالا كه صحبتهايمان گل انداخته، رضا بلوط بدون اينكه حواسش به جمعيتي كه هرازگاهي دور او و كارهايش جمع ميشوند، پرت شود چند تكه كاغذ به من ميدهد تا بهعنوان زيرانداز استفاده كنم و كنار طرحهايش بنشينم. بعد هم خودش شروع ميكند ماجراي نقاشي يادگرفتنش را تعريف ميكند. ميگويد: از كلاس چهارم ابتدايي شروع به كشيدن كرده.يك جورهايي خودجوش حس كرده كه ميتواند بكشد و براي همين معلم خاصي هم نداشته و خودش استاد خودش بوده است و حالا كه برف روي سرش نشسته 50سال است كه طرح ميزند و نقاشي ميكشد. ماجراي رسيدن به گالري خياباني را با شور و حرارت خاصي تعريف ميكند؛ «بعد ازاينكه پول اسكن جور شد همه نقاشيهاي باقيمانده را جمع كردم چون اصل بودند. اينها كه اينجا هستند همه اسكن شدهاند». بعد صدايش را پايين ميآورد و ميگويد: «من بيقراريهايم را با كشيدن نقاشي برطرف ميكنم».بحث پول و درآمد را كه مطرح ميكنم دوباره با همان هيجان، همانطور كه طرح ميزند ميگويد: «اينجور كارها طبيعتا نميتواند درآمد بالايي داشته باشد ولي من راضيام. پول به اندازه رفع حاجات خوب است. يك حساب بانكي كه يك، يك داشته باشد و هر روز چندتا صفر به آن اضافه شود به چه درد ميخورد؟»
تو اهل فضلي و دانشي همين گناهت بس!
ياد حرف رضا به آن پسر كه ميخواست چهرهاش را بكشد ميافتم و ميپرسم طرح خاصي هم داشته كه از يك رويداد بيروني سرچشمه بگيرد و بخواهد آن را نقاشي كند؟ از زير طرحهايش يك نقاشي بيرون ميكشد. كودكي با مغزي بزرگ، دركنار قفسي با يك مرغ عشق. لبخند ميزند و توضيح ميدهد:«اين تصوير به دنيا آمدن نوهام آرتين است. اين هم مرغ عشقي است كه درخانه دخترم بود و وقتي آرتين عزيزم به دنيا آمد، مرغ عشق حسود مرد!»
سؤالم درباره عكسالعمل شهرداري درقبال كارش را با خنده جواب ميدهد؛ «تا حالا كه برخوردي با من نداشتهاند. شايد از نقاشيهايم خوششان آمده».
يكدفعه دور وبر پيرمرد هنرمند و گالري خاص خيابانياش شلوغ ميشود و رضا سرگرم توضيح دادن كارها و قيمتهايش براي مشتريان ميشود. بلند ميشوم و من هم قيمت نقاشياي كه از اول تا الان چشمام را گرفته بود ميپرسم. اسمش سيال آب است. ميدهم پشت نقاشي را يادگاري برايم امضا كند. مينويسد: «فلك به مردم نادان دهد زمام امور/ تو اهل فضلي و دانش همين گناهت بس».
آموزشگاه من همينجاست
پسر جواني كه چند دقيقهاي است بالاسر طرحهاي پيرمرد ايستاده، بالاخره جلو ميآيد و ازاو ميخواهد چهرهاش را بكشد ولي استادجواب منفي ميدهد و ميگويد:«پوستري نميكشم» البته حواسش هست كه پسر را دلخور نكند و براي همين برايش توضيح ميدهد كه براي هيچكس سفارشي نميكشد و ترجيح ميدهد آنچه به ذهن خودش خطور كرده بكشد و براي مشتري عرضه كند. از او ميپرسم چرا در آموزشگاه كار نميكند؟ ميگويد: «اينطوري كاركردن را دوست ندارم. خيليها هستند كه ميخواهند اين هنر را ياد بگيرند ولي وضعيت مالي مناسبي براي ثبتنام در آموزشگاه ندارند. من هم براي همانها هنرم را همينجا رايگان آموزش ميدهم. بهترين جايي كه دوست دارم نقاشيهايم را نشان بدهم همينجا جلوي چشم اين عابران است». حرفش تمام نشده يكي از شاگردانش كه دختر جواني است از راه ميرسد و طرحهايش را روي تخته شاسي استاد ميگذارد. از چهرهاش ميشود فهميد از پيشرفت شاگردش در طول يك هفته خيلي راضي است.
نظر شما