نرگس ولي بيگي در 2 رشته فوقليسانس دارد و مادر يك دختر شيرين 2 ساله به نام آيه است. خانم وليبيگي در كشور كانادا به همراه دوستانش نخستين قدمهاي راهاندازي يك هيئت عزاداري را برداشت كه امروزه چيزي حدود 200نفر از عزاداران امام حسين در آن شركت ميكنند.
داستان تحصيل از ايران تا كانادا
«وقتي رتبه كنكورم آمد عدد٥٠ را جلوي اسمام ديدم. همه فرياد كشيدند سرم كه بايد حقوق بخواني اما من مرغم يك پا داشت. اصرار داشتم كه حتما جامعهشناسي بخوانم و لاغير. امروز از پافشاري آن روزم خوشحالم. سال ٨٣ درسم تمام شد و يكي از اساتيدم پيشنهاد كرد در دانشگاه مكمستر كه در آن سالها به تازگي مؤسسه جهاني شدنش راه افتاده بود ادامه تحصيل بدهم. همه كارها داشت خوب پيش ميرفت. من خودم را براي امتحان تافل آماده كرده بودم و قرار بود بهزودي اپلاي كنم كه داستان ازدواجم پيش آمد. ما ازدواج كرديم و با همسرم به كانادا آمديم. البته ايشان پيش از من در دانشگاه واترلو مشغول تحصيل در مقطع دكتري بودند. من تيرماه سال ٨٤ به كانادا آمدم و همان سال براي ٤ يا ٥ دانشگاه اپلاي كردم و تقريبا از همه آنها براي مقطع فوقليسانس پذيرش گرفتم. يكي از گزينههاي من همان رشته جهاني شدن دانشگاه مكمستر بود كه 2 سال درس خواندم و در دانشكده جامعهشناسي همان دانشگاه هم تدريس كردم. بعد به فكر اين افتادم كه براي مقطع دكتري باز برگردم به جامعهشناسي ولي كارنامهام چند واحد براي ادامهدادن رشته جامعهشناسي كم داشت، بنابراين تصميم گرفتم به جاي گذراندن آن واحدها يك فوقليسانس ديگر در يك رشته ديگر بخوانم. دومين فوقليسانسم در همين رشته جامعهشناسي و از دانشگاه واترلو است و در همان دانشگاه هم مدتي مشغول بهكار بودم. براي دكتري هم پذيرش گرفتم ولي بهعلت موقعيت خودم ترجيح دادم فعلا دكتري را شروع نكنم».
بايد تمام خلأهاي فرزندمان را پركنيم
در مورد تربيت و سبك فرزندپروري بايد اين را بگويم كه طبعا ما ايرانيهاي خارج از كشور اگر بخواهيم بچههايمان را مذهبي بار بياوريم نخستين مشكلي كه داريم بحث منبع است؛ يعني ما يا بايد خودمان اينقدر معلوماتمان خوب باشد كه بتوانيم در سنين مختلف به سؤالات مختلف بچه درباره مفاهيم ديني پاسخ بدهيم و يا بگرديم كساني را پيدا كنيم كه بچه بتواند سؤالهايش را بپرسد و جوابهاي قانعكننده بگيرد. هر دوي اينها براي ما كه بيرون از ايران زندگي ميكنيم سخت است. گرچه ما تمام اين سالها تلاش كردهايم كه سطح معلومات دينيمان را بالا ببريم ولي گاهي نحوه حرف زدن و توضيح دادن براي بچهها را بلد نيستيم؛ يعني ما براي اين كار اول بايد معلم خوبي باشيم و شيوههاي آموزشي را بلد باشيم. اينطور نيست كه بدانيم فلان كلاس يا فلان معلم يا فلان عده وجود دارد كه خوب ميتواند بچه را آموزش دهد. همه اين مسئوليت بر عهده خودمان است. به علاوه ما شبكه خويشاوندي مشوق و حامي هم نداريم. اغلب بچههايي كه در ايران تحت تعاليم مذهبي هستند يك فضاي خانوادگي مشوق- كه شامل خاله، دايي، عمو، عمه و فرزندانشان و مادربزرگ و پدربزرگها هست-دارند. اگر خانوادهها به لحاظ عقيدتي همدستي تقريبي داشته باشند براي بچه بسيار خوب و دلگرم كنندهاست؛ مثلا وقتي مناسك ديني را انجام ميدهد مورد تشويق قرار ميگيرد يا اينكه علاوه بر پدر و مادرش، افراد ديگري را هم ميبيند كه اين مناسك و اعمال را انجام ميدهند. اينها فاكتورهاي مهمياست كه ما اينجا از آنها محروميم. ما خودمان بايد نقش همه را يكجا بازي كنيم يا مورد ديگر همين رفتوآمد بچهها به مسجد و حسينيه و مراسم مذهبياست. اينجا هم البته شهرهاي بزرگ اين امكانات را دارند؛ يعني ايرانيها يا مسلمانها جمع شدهاند مسجد و حسينيه ساختهاند و برنامه برگزار ميكنند ولي همه شهرها اينطور نيستند. بنابراين مهمترين عامل دينمدار شدن بچه رفتار و سكنات خود پدر مادر است. تأكيدم بر عمل است. چون بهنظرم حرف زدن و اثبات و استدلال تا يك سني اصلا جوابگو نيست. به غير از اين ما برايمان مهم است كه بچهمان هر هفته جايي جلسه قرآن شركت كند، حتي اگر گوش نميدهد و دارد بازي ميكند و سرگرم كار خودش باشد، همين حضور داشتن مهم است.
مانوس شدن با فرهنگ جديد ممكن نيست
مهاجرت به لحاظ جامعهشناختي پديده پيچيدهاي هست. شوك رواني- فرهنگي- اجتماعياي كه بر فرد وارد ميشود تأثيرات بسيار بلندمدتي در روحيه و زندگي او دارد. من وقتي از ايران رفتم، نگاهم نگاه آدمي نبود كه قرار است مهاجرت كند. فكر ميكردم دارم به سفر ميروم، هرچند طولاني مدتتر؛ مثلا تا زماني كه درس همسرم و خودم تمام شود. با اين حساب هنوز هم درس من تمام نشده. به هرحال فكر ميكردم چيزهايي كه در كتابها خواندهام و اين طرف و آن طرف ديدهام تئوريهايي هستند كه براي من اتفاق نميافتد. برايم يك اتفاق دور از ذهن بود. اما آدمي كه مهاجرت ميكند مثل مسافر نيست. ممكن است تا چند هفته در و ديوار شهر و مردم جديد برايش جذاب باشند ولي بعد از يك مدت در كنار جذابيت، چيزهاي ديگري را هم حس ميكند، اينكه غريب است، اينكه اين كوچهها مال او نيستند، اينكه با اين آدمها راحت نيست و اينكه هرچقدر هم كه زبان مردم را خوب بفهمد و با آنها راحت حرف بزند باز هم با فرهنگ و تاريخ درونيشده پشت آن زبان، سخت ارتباط ميگيرد. بعد كمكم جاي خالي آدمها نمايان ميشود؛ خانواده قبل از بقيه و بعد دوستان و بعد مكانها و آدمهايش؛ حتي براي مشكلات شهري مثل تهران باتمام دود و ترافيكش، بداخلاقي گهگاه مردم و دلبه نشاط بودنشان. آدم يواش يواش به اين چيزها فكر ميكند، به جزئياتي كه هميشه با آنها در ارتباط بوده ولي كم به آنها توجه ميكرده. آدم بعد از مدت كوتاهي بهشدت دلتنگ ميشود.
اينكه آيا آدم با فرهنگ هماهنگ ميشود يا نه بايد بگويم «نه». به گمان من هيچوقت اين اتفاق نميافتد. آدم سعي ميكند فرهنگ را بفهمد كه بتواند با جامعه تعامل داشته باشد ولي اينكه بتواند خودش را حل كند در فرهنگ بهنظر من اتفاقي نشدني است. حداقل تا وقتي هنوز آدم به زبان مادرياش حرف ميزند و زبان مادري برايش قابل فهمتر است اين عجين شدن با فرهنگ جديد هنوز اتفاق نيفتاده چون فكر ميكنم زبان، شاخصه آن فرهنگياست كه آدم در آن فرهنگ روند اجتماعيشدن را طي كرده. آدم مهاجر عملا يكبار ديگر آگاهانه شروع ميكند كه روند اجتماعي شدن را طي كند. بهنظرم طول زمان يا سن شخص و ويژگيهاي جامعه جديد قطعا در اين عجين شدن تأثيرگذارهستند ولي من هنوز در خودم اين هماهنگي را به اين معناي خاص حس نميكنم. چيزي كه براي من خيلي آزاردهنده بود اين بود كه بايد همهچيز را براي خودم از صفر ميساختم چون بايد خودم را به جامعه جديد ثابت ميكردم و جزئيات هويت و شخصيت و موقعيت علمي و مذهبي و... را ريز ريز از اول براي خودم و بعد براي جامعه بازتعريف ميكردم.
حجاب در كانادا
«به خاطر حجاب هيچوقت از طرف جامعه كانادايي به من توهين نشده. اصلا هم چيز عجيبي نيست، اين قسمت از كانادا كه ما زندگي ميكنيم- شرق كانادا- آمار مسلمانها و باحجابها خيلي زياد است و كاملا اين نوع از پوشش عادي و پذيرفته شده است. اينجا خيلي از پاكستانيها و عربها نقاب يا پوشيه ميزنند. ميخواهم بگويم اين سياست چندفرهنگي در كانادا واقعا در عمل اتفاق ميافتد و براي مردم جا افتاده و فقط در سطح تئوري و قانون نيست. حالا جالب اين است كه بگويم اگر هم جايي به من توهين شده بهخاطر حجاب و عقيدهام در جمع ايرانيها بوده يا در محلههايي كه ساكنين ايراني زيادي وجود دارد و مغازه ايرانيها! اين چپچپ نگاه كردن و سنگيني رفتار از طرف ايرانيها بهشدت آزاردهنده است. كانادا در سطح متوسط جامعه، اصلا جامعه نژادپرستي نيست و بهشدت هم با رفتارهاي نژادپرستانه مقابله ميشود ولي به هر حال گاهي آدمهايي كه مشكل شخصيتي دارند و عقدههاي فروخورده يا اطلاعات غلط دارند پيدا ميشوند. البته فقط يكبار اتفاق بدي برايم افتاد كه به محجبه بودنم مربوط ميشد. وقتي آيه- دخترم- داشت در بيمارستان به دنيا ميآمد دكتري كه شيفت آن چند ساعت بود، بهخاطر پيشفرضهاي ذهنياي كه از خانمهاي مسلمان داشت، رفتار بسيار تند و بدي با من كرد تا جايي كه جريان به جر و بحث و دعوا كشيده شد. من اصلا حاضر نبودم او بچه من را به دنيا بياورد. البته به خير گذشت و شيفت دكترها كه عوض شد، دكتر بسيار محترمي دخترم را به دنيا آورد.»
داستان دورهميهاي مذهبي خارج از ايران
«اغلب كساني كه خارج از ايران هستند و ميخواهند ديندارانه زندگي كنند بهصورت مرتب هفتگي يا ماهانه و.... به مسجد يا حسينيه ميروند. مثلا در تورنتو حداقل 4مسجد بزرگ ايراني وجود دارد كه بهصورت مرتب مراسم برگزار كرده و براي جوانان و بچهها هم كلاسهاي مذهبي برگزار ميكنند و هم برنامههاي تفريحي و غيره. البته تورنتو شهر بزرگ و پرجمعيتي است، همهجا اينطور نيست. مثلا شهري كه ما سالها در آن زندگي ميكرديم شهر دانشجويي كوچكي بود كه ايرانيها براي خودشان مسجد نداشتند ولي يك برنامه جلسه قرآني در آن برگزار ميشد كه بيش از 30 سال قدمت دارد. همين برنامه قرآني تأثير بسيار زيادي در جمع شدن ايرانيهاي مذهبي و ايجاد فضاي مشترك ديني دارد. از طرف ديگر هم كمك بزرگي است براي تازهواردهايي كه با شهر آشنا نيستند و باعث ايجاد دوستيها و شكلگيري جامعه دينمدار هرچند كوچك شده. البته در آن شهر، شيعيان خوجه (پاكستانيها و گجراتيها) 2 حسينيه فعال دارند ولي به اين علت كه زبان آنها اردو و انگليسي است، ايرانيها ترجيح ميدهند مراسم مذهبي را جداگانه براي خودشان برگزار كنند. البته مراسم مشترك هم برگزار ميشود مخصوصا كلاسهاي مذهبي كه براي بچهها برگزار ميشود بين ايرانيها و خوجهها مشترك است. نحوه برگزاري مراسم هم اينطور است كه عدهاي داوطلب ميشوند و برنامهريزي ميكنند براي مناسبت؛ چه برنامه جشن باشد و چه برنامه عزاداري. معمولا سخنران دعوت ميكنند ولي نه به سبك ايران. به اينعلت كه اين سمت دنيا عملا تعداد زيادي آدم سخندان ديني وجود ندارد؛ بنابراين در بيشتر مواقع از بين خود اعضاي جلسه قرآن كه معمولا دانشجو يا استاد دانشگاه هستند كسي داوطلب ميشود و مطلبي مرتبط با مراسم مطالعه و راجع به آن موضوع صحبت ميكند. اين جمع از جايي هم حمايت مالي نميشود و اعضا معمولا سالي يكبار به اندازه دلخواهشان به صندوق جلسه قرآن حق عضويت ميدهند و مخارج جلسات مذهبي از همين پولها تأمين ميشود.
دينداري در خارج از ايران خيلي متفاوت از زندگي در يك جامعه مسلمان است
«پاسخ دادن به سؤال سبك زندگي همانقدر كه برايم جذاب است سخت هم هست. واقعيت اين است كه من فكر ميكنم زن مسلمان محجبه در خارج از ايران به نسبت داخل اگر بتواند خودش را به لحاظ اجتماعي و علمي در سطح خوبي تعريف كند براي جامعه، ديندارياش بهمراتب سهلتر و موفقتر است. بهطور كلي فكر ميكنم دينداري در خارج از ايران آسانتر است تا داخل و همچنين كيفيت دينداري شخصي بهنظرم بالاتر است. به اين معني كه آدمي كه ميخواهد ديندار باشد و به شرعيات و احكام عمل كند، شروع ميكند به تحقيق كردن درباره احكام و اعمالي كه تا به حال از سر عادت انجام ميداده ولي حالا بايد برايشان دليل داشته باشد مثلا همين قضيه حجاب يا نماز و روزه يا احكام و اعمالي كه گاهي ممكن است به واسطه زندگي در يك جامعه مسلمان قبلا به آنها توجه نميكرده ولي حالا بايد به آنها توجه كند مثلا قضيه موادغذايي حلال، همه اينها باعث ميشود آدم كمكم سطح آگاهياش از مسائل ديني بالاتر برود و علتها را بفهمد. از طرفي همان غربت و تنهايي باعث ميشود آدم خداباورتر شود. اينكه بداند فقط خداست كه همهجا همراه است و باقي عالم فانياند، چيزي است كه آدم در غربت به عمقش پي ميبرد. به لحاظ اجتماعي هم تأثير غربت بر دينداري به اين شكل است كه آدم كمكم متوجه ميشود كه چون ديگر روابط خانوادگي يا دوستانه قبلياش وجود ندارند كه انگيزههاي مذهبي برايش ايجاد كنند و يا بهعبارتي آن حس كنترل اجتماعي بر دينداري از طريق خانواده، دوستان و جامعه وجود ندارد، اگر بخواهد آگاهانه زندگي ديندارانه را انتخاب كند بايد روابط اجتماعيش را كنترل كند. منظورم اين نيست كه با جامعه غيرمسلمان قطع رابطه كند يا منفعل باشد، منظورم اين است كه گروه دوستان نزديكش و آنهايي را كه بر زندگيش تأثير دارند به دقت انتخاب كند؛ يعني به هر حال آدمي كه در دانشگاه درس ميخواند يا كار ميكند عملا گروهي كه اغلب با آنها در تماس است ديندار نيستند با اينكه جامعه كانادا تا اينجايي كه من ديدهام جامعه بسيار اخلاقي و خانوادهگرايي است ولي اگر ميخواهد زندگي ديندارانه داشته باشد بايد گروهي براي خودش تعريف كند كه مشتركات مذهبي زيادي با آنها داشته باشد.»
داستـــان راهانداختن هيئت
براي او راهاندازي يك هيئت خانگي مثل رؤيا بود: «من وقتي وارد اين جمع شدم اول برايم خيلي عجيب بود كه مثلا 80-70 نفر دور هم جمع ميشوند؛ يكي از خود جمع سخنراني ميكند، يكي روضه ميخواند با يك پذيرايي مختصر؛ اصلا قابلمقايسه با مراسم بزرگ پرتجمل و شلوغ مذهبي كه در ايران تجربه كرده بودم، نبود. بعدتر ديدم چقدر همين مراسم كوچك بدون تجملات و حواشيها، براي اعضاي گروه كاركرد دارد. چقدر باعث ايجاد حس هويتيابي مذهبي و ايجاد فضاهاي انساندوستانه و كمك و اخلاقگرايي ميشود و چقدر دلنشين است. ولي براي برنامه مربوط به تاسوعا و عاشورا بهنظرم اين سبك جواب نميداد؛ مثلا توي كلاس دانشگاه سينهزني راهانداختن و گريه بر مصيبت، به تنهايي كار غريبي بود. من هميشه از نوجواني دلم ميخواست يك روز كه خودم خانهاي داشتم در آن روضه برگزار كنم. جرقه برنامه هيئتمان از همين جا شكل گرفت. يك شب با دوستان جلسه قرآن نشسته بوديم و من گفتم اگر جمع كمك كند به من و همسرم، دوست داريم خانه و همه امكانات را براي ايام محرم در اختيار روضه بگذاريم و كل دهه را هر شب برنامه بگيريم. دوستان هم استقبال كردند. برادرم از ايران برايمان كتيبه و پارچه سياه فرستاد به قدري كه تمام خانهام را بتوانم سياهپوش و فضا را شبيه حسينيه كنيم. يك جمع 15نفرهاي هر سال تشكيل ميشد براي آمادهسازي مقدمات مراسم و برنامهريزي و برگزاري. عملا من و همسرم كار خاصي نميكرديم. فقط دوستان بودند كه هر روز ميآمدند و مراسم را برگزار ميكردند. سخنرانها به همان ترتيب از بين جمع دوستان دعوت ميشدند. كمكم ايرانيها از شهرهاي اطراف هم به جمع ما اضافه شدند. افرادي از شهر خودمان و هم از شهرهاي نزديكي مثل تورنتو و كساني كه صداي خوبي داشتند چند خطي روضه آماده ميكردند و مراسم برگزار ميشد. براي پذيرايي هم اغلب خانمهاي جمع بهصورت گروهي هر شب چيزي آماده ميكردند. سال اول حدود 80نفر بيشترين جمعيتي بود كه داشتيم ولي سالهاي بعد جمعيت بيشتر شد. تا 6سالي كه ما در آن شهر بوديم تعداد به 200نفر هم رسيد. هر سال مراسم پختهتر و مرتبتر از سال قبل برگزار ميشد. تا آنجا كه آن تيمي كه با هم كار ميكرديم در تجربه هيئتداري بسيار پيشرفته شده بود؛ مثلا چون محرم در فصل زمستان بود، هوا بسيار سرد بود و براي كساني كه ماشين نداشتند رفتوآمد مشكل بود. بنابراين دوستاني كه ماشين داشتند گاهي فاصله خانه ما تا دانشگاه يا مجتمعهاي مسكوني را چندبار طي ميكردند كه هر كسي را كه ميخواهد به مراسم بيايد با خودشان بياورند. از طريق امكانات گوگل داكس هرشب ليستي تهيه ميشد از كساني كه نياز به ماشين دارند و هم ليست پذيرايي و افرادي كه ميخواستند كمك كنند؛ همهچيز بهصورت برنامهريزي شده انجام ميشد. تجربه بسيار خوبي بود براي كل جمع. با اينكه همه افرادي كه شركت ميكردند دانشجو يا استاد دانشگاه بودند يا كار ميكردند و فرصتشان بسيار محدود بود، ولي برگزاري جلسه قرآن و هم اين مدل مراسم برايشان جايگاه ويژهاي داشت و هنوز هم دارد. حالا ما يك سال است كه از آن شهر رفتهايم و واقعا دلمان براي آن فضا تنگ شدهاست. مخصوصا كه تأثير آن جمع را بر بچهها ميديديم و اينكه شركت كردن در مراسم برايشان جالب و آموزنده بود و باعث ايجاد گروههاي دوستي مذهبي ميشد. حالا خودمان بچه داريم ولي در شهر جديد هنوز نتوانستيم آن فضا را ايجاد كنيم كه انشاءالله به اميد خدا قدمهايي بردشتهايم براي انجام اينكار.
نظر شما