از این رو پیامبر این ماه را بسیار روزه میگرفت آنقدر که به ماه رمضان متصل میساخت و میفرمود شعبان ماه من است هر که یک روز از ماه مرا روزه بگیرد بهشت بر او واجب میشود. از این رو شعبان بستر مناسبی است برای خویشتنیابی چرا که تنها زمانی میتوان خود را یافت که به ندای راستین برخاسته از اعماق جان گوش فرا داد. مقاله حاضر در پی بیان چنین منظری است.
غروب جلوه فروتنی گیتی است و حالت نزاری سرگردانیهای پرغرور. در چنین حالتی آفاق خیال و تداعی در برابر روح و جان، مجال ظهور مییابد. نیشهای سرد خزان، پژمردن گلها، یغمای پاییز، خاکستر سرد و افسرده پیری و تخته سنگهای سرد و خاموش گورستان، همه را با هم میبینی. انسان را میبینی که گریزی از مرگ ندارد. حاصل هستی انسان را یک نیستی پرشکوه فراگرفته که نه کیوان را توان مقابله با آن است و نه کیهان را.
چنین احساسی با احساس عمیق حیات پیوند میخورد؛ یعنی «درد جاودانگی». این احوال اگرچه در زندگی روزمره اندکاند اما آدمی را از تجربه اندک آن گریزی نیست. آدمیان همه اعصار، در اعماق روحشان، جلوهای از این نیستی باشکوه را در زندگی حس کردهاند. بیایید در باب این احوال کمی تأمل کنیم. در زندگی لحظاتی وجود دارد که انسان احساس میکند در آن لحظه بیشتر هست و بیشتر زندگی میکند. بیشتر وجود دارد و بیشتر خود را مییابد.
دمی با خویش سر به جیب تفکر فرو برید و فکر کنید که آرامآرام تجزیه میشوید ، و نوری که در اطراف توست آهسته آهسته به خاموشی میگراید، همه چیز گنگ و بیصدا میشود و سکوت ترا در خود میپوشاند، به هر چه که دست میزنی خرد میشود و از میان انگشتانت فرو میریزد، زمین از زیر پایت میلغزد، آنچه در اطراف تست بخار میشود و به عدم میپیوندد و تو نیز تحلیل میروی.
در چنین حالاتی ناگهان وجودت از کسی کمک میخواهد؛ کسی که از او تصویری نداری اما او را میشناسی کسی که در زندگی روزمره از او نشانی نیست؛کسی که مثل هیچکس نیست.
این موقعیتها را فیلسوفان اگزیستانسیالیست «موقعیتهای مرزی» میگویند. در این موقعیتهای مرزی است که مرزها برای خود افراد مشخص و جدا میشود. در چنین شرایطی است که ما خود را مییابیم و میشناسیم. اما مگر زندگی عادی دارای چه خصلتی است که ما را از این شناخت محروم میکند؟ در زندگی روزمره، انسان با جماعت همرنگ میشود؛ یعنی در حالتهای عادی ما مثل همدیگر عمل میکنیم.
نیازی برای پرسش از علت انجام کارهایمان نمیبینیم چرا که دیگران نیز همین کارها را انجام میدهند. پس روزمرگی تکرار همیشگی کارهای یکنواخت است ؛ کارهایی که به هوش، خلاقیت و تفکر نیازی ندارد. کسی که نتواند اطراف خود را بهگونهای تازه ببیند دچار روزمرگی است؛ انجام کارهای از پیش مشخص. در این حالت انسان در جماعت ذوب میشود. چنین انسانی فاقد تفرد میشود؛ یعنی این که او هیچگاه به صرافت طبع خویش عمل نخواهد کرد. در این حالت دیگران در انتخاب ما سهیم هستند.
چرا که انتخاب من، تحت تأثیر القائات جامعه صورت میگیرد و در این انتخاب من خالص وجود ندارد. در زندگی روزمره انسان همرنگ جماعت میشود چرا که انسان همواره از قلت اصحاب در وحشت است (از فرمایشات امام علی(ع)) اما آنگاه که با جماعت همراه میشود احساس نشاط زندگانی به او دست میدهد. کثرت افراد، رضایت خاطر را در پی دارد چرا که اگر نقمتی به او وارد شود به همه یکسان وارد آمده است و همچنین است اگر نعمتی به او برسد این مسئله آنقدر واضح و روشن است که نیاز چندانی به حجت و ادله نظری و منطقی ندارد.
کافی است نیمنگاهی حتی سطحی و نه چندان دقیق به نحوه زندگی و روزمرگی مردم جامعه بیندازیم، ببینیم که چگونه روزگار میگذرانند. در این جوامع مردم نه در مقام یک انسان بلکه در هیأت تودهای مومی شکل و بیهویت محکوم به ادامه زندگی تا فرا رسیدن لحظه مرگاند که بر حسب تعریف میتوان آن را جامعه تودهای نامید. همه با هماند و بیگانه از هم. با هماند به اعتبار آنکه همگان برای ادامه آنچه بهظاهر ضرورت تداوم زندگی است و در حقیقت چیزی جز جدال با مرگ نیست مجبور از تبعیت و همکاری یکدیگرند و بیگانه از هم، از آن رو که هر یک از جهان دیگری بسیار فاصله دارد.
چنین جامعهای واگوکننده شکاف عمیق و دهشتناکی میان اعضای آن میباشد. انسانی که به صرافت طبع عمل نکند بالطبع به ایفای نقش میپردازد. لازمه چنین زندگانی بیشک خودفریبی و دیگر فریبی است. پس به زعم اگزیستانسیالیستها زندگی روزمره واجد سه ویژگی است: 1) همرنگی با جماعت 2)رضایت خاطر 3) خودفریبی و دیگرفریبی.
موقعیتهای مرزی ما را از این سه خصلت (همرنگی با جماعت، رضایت خاطر، خودفریبی و دیگرفریبی) رهایی میبخشد. در تعداد این «موقعیتهای مرزی» میان اگزیستانسیالیستها توافقی وجود ندارد اما هرآنچه انسان را از این سه خصلت رهایی بخشد را میتوان موقعیت مرزی نامید. برای نمونه رمان «مرگ ایوان ایلیچ» اثر معروف تولستوی را میتوان نام برد. ایوان ایلیچ کارمند بازنشستهای است که در دادگستری کار میکند او مدتی است که احساس بیمار شدن، میکند.
اما آن را جدی نمیگیرد. با اینکه از کودکی به بیماریهای فراوانی دچار میشده است اما زمانی بیماریای پیدا میکند که دیگر گریبان او را رها نمیسازد. او پزشکان بسیاری را میبیند اما جوابی نمیگیرد. سرانجام پزشکی به او میگوید: بیماری شما لاعلاج است. از اینجاست که زندگی ایوان ایلیچ متحول میگردد. او در سراسر زندگی همیشه این جمله را شنیده بود که انسان موجودی است فانی.
انسان موجودی است که خواهد مرد اما چرا هیچگاه این سخن در جانش تأثیر ننهاده بود؟ و هیچگاه به واقع این مطلب پی نبرده بود؟ در حالت عادی وقتی میگوییم همه انسانها فانیاند به این معناست که همه میمیریم الا «من»! یعنی جدا استثنایی در آن قائلیم و آن مستثنا خود «من» است. پس این موقعیت است که شعور باطنی و حس درونی ما را بیدار میکند و درک سطحی ما را از جهان عمق میبخشد.
این موقعیت وجود ما را با هستی گره میزند آنچنان که میان حادثه و هستی من فاصلهای نمیتوان تصور کرد. از این رو در موقعیت مرزی انسان یقین میکند که قطعا چنین حادثهای رخ میدهد (یقین می کند که واقعا میمیرد) در چنین حالتی دچار تحولی بنیادین خواهد شد. آنچه «موقعیت مرزی» برای انسان فراهم میکند عبارت است از شناخت خود آدمی. چرا که شناخت فرد انسانی هم برای خود او و هم برای دیگران به صورت عادی امکان ندارد مگر اینکه او را در موقعیت مرزی قرار داد.
در دعا انسان خواستهای درونی اش را که نمایانگر حقیقت وجود اوست باز می شناسدو آن را در معبود جستجو می کند. نیایش پیوندی است میان انسان ونیروی برتر ودرک حضور او تا کشتی وجود مارادر ساحل امن خویش قراردهد .از این رو آن را به «موقعیت مرزی » نزدیک می سازد .
نیایش اصولا کشش روح به سوی کانون غیرمادی جهان است. تضرع و ناله مضطربانه و طلب یاری و استعانت است. دعا نمودار کوشش انسان است برای ارتباط با کسی که قدرت مطلق، خیر مطلق و عقل کل است.
انسان در دو حال ممکن است خدا را بخواند یکی وقتی که اسباب و علل از او منقطع شود و دچار سختی و اضطرار گردد و یکی وقتی که روح خود اوج بگیرد و علتالعلل را بیابد. در حالت اضطرار و انقطاع اسباب، انسان خود به خود به طرف خدا میرود. آن زمان که آدمی به بلاها و سختیهای بزرگ مبتلا میشود و یا در زمانی که مسأله مرگ کسی و یا کارگشایی و معجزه بزرگی در زندگیاش مطرح میشود همان موقع است که اصل مهم خداجویی بوجود میآید. پس دعا یکی از جنبههای مختلف روح آدمی است که شناخت هر چه دقیقتر انسان را ممکن میسازد.
از این رو میتوان گفت دعا قویترین نحوه برقراری ارتباط انسان با خداوند است. در این نوع ارتباط یک طرف سراسر نیاز، ناتوانی، فقر، زشتی، امید و جهل است و طرف دیگر سراسر قدرت، علم، زیبایی، خیر و حکمت است. دعا پرواز روح به سوی خداست حالت پرستش نسبت به آن مبدائی است که معجزه حیات از او سر زده است. یک وجود نامرئی که سبب جمیع اسباب زندگانی است.
این نوع شناخت از آن رو که در شرایط خاصی حاصل شده است با شناخت عادی و روزمره ما متفاوت است. در زندگی روزانه ممکن است ما از ناتوانی خود یا جهل خود سخن بگوییم اما مانند بسیاری از گفتههای ما، از سر تعارف و لقلقه زبان است. اما در این «موقعیت مرزی» ما به واقع پی بردهایم که اراده مستقلی در مقابل خداوند نداریم. دعاکردن ما برخاسته از فقر وجودی ماست. با این عمل پروردگار به صفت غنا، قوت،عزت و قدرت ستایش میشودو نه با زبان بلکه با جان خویش.
از این روست که دعا را بیان بندگی میدانند و برای مؤمنان معراج روحی و معنوی است. و چنانکه در احادیث منقول است شاید بر بسیاری از عبادات دیگر ترجیح داشته باشد. از پیامبر (ص) نقل شده است: «الدعا مخ العباده، دعا گوهر بندگی است.»
حقیقت بندگی را در دعا باید جستجو کرد آنگاه که پروردگار خود را با حالت زاری که نشانه نیاز است میخوانید (اعراف 53 و 54) پس تنها مشکلگشای جهانیان را مییابیم چونان کسی که گمشدهاش را مییابد.