يعني براي رسيدن به راههاي جديد، كلهي معلمها را ميخوردم كه: اين چرا اينجوري شد؟... اون چهجوري شد؟... مگه از اين راه هم نميشه؟ يا از اون راه...
بگذريم از اينكه بعضي از بچهها، بهخاطر همين ويژگيها به من «پُر رو» هم ميگفتند و گاهي به خاطر ويژگيهاي ديگرم «پر توقع» و «پُرخور» و... كه من همينجا همهي اينها را تكذيب ميكنم!
البته اين «پُـ»ها مرا در مدرسه سر زبانها نينداخت. چيزي كه خيلي صدا كرد، تغيير رشتهي من از دبيرستان به دانشگاه بود. آخر من در چهار سال دورهي دبيرستان، هميشه شاگرد اول رشتهي رياضي بودم و همه فكر ميكردند من در دانشگاه هم همين رشته را ادامه ميدهم... اما ندادم!
هيجان رياضي!
من عاشق رياضي بودم و تنها يك كلمه، مرا شيفتهي اين علم مرموز كرده بود: كشف! بله! درست شنيديد، كشف راههاي جديد!
يعني تو ميتوانستي براي حل يك مسئله و با استفاده از تعدادي عدد و فرمول شبيه به هم، راهحلهاي جديد و منحصر بهفردي خلق كني! راه حلهايي كه حتي به فكر خيلي از معلمها هم نميرسيد و كشف و خلق اين دهها راه جديد، خيلي هيجانانگيز و لذتبخش بود.
راز دستها و گِلها!
تا اينكه سال آخر دبيرستان، به يك نمايشگاه صنايعدستي رفتم، نمايشگاهي كه پر بود از كاسه و كوزه و فرش و گليم و جاجيم! آن روز، من هم مثل خيلي از بازديدكنندهها، تند و تند از كنار غرفهها ميگذشتم و... اما در يك غرفه، ميخكوب يك استادكار سفال شدم... آرام، پشت چرخ سفالش نشسته بود و قِرقِرقِر...
اولِ كار، فقط، مشتي گِل بود و دستهاي استاد! من مات آن دستها و گِلها شده بودم كه چه ميخواهند بشوند... آهستهآهسته، گِلها، جان ميگرفت و بالا آمد... هر لحظه در ذهنم، شكلي جديد برايشان مجسم ميكردم...
اما نه! قابل پيشبيني نبود... استاد، سر صبر، به سر و روي گِلها، پيچ و تاب ميداد و با هر خندهاي، گِلها به شكلي ديگر درميآمدند... تازه، كار به همينجا ختم نشد، كوزهي سفالي، پر نقش و نگار شد و استاد، خال و ابروي كوزهها را هم نقش بست و...
عشق من، صنايعدستي
آنشب از حيرت كوزهها تا صبح نخوابيدم، در حيرت اينكه غير از هنر عددها و فرمولهاي رياضي، با خاك و گِل هم ميشود كشفهاي تازه كرد و راههاي جديد پيدا كرد و گامهاي نو برداشت و كوزههاي نو آفريد و... با نخ هم... با چوب هم... با فلز...
تازه، برخلاف هنر رياضي كه عددها، تنها روي كاغذ يا در ذهن هستند، دنياي جديد كوزهها، واقعياند و قابل باور! و همين نمايشگاه، شد آغاز علاقهي من به هنر صنايعدستي!
سال آخر دبيرستان، هر روزي كه مدرسه، تق و لق بود، بايد مرا توي يكي از نمايشگاهها يا موزههاي صنايعدستي پيدا ميكردي. سال سختي بود. بايد علاوه بر درسهاي سنگين رشتهي رياضي، درسهاي كنكور هنر را هم ميخواندم.
خيلي از معلمها تا از تصميمم آگاه ميشدند تمام سعيشان را ميكردند كه مرا از اين كار منصرف كنند، اما جوابشان، تنها يك جمله بود: «مگه من چندبار ميتونم زندگي كنم؟ خُب، معلومه فقط يهبار. پس من هم ميخوام توي اين تنها فرصت، سراغ عشق و علاقهام برم!»
تازه، خيليها معتقد بودند كه پول و موفقيت و آينده، فقط در رشتههاي مهندسي و پزشكي هست. اما براي آن گروه هم جواب خوبي داشتم: «تو هر رشتهاي، اگه با علاقه درس بخوني و جزء بهترينها بشي، ميتوني پولدار و موفق و آيندهدار بشي!»
مهارت در همه، تخصص تنها در...
رشتهي صنايعدستي، درسها و شاخههاي متنوعي دارد و بيشتر كلاسهايش به شكل كارگاهي برگزار ميشود. من هم كه عاشق كارگاه و كار عملي!
دانشجويان اين رشته سعي ميكنند از همهي هنرهاي سنتي كشورمان سر دربياورند و در آنها كمي مهارت كسب كنند. اما به شكل جدي و تخصصي، شش كارگاه در چهار سال تحصيل يك دانشجو برگزار ميشود كه همه بايد آنها را بگذرانند. اين كارگاهها عبارتند از:
1. كارگاه چوب (آشنايي با هنر منبت و معرق و...)
2. كارگاه سفال (آشنايي با هنر سفال و سراميك و...)
3. كارگاه فرش (آشنايي با هنر بافت فرش و گليم و...)
4. كارگاه شيشه (آشنايي با هنرهاي تراش و نقاشي و... روي شيشه)
5. كارگاه فلز (آشنايي با هنر قلمزني و جواهرسازي و...)
6. كارگاه نقاشي ايراني (آشنايي با هنر نگارگري و تذهيب و...)
از ديگر كلاسهاي اين رشته، ميتوانم به كلاس آشنايي با هنر كشورهاي ديگر اشاره كنم كه معمولاً براي دانشجويان جالب است.
اما نكته ي مهم اين است كه هر دانشجو بايد يكي از اين كارگاهها و رشتهها را بهعنوان رشتهي تخصصي خودش انتخاب كند و در آن رشته، مهارت بيشتري پيدا كند.
بسيار سفر بايد...
اين روزها، از زندگي خودم خيلي راضيام. يك كارگاه كوچك دارم كه در گوشه و كنار آن، پر است از كشف و خلاقيت و عشق! بهنظرم، هيچ رشتهي ديگري، غير از صنايعدستي، نميتوانست روحيهي خلاق و تنوعطلب مرا راضي كند.
اوضاع اقتصادي هم بدك نيست، خدا را شكر! سراميكها، فلزكاريها، معرقها و بقيهي كارهايم مشتريهاي خودشان را دارند. حتي بعضي از آنها به خارج از كشور هم صادر ميشود.
در اين سالها خودم را مجبور كردم به شهرها و روستاهاي زيادي هم سفر كنم. چهار سال دانشگاه، خيلي چيزها به من ياد داد، اما كافي نبود. انگار لازم بود براي اتصال به اصل اين هنرهاي بومي، به گوشه و كنار سرزمينم بروم و آنها را از دست استادان بينام و نشان كشورم بيشتر بياموزم.
ممنونم خدا...!
همانطور كه شما هم حدس ميزنيد، من سفال را بهعنوان شاخهي تخصصيام انتخاب كردم. آخر در اواسط تحصيلم، احساس كردم با سفالينههاي گِلي، بيشتر ميتوانم حرف بزنم و به درد دلهاي آنها هم گوش بدهم!
تازه، اين روزها به اين نتيجه رسيدهام كه در شاخهي تخصصي من، مهمترين ابزار كه هميشه و همهجا همراهم است، دستان من است. هديهاي كه خدا آن را به من داده و با اين هديهي الهي، ميتوانم هر لحظه، سفالي خلق كنم؛ حتي اگر چرخ سفال و ابزارهاي ديگر را هم نداشته باشم. پس ممنونم خدا... ممنون!
تشكر
از سركار خانم مريم انصاري يكتا، كارشناس ارشد رشتهي صنايع دستي (هنر اسلامي) تشكر ميكنيم كه ما را در تهيهي اين مطلب، صميمانه ياري كردند.
نظر شما