به این فکر کنید که از ابداع خط شکسته، بیش از 2 قرن میگذرد و ما در سالهای زندگیمان بخت این را داشتهایم که ابداع خطی دیگر را تجربه کنیم و ببینیمش.
حمید عجمی در سال 1341 در قلهک تهران به دنیا آمد و کار خود را از ابتدا و از همان سن کودکی با آموختن هنر خوشنویسی نزد پدرش آغاز کرد و درسال 1356 وارد انجمن خوشنویسان شد.
او پس از گذران چندین سال شاگردی در انجمن نزد استادان نامدار آن زمان مانند استاد کیخسرو خروش (4سال) و استاد غلامحسین امیرخانی (12سال)، در سال 1363 درجه ممتاز خوشنویسی را از انجمن خوشنویسان دریافت کرد. عجمی همچنین از گرافیستهایی است که بهخوبی از پس کامپیوتری شدن هنر برآمدهاند و آن را ابزار خود کردهاند.
شبی دیروقت که حمید عجمی تازه از کار روزانه بازمیگردد، مهمان او و همسرش راضیه خدنگ میشویم در قلهک تهران. راضیهخانم دلش راضی به مصاحبه نمیشود؛ و نه حتی راضی به گرفتن عکسی به یادگاری.
اصرار ما و محکمتر از آن اصرارهای حمید عجمی هیچ تاثیری نمیکند. راضیه خانم همسرش را در مصاحبه تنها میگذارد و آنطرفتر مینشیند. پسران استاد عجمی علی و یعسوبالدین هم شاید از هیبت پدر، دل به مصاحبه نمیدهند. این ماییم و حمید عجمی. خودش میگوید: من یک طبیعتی دارم که همصحبتهایم سختشان میشود حرفزدن!
- الان کجای زندگی هستید؟
اگر از حیات میپرسی، من اول حیاتم هستم. آدم 40سالگی را که رد میکند، اگر اهل هنر و اهل نکتهسنجی باشد، حال خوبی پیدا میکند؛ این یعنی حیات. من تازه اولش هستم.
- جوان که بودید، به چه حمید عجمیای در 40سالگی فکر میکردید؟
جوانی، سن آرزوست. آدم یک افقی برای خودش تعریف میکند و میکوشد به همان افق برسد. در آن سن علاقهمند بودم یکی از برجستهترین خوشنویسهای کشورم باشم.
ولی جلوتر که آمدم و 30 سالگی را رد کردم، متوجه شدم آن آرزوی جوانیام در واقع من را تهییج کرده که سرعتم را زیاد کنم، نه به این خاطر که آدم برجستهای بشوم بلکه به این خاطر که برجستگان عالم را و اینکه چگونه برجسته شدند، درک کنم. بعد از آن دیگر فارغ شدم از اینکه بخواهم آدم برجستهای بشوم. تازه بعد از این فراغت بود که توانستم هم نوین فکر کنم و هم کار نوینی بکنم.
- الگویتان چه کسی بود؟
پدرم و استادانم. جدا از اینکه همه پدرها برای فرزندانشان آدمهای ویژهای هستند، پدر من اساسا برایم آدم ویژهای بود. هنرش این بود که سادگی و بیپیرایگی را با افق دیدش جمع کند.
- هیچوقت رودرروی او ایستادید؟
آخر نمیشد که او اشتباه کند. بعضیوقتها مثلا میگفت برو نان بگیر و من میگفتم نمیروم! تمام میشد. همیشه سعی میکرد به من آگاهی بدهد. البته کتک هم میخوردم در خانه.
- از بابا یا از مامان؟
مادرم که زورش به من نمیرسید و نمیزد. از پدرم کتک میخوردم چون پسر خیلی شری بودم و اگر ولم میکردند، آسمان را به زمین میچسباندم. الان هم همانجوریام. من در این سن دارم برای خوب بودنم هزینه میکنم. اگر اینقدر از خدا هراسناک نبودم، این نبودم. در کار هنریام هم حتی سکون نداشتم. خیلی دارم تلاش میکنم که خوب باشم اما هیچوقت نشد مرا به خاطر چیزی کتک بزند که بعدا بهاش حق ندهم.
- خیلیها شاید فکر کنند حمید عجمی و بقیه هنرمندها، برای خودشان زندگی میکنند و کاری ندارند به اینکه آن بیرون چه میگذرد اینطور است؟! مثلا در فاصله سالهای 55 تا 68 که سالهای پرالتهابی بوده برای عموم مردم، شما کجا بودهاید؟
سال 55 من تازه داشتم از آب و گل درمیآمدم. یک تازهنوجوان بودم. آنروزها هم روزهای انقلاب بود. بهتناسب حال و هوای روحی سنیام و به عشق امام، من هم درگیر انقلاب شدم. از همان روزها ما با امام عهد بستیم و بیعت کردیم. من هم از انقلابیها بودم. شیطانبودن و پرهیجان بودنم هم مزید بر علت شد.
گشت میدادیم. البته من یک چیزی را باید بگویم و آن اینکه حتی در آن روزها و در آن هیجان و شور که شاید آدم بهسختی بتواند خودش باشد، من همچنان با احترام با مردم برخورد میکردم. یعنی این تفنگی که بر دوش من آویزان بود و به من قدرتی کاذب میداد، مغرورم نکرد که خدایناکرده با کسی بد حرف بزنم یا خودم را بالاتر از او ببینم. اینها را از مرحوم پدرم یاد گرفته بودم که امور شخصی افراد، به خودشان مربوط است و من حق ندارم در آن کنکاش کنم.
- این خصوصیت، برای آدمهایی که در آن روزها با شما روبهرو میشدند، عجیب نبود؟
چرا. میدیدم که رفتارم بر آنها تاثیر میگذارد. مثلا وقتی یک ماشین را نگه میداشتم که آن را بگردم، از راننده اجازه میگرفتم. این کار، باعث میشد صاحب ماشین با یک نگاه دیگر به من نگاه کند و او هم خیلی به من احترام میگذاشت و من از این لطفی که به من داشتند، تغذیه میشدم.
- روزهای جنگ کجا بودید؟
در دورهای که بچهها داشتند میجنگیدند، خیلی به ما سخت گذشت. چون ما اهل هنر بودیم و نمیتوانستیم برویم بجنگیم؛ البته خود من 65بار رفتم جبهه را دیدم؛ حتی خط مقدم. همهاش افسوس میخوردیم. ما اینجا پشت جبهه، سعی میکردیم در عرصه فرهنگ و هنر، دفاع مقدس را مطرح کنیم.
- چه شد تصمیم گرفتید زن بگیرید؟
من 21ساله که شدم، به مادرم گفتم که من زن میخواهم؛ به همین صراحت! به من گفتند که هنوز دهنت بوی شیر میدهد. گفتم خب اینکه عیب ندارد؛ مگر کسی که دهنش بوی شیر میدهد، نمیتواند زن بگیرد؟! آنها شوخی میگرفتند اما من خیلی جدی ادامه میدادم. تا اینکه در همان 21سالگیام رفتم حج واجب. آنجا گفتم خدایا یک زن خوب قسمتم کن. من چهره راضیه را آنجا دیدم.
- یعنی چه؟!
یعنی چهرهاش را در روزهای حج در مخیلهام دیدم. وقتی برگشتم، دوباره به خانواده یادآوری کردم که من زن میخواهم. داداش من در تهرانپارس زندگی میکرد و همسایه خانه راضیه اینها بود. گفت در همسایگی ما خانوادهای زندگی میکنند که خیلیخوباند. برویم خواستگاری. البته من هم آنموقع خواستگار زیاد داشتم!
- خب؟!
گفتم میخواهم عکس این دخترخانم را که داداشم معرفی کرده ببینم. گفتند نمیشود. عکس نمیدهند. میگویند واسه چی عکسش را بدهیم تو ببینی؟! من هم گفتم حالا که اینطور است اصلا نمیخواهم! نمیدانم چه شد که به لطایفالحیلی راضیهخانم نزول اجلال فرمودند و عکسشان را دادند که ببینم. عکسش را که دیدم، گفتم همین خوب است.
خانوادهام گفتند آخر همینطوری که نمیشود. گفتم چرا نمیشود؟! من هرچه این چهره را نگاه میکنم، میبینم همان کسی است که میخواهم و اصلا شرارت در چهرهاش نیست. این شد که رفتیم با هم صحبت کردیم. بعد از صحبت دوم که من میخواستم از خانه راضیه اینها بیرون بیایم، دیگر به من میگفت حمید! این شد که یکدل نه، صد دل عاشق من شد. البته خودش منکر اینحرفهاست اما حالا که خودش حرفی نمیزند من پردهبرداری کردم از این راز!
- شما هم عاشق شدید؟
آره! من هم راضیه را خیلی دوست داشتم. یادم هست آن شب که از خانهشان آمدم بیرون، شام که نتوانستم بخورم هیچ، از آنجا، که نزدیک فلکه اول تهرانپارس بود تا بعد از میدان رسالت پیاده آمدم و همینجوری با خودم شعر میگفتم؛ عین سهراب سپهری!
- الان هم شعر میگویید؟
الان هم شعر میگویم. حالا دیگر زندگی من شعر است. شاید شما باور نکنید. الان 23سال است که با راضیه ازدواج کردهام. هنوز از در خانه که میآیم داخل، حس میکنم 2 سال هم نشده که با این خانم ازدواج کردهام.
زن من به هیچوجه برایم کهنه نشده. در عین اینکه باهاش بیرنگم و هردوی ما با هم یک وجودیم ولی هنوز تنها جایی که به من آرامش میدهد، خانهام است و تنها جایی که از نشستن کنار سفره لذت کامل میبرم، کنار راضیه و علی و یعسوب است. اگر زنم سر سفره نباشد، اصلا به من نمیچسبد.
- بعد از آن شب شاعرانه، کار به کجا کشید؟
یکی از برادرهای راضیهخانم مخالف این بود که ما صیغه محرمیت بخوانیم. نمیدانم چه کار کردند که راضی شد و یک صیغه محرمیت برایمان خواندند. بعد از مدتی دیگر بنا شد که عقد کنیم. برادر من با آقای بروجردی- داماد امام- آشنا بود. او برایمان وقت گرفت. رفتیم آقای صانعی خطبه عقدمان را خواند. بعد هم برای دستبوس رفتیم خدمت امام. خب، من هنوز 22سالم بود و خیلی جوان بودم.
امام که مرا دیدند، پرسیدند: «ایشان دامادند؟!» بعد هم به ما گفتند که «با هم خوب باشید! با هم بسازید!» من دست امام را بوسیدم. بعدش امام یک چفیه انداختند روی دستشان که راضیه هم بتواند دستشان را ببوسد. اما او همان موقع به ذهنش رسید که چون امام نامحرم است، نباید دستشان را ببوسد و آمد این طرف. چند سالی در حسرت آن دستبوسی بود تا اینکه یک شب خواب دید که نه فقط دست امام را بوسیده که صورتشان را هم بوسیده و تلافی کرده!
- در این 23سال توانستید «با هم خوب باشید و با هم بسازید»؟
همان روز که امام به ما این را گفتند، فهمیدم که در زندگی نه میشود با هم خوب باشیم و نه میشود با هم بسازیم! یعنی امام به ما گفتند این دو تا نمیشود و شما کاری کنید که بشود! من همین را آویزه گوشم کردم و کوشیدم با راضیه خوب باشم و با زندگیام بسازم.
امروز به زنم و به دوتا پسری که دارم افتخار میکنم. هم من و هم راضیه میدانیم که تمام این برکاتی که داریم، مربوط به بزرگانمان است؛ یعنی راضیه از پدر و مادرش و من هم از پدر و مادرم. تنها چیزی هم که زندگیمان را به این خوبی حفظ کرده، تفاهمی بوده که من و راضیه درباره یک فرد سوم داشتهایم. من اصلا معتقد به این نیستم که باید سر قرمهسبزی و این چیزها تفاهم داشته باشیم. معتقدم باید سر فرد سومی تفاهم داشته باشیم که هرچه او گفت، ما بپذیریم. آن فرد سوم هم علیبن ابیطالب(ع) است.
در هر قسمتی از زندگی دچار هر مشکل و مسئلهای که شدهایم، حرف و هیبت و گفتههای ایشان فصلالخطاب ما بوده است.
- خب، خیلی از زوجها چنین فرد سومی در زندگیشان دارند اما موفق نمیشوند به این تفاهم برسند.
ما خیلی ساده میگوییم اگر حضرت علی(ع) الان اینجا بود، در چنین موقعیتی چه رفتاری میکرد.
- اینطوری همیشه به نتیجهای واحد میرسید؟
آره دیگر. یا راضیه کوتاه میآید یا من. مثلا بعضی وقتها من چیزی از راضیه میشنوم که ناراحت میشوم و دعوایمان میشود. پیش خودم میگویم: اگر حضرت امیر اینجا بود، چه کار میکرد؟ همین فکر خیلی آرامم میکند. حضور که همیشه بروز ندارد. حضور علی(ع) در زندگی ما یعنی تجسم ایمان و اعتقاد ما.
از این گذشته، اگر اختلاف من و همسرم خیلی بالا بگیرد، کافی است که او از من بخواهد به خاطر حضرت علی(ع) بگذرم یا من از او اینطور بخواهم. اینطوری همهچیز تمام میشود. حضور حضرت علی(ع) در زندگی ما یعنی همین. ما معتقدیم که اینها ولینعمت ما هستند. همینقدر که به یادشان باشیم و جایگاه ویژهای برایشان قائل باشیم، جلوی خیلی بحثها گرفته میشود.
- خیلی از زوجها دنبال این هستند که خودشان دو نفری به تفاهم برسند. شما دارید به آنها توصیه میکنید که به شیوه شما تفاهم داشته باشند؟
اگر آدمها عقل داشتند که پیغمبر نمیآمد! آن چیزی که ما آدمها کم داریم، کمی عقل است و تدبیر. بالاخره اگر زندگی محوریتی داشته باشد و عالمی در آن تعیین تکلیف کند و مسیر را روشن کند، اتفاقهای خیلیخوبی میافتد. ببینید، زندگیای که خالی از نگاه معرفتی باشد، مشکل پیدا میکند. تمام مشکلات آدمها از این است که از منظرهای مختلفی به عالم نگاه میکنند.
اگر از حیث شرعِ صرف بخواهیم زندگی کنیم، به مشکل برمیخوریم. چون در آن صورت، فقط حقوق را رعایت میکنیم اما ما انسانها که فقط به حقوق زنده نیستیم؛ ما چیزی داریم که خیلی برایمان ارزش دارد و اسم آن محبت است. این محبت فقط در عرصه معرفت است که تجلی پیدا میکند.
من خوشحالم از اینکه 23سال با زنی زندگی کردهام که توانستهام وجود او را درک کنم و به مراتب معرفتیام برسم. من با راضیه یک زندگی عارفانه تشکیل دادهام. ما توانستیم زیر این سقف، شریعت و حقیقت و طریقت را با قرمهسبزی بخوریم. جمع کردن اینها با هم ساده نیست.
من و راضیه با صدرالدین قونوی قرمهسبزی میخوریم! نه در شریعتمان آدمهای دگمی هستیم و نه آنقدر غرق در عرفان که نسبت به شریعتمان بیتفاوت باشیم. در شرع فقط از مرد خواسته شده که زنش را سیر کند و از سرما و گرما حفظ کند. اما من فقط به همینها برای راضیه بسنده نمیکنم. اگر لازم باشد، مثل پروانه دورش میچرخم. برای خودش هم میچرخم. راضیه، تجسم لطف مولایم است به من.
- راضیهخانم در این 23سال چه فرقی کرده برایتان؟
هنوز بعد از 23سال، اگر راضیه 2 روز برود مسافرت، نمیتوانم تحمل کنم. مگر اینکه خودم خانه نباشم. بعضی وقتها برای نمایشگاههایم که میروم اروپا، یک ماه نمیآیم خانه. آن را به عنوان زمان کارم میتوانم تحمل کنم. اما اگر خانه باشم و راضیه نباشد، کتاب هم نمیتوانم بخوانم.
واقعا نمیتوانم. یادم هست یکبار با راضیه حرفمان شد و داد و بیداد کردیم و من خیلی تند باهاش برخورد کردم. راضیه گفت من میروم خانه بابام. وسایلش را هم جمع کرد و داشت میرفت. من بهاش گفتم: راضیه بیا بنشین! به خدا بروی، میآیم دنبالت. خب از اول نرو! آوردم نشاندمش، بهاش گفتم ناراحت نشو. حالا ما یک چیزی گفتیم، تو ببخش. بقیهاش هم که دیگر قابل چاپ نیست!
- فکر میکنید برای راضیهخانم چهجور شوهری بودهاید؟
آنقدر میشناسمش که مطمئن باشم اگر از او بپرسید حمید عجمی چه جور آدمی است، میگوید بهترین مرد عالم است اما بهترین شوهر عالم نیست! تازه هربار به من نمره هم میدهد. بعضیوقتها 18 میگیرم اما بعضیوقتها تا 14-13 پایین میآید. یکی دو باری هم 20 گرفتهام، آن هم به خاطر غلیانهای روحانی راضیه بوده است.
- تک هم میآورید؟!
نه! اصلا تک نمیآورم. اگر راضیه به من تک بدهد که اول به خودش تک داده و باید در انتخاب خودش شک کند.
- اینجوری که شما میگویید، دیگر کسی زن خوشنویسها نمیشود که!
من تلاشم را کردهام. میدانم که در این 23سال راضیه خیلی آسیب دید. خودم هم البته آسیب دیدهام. هردوی ما با هم تصمیم گرفتیم که یک اتفاقی را ایجاد کنیم.
به همین خاطر، باید این را اعلام کنم که خط معلا یک ظاهر دارد و یک باطن. ظاهرش منم، حمید عجمی و روحش زنم است؛ راضیه خدنگ. همیشه من در ویترین بودهام و همهچیز به نام من تمام شده ولی راضیه که کنار من سوخت تا اینطور بتوانم کار کنم، هیچجا آشکار نشد. حتی امشب هم حاضر به گرفتن یک عکس نمیشود؛ درصورتی که از خیلی جهتها روح به ظاهر تشرف دارد.
- منظورتان چیست که راضیهخانم میسوخت؟! یعنی مثلا در خانهتان مرغ نداشتید بخورید؟
نه! منظورم این است که تحملم میکرد. خب، من بهجای اینکه به احساسات و عواطف راضیه برسم، به نستعلیق میرسیدم و او صبوری میکرد چون برای خانمها چنین چیزی خیلی سخت است!
هوو که همیشه به معنای زن دوم نیست! هووی راضیه هم خوشنویسی من بوده است ولی او اعتراضی نداشت. البته فکر نکنید که زن من، آدم مظلومیاست و چون نمیتوانسته، چیزی نمیگفته. نه! اتفاقا اگر غیرت راضیه علم بشود، هیچ چیز جلودارش نیست؛ یعنی بهاختیار، خودش را به این زندگی موظف کرد. این حسنش است. فکر نکنید من زنی گرفتهام که زورش به من نرسد و نتواند اعتراضی به من بکند. اگر میخواست نگذارد اینطور زندگی کنیم، میتوانست.
- من یک آدم راستدست را میشناسم که 2انگشت دست راستش را در جنگ از دست داد. او الان با دست چپش به خوشخطی مینویسد. بارها از خودم پرسیدهام که دستخط او با دست راستش چطور بوده! شما به این فکر کردهاید که اگر این دست را از دست میدادید، چه حالی پیدا میکردید؟
ما سعی میکنیم به این چیزها فکر نکنیم چون برایمان فاجعه است. جرأتش را نداریم. همه چیز ما به دستمان وابسته است. خوشنویسهای قدیمی حتی دستشان را با شال میبستند دور کمرشان که حتی به شکل غیرارادی هم دستشان را در معرض خطر قرار ندهند. من هم مراقبم. بار سنگین بلند نمیکنم. بهاش فشار نمیآورم. مضاف بر این، با دست راستمان هر کاری نمیکنیم. دستی که باهاش مینویسیم، قلممان و دواتمان برای ما خوشنویسها احترام خاصی دارد.
- مثلا اگر یک ماه ناچار شوید دست راستتان را ببندید و از آن استفاده نکنید، چه حال و روزی خواهید داشت؟
خوشنویسها بعد از یک عمر، خودشان میشوند مکتوب. در آن صورت من دیگر احتیاجی به نوشتن ظاهری ندارم. شاید باور نکنید اما من همینطور که دارم پشت فرمان ماشین میرانم، دارم مشق میکنم؛ دائم دارم مشق میکنم. دیگر حرف زدن من خودش نوشتن است. به همین خاطر اگر هم لازم بشود یک ماه دستم را ببندم، حس بدی ندارم.
- اگر دری روبهرویتان باشد، دوست دارید وقتی باز میشود چه کسی پشت آن باشد؟
علیبن ابیطالب! هروقت در خانه ما باز میشود، علیبن ابیطالب میآید تو. ما در محضر او به سر میبریم. همه زندگی من توأم است با آن وجود مبارک؛ اهل شعار دادن هم نیستم.
- تا حالا به سالن بدنسازی رفتهاید؟
بله. من که اصلا خودم ورزشکار بودهام. در جوانیام آنوقتها که فیلمهای بروسلی در بورس بود، میرفتم کاراته. مدتی هم پرورش اندام کار کردهام و هنوز هم هیکلم بهتر از پسرانم است. مدتی هم رفتم زورخانه و ورزشهای باستانی کار کردم. آنموقعها با مچم وزنه 30کیلویی برمیداشتم.
- همین مچی که قلم دستش میگیرد؟!
آن اول که هنوز بهطور جدی خوشنویس نشده بودم؛ اما کلا ورزشهایی که انجام دادهام به من کمک کرده که بتوانم اینقدر پشت میز دوام بیاورم. 25سال است که فقط پشت میز مینشینم.
- وقتی شاگردهای جوانتان ازدواج میکنند، به آنها چه میگویید؟
نه زنها باید سعی کنند که با غیرت مرد تقابل کنند و نه مردها باید سعی کنند با عاطفه زن دربیفتند. من زندگیهایی را دیدهام که به خاطر همین مسائل جزئی، از هم پاشیدهاند. مثلا راضیه میآید پیش من.
میگوید من فردا باید بروم خانه داداشم. من میگویم چه خبر است مگر؟! لزومی ندارد هر روز بروی خانه داداشت! اینجا اگر راضیه بگوید نه خیر! فردا میروم، جنگ و دعوا میشود. کافی است بگوید باشد، نمیروم. یکربع بعد من برمیگردم از راضیه میپرسم خب، حالا خانه داداشت فردا چه خبر است؟! آخرش کار به جایی میرسد که من فردا خودم راضیه را میبرم میگذارم خانه داداشش!