یکشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۴ - ۰۱:۵۹
۰ نفر

همشهری آنلاین: وقتی رفتم توی لِیبر (اتاق آماده شدن قبل از زایمان) دیدم که مسؤول شیفت‌مان زنگ زده و از دکتر خواهش کرده هر طور شده بیاید. به‌شان خبر دادم که دکتر در راه است.

لیبر

«توی پست پارتوم شیفت بودم. جایی که بعد از زایمان مادر و بچه به هم می‌رسند و آن‌جا می‌مانند تا حال‌شان بهتر شود و یک سری معاینه و آزمایش برای سنجش سلامت‌شان انجام شود و بعد مرخص شوند.

آموزش شیردهی و نحوه‌ی مراقبت از اِپی (برش موقع زایمان) هم جزو وظایف مسؤول پست است.

شش‌تا مریض داشتم. رفتم که اولی را معاینه کنم، گفت: «خانوم دکتر درد داره؟» رفتم سراغ دومی گفت: «خانوم پرستار شکمم درد می‌کنه.»

سومی گفت: «خانوم پرستار می‌شه برم دست‌شویی؟» چهارمی که بچه‌اش را بغل گرفته بود گفت: «خانوم‌ دکتر این‌طوری خوبه به بچه شیر می‌دم؟» و همین‌طور پنجمی و ششمی و... دیگر کلافه شدم. گفتم: «بابا، من مامائم، تو زایشگاه همه مامائن. ما این‌جا دکتر و پرستار نداریم.»

همه‌شان یک‌هو مات‌شان برد. فهمیدم صدایم بلند بوده. خودم خنده‌ام گرفت. راست می‌گفتند. گفتنِ خانوم‌ ماما سخت است خب.»

ماماها هر روز در یکی از بزرگ‌ترین معجزه‌های حیرت‌انگیز خلقت حضور دارند. برای همین خاطرات‌شان سرشار از شگفتی و هیجان است.

۱۵ اردیبهشت روز جهانی ماماست. به این بهانه به سراغ دنیای پرداستان این شغل رفته‌ایم. زهرا رضاقلیزاده، کارشناس مامایی، سی‌سال دارد و هفت سال است به عنوان ماما در مراکز مختلف زایمانی استان مازندران کار کرده و حالا در زایشگاهی در بابل مشغول‌به‌کار است.

عصرکار بودم. از در که آمدم تو، دیدم توی راهرو یک مادر باردار سِرم‌به‌دست ایستاده و دارد با شوهرش و یک خانم مسن که بعدا فهمیدم مادرشوهرش است، حرف می‌زند.

تصویری تکراری بود. زیاد کنجکاو نشدم و ردشدم. لباس‌هایم را عوض کردم و آمدم توی بخش برای تحویل گرفتن مریض‌ها. رسیدیم به تخت دو که مژگان گفت: «این تخت برای همون مریضیه که توی راهرو ایستاده. الان چهل‌وپنج دقیقه‌س بیرونه و داره تصمیم می‌گیره سزارین بشه یا طبیعی زایمان کنه.»

تعجب کردم. چون در بیمارستان‌های دولتی مریض را بی‌دلیل سزارین نمی‌کنند. پرسیدم: «مگه برای زایمان طبیعی مشکل داره؟»

« دکتر... گفته اگه می‌خواد سزارینش کنم. چون کیسه‌ی آبش خیلی وقته پاره شده و بیمار تازه اومده و...»

«خب الان چی شد؟ می‌خواد سزارین بشه؟»

«هنوز تصمیم نگرفته.»

بچه‌های صبح‌کار رفتند و زن باردار همچنان بیرون بود. نیم‌ساعت بعد آمد تو که بگوید رضایت داده برای سزارین. رفتم برایش سوند زدم که جیغ زد!

گفت: «من برم یه لحظه شوهرم رو ببینم؟»

گفتم: «پنج دقیقه هم نمی‌شه که اومدی. کجا بری؟ الان می‌ریم اتاق عمل تو راه می‌بینیش.»

بردم تحویلش دادم به اتاق عمل. برگشتم زایشگاه. بخش غلغله بود. بعد از بیست‌دقیقه دیدیم از اتاق عمل زنگ زدند: «بیاین مریضتون رو ببرین. می‌گه نمی‌خوام سزارین بشم!»

گفتم: «یعنی چی؟»

«می‌گه دکتر گفته عفونتم بالا می‌ره. برای همین نمی‌خوام سزارین بشم.»

دوباره برگشتم اتاق عمل تا تحویلش بگیرم. همکار خدماتی‌مان داشت یک‌ریز غر می‌زد. به شوهرش گفت: «آقا شما ما رو گیر آوردین؟ دوساعت تمام داشتین تصمیم می‌گرفتین که. الان باز چی شد؟» مرد تا زنش را دید، گفت: «چرا این‌جوری می‌کنی؟»

زن گفت: «مگه چی شده حالا؟ رفتم اتاق عمل رو هم دیدم. خوشم نیومد. سوند هم خیلی اذیتم می‌کنه. همون طبیعی بهتره.»

درنهایت هم به علت عدم پیشرفت دوباره برگرداندنش اتاق عمل تا سزارین شود.

«نمی‌تونم! نمی‌تونم!... حسین!... می‌خوام شوهرم رو ببینم. کمک!»

صدای زنی بیست‌وپنج‌ساله بود به نام لیلا، هفت‌سانت، هشتاددرصد با استیشن صفر (این یعنی نزدیک زایمانش است و تا حدود یک‌ساعت دیگر زایمان می‌کند). اما به هیچ‌وجه نمی‌خواست زایمان طبیعی انجام بدهد و می‌گفت حتما باید سزارین شود.

چون صدای فریادش خیلی بلند بود، بردیمش توی یک اتاق دیگر که بقیه‌ی مریض‌ها اذیت نشوند. شوهرش حسین، مردی تقریبا ‌سی‌ساله، چهارشانه و به‌اصطلاح بادی‌بیلدینگی بود.

آن روز مسؤول ادمیت(پذیرش) بودم. یعنی مریض‌ها برای ورود به زایشگاه باید اول توسط من معاینه بشوند و اگر من تایید کردم، بستری می‌شوند.

برای همین باید جلوی در ورودی پشت استیشن بنشینم. ما یک سالن انتظار داریم که فقط خانم‌های مراجعه‌کننده با یک همراه خانم آن‌جا هستند و یک سالن دیگر هست که آن‌هایی که منتظر به دنیا آمدن بچه هستند آن بیرون منتظر می‌نشینند تا خبرشان کنیم.

درِ این قسمت فعلا خراب است، برای همین آقایان را باید بیرون کنیم. استیشن زایشگاه ما مثل پذیرش اکثر بیمارستان‌هاست. یعنی یک سکوی سنگی نسبتا بلند.

حسین و خواهرش از سالن انتظار بیرون نمی‌رفتند. از بس به‌شان گفتم زبانم مو درآورده بود. از پس‌شان برنمی‌آمدم. ضمن این‌که ترجیح می‌دادم درگیر نشوم چون جیغ‌وداد زنش بدجوری اعصابش را خط‌خطی کرده بود.

از شانس بد ما دکترِ آن‌کال هم پزشکی نبود که به این سادگی‌ها به‌خاطر زنی که نزدیک زایمان طبیعی بود، بیاید بیمارستان و سزارینش کند. زمان همین‌طور می‌گذشت تا این‌که لیلا در ادامه‌ی جیغ‌های قبلی یک جیغ بنفش کشید.

با شنیدن این جیغ دیگر تحمل حسین تمام شد. از روی استیشن پرید تو و رفت توی زایشگاه. یکی از همکارهایمان عصبانی شد و رفت باهاش دعوا کند.

من هم زنگ زدم نگهبانی. تا نگهبان‌ها برسند، حسین دست زنش را گرفته بود و داشت می‌برد به بیمارستان خصوصی که سزارین کند. نگران بودم. هم برای بچه،‌ هم مادر و هم خودش.

می‌دانستیم که زن مشکلی برای زایمان طبیعی ندارد و زایمانش هم نزدیک است. نمی‌دانستیم هدفش چیست؟ می‌خواست به شوهرش بفهماند که دارد زحمت می‌کشد؟ یا می‌خواست جلب محبت کند؟ نمی‌دانم. ولی این را می‌دانستم که حسین داشت توی این وضعیت اذیت می‌شد و نمی‌دانست چه‌کار کند.

رفتم جلو و گفتم: «تا بخوای زنت رو ببری یه بیمارستان دیگه، تو راه می‌زاد و هیچ‌کاری از دستت بر نمی‌آد.»

گفت: «شما دارین زن من رو می‌کشین. این‌جا زایشگاه نیست که. کشتارگاهه.»

«بهت قول می‌دم نه زنت نه بچه‌ت. هیچ‌کدوم نمی‌میرن. خوبه خودت دیدی که چندتا زائوی دیگه هم دارن اون‌جا درد می‌کشن. فقط زن توئه که داره جیغ می‌زنه. خیلی ببخشید ولی خانوم شما داره خودش رو لوس می‌کنه.»

صدای لیلا درنمی‌آمد. چون خودش هم ترسیده بود و می‌دانست حنایش پیش ما رنگی ندارد. بالاخره نگهبان سر رسید. حسین را با ملاطفت به کناری کشید. کمی از عصبانیت حسین کم شده بود. به‌اش گفتم: «من همین الان زنگ می‌زنم که دکتر هرطوری شده خودش رو برسونه.»

وقتی رفتم توی لِیبر (اتاق آماده شدن قبل از زایمان) دیدم که مسؤول شیفت‌مان زنگ زده و از دکتر خواهش کرده هر طور شده بیاید. به‌شان خبر دادم که دکتر در راه است.

لیلا را آوردیم تو و آماده کردیم برای سزارین. از شوهرش هم رضایت گرفتیم. دکتر رسید و کلی باهاشان حرف زد. مخصوصا با لیلا. و آخرش گفت که ببریمش اتاق عمل. تحویلش دادیم به اتاق عمل. هنوز دودقیقه نشده بود که دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و داد زد: «سِت رو بچینین بچه اومد!»

لیلا به‌راحتی زایمان کرد. آن هم طبیعی. دکتر پیش‌مان یک چای خورد و رفت.

عصرکار بودم که دیدم یکی در می‌زند. گفتم: «بفرمایین تو.» باز هم در زد. فهمیدم احتمالا یک مرد پشت در است. دوباره گفتم: «آقا بفرمایین تو.» در باز شد و یک روحانی بیست‌وپنج، سی‌ساله وارد زایشگاه شد.

گفت: «ببخشید من دنبال عامل زایمان همسرم هستم. ایشون فلان روز زایمان کردن و...» از لابه‌لای صحبت‌هایش فهمیدم گویا خانمش تصادف می‌کند و دچار درد زایمان زودرس می‌شود و بچه‌اش نارس به دنیا می‌آید.

توی دلم گفتم یا خدا! معلوم نیست زایمان همسرش چه مشکلی داشته و حالا آمده بفهمد کی زایمان کرده تا برود ازش شکایت کند. گفتم: «باهاشون چی‌کار دارین؟»
«با خودشون کار دارم. شما می‌تونین اسمشون رو به من بگین؟»

«در آوردن اسم عامل زایمان بعد از چند روز یه‌کم سخته و وقت می‌بره. شما امرتون رو بفرمایین؟»

«روایت داریم تو اصول کافی که بعد زایمان موقع عقیقه کردن (قربانی کردن به شکرانه‌ی فرزند سالم)، یک چهارم گوسفند رو به قابله بدن.»

نفس راحتی کشیدم. برایم جالب بود. گشتم دنبال اسم عامل زایمان و دیدم که کار یکی از رزیدنت‌های خوب‌مان بوده. اسمش را گفتم. یادداشت کرد و پرسید که چه زمان‌هایی هست.

دیروز که باز عصرکار بودم دیدم دوباره آمده و چیزی زیر عبایش پنهان کرده. همان رزیدنت‌مان را صدا کردم. آمد گوشت را گرفت و برای بچه‌اش آرزوی سلامتی کرد. بعد خداحافظی کردند و رفت.

یک ماه است هر بچه‌ای به دنیا می‌آورم پسر است. یواش‌یواش مجبور می‌شوم به بوی‌میکر (boy maker) تغییر نام بدهم. امروز داشتم با خودم فکر می‌کردم برای این‌همه پسر، چطور زن می‌خواهد پیدا شود؟

البته آمارها نشان می‌دهد تعداد دخترها و پسرها تقریبا مساوی است ولی فکر کنم همه‌ی پسرهایشان به من می‌افتند. اگر این آمارها نبود، می‌توانستم خیال کنم که بیست‌سال آینده دختردارها حسابی به‌شان خوش می‌گذرد!

ادمیت بودم. یک مریض آمده بود و سه‌ماهه باردار بود و مثل این‌که سقط کرده بود. آن‌قدر سرم شلوغ بود که فرصت نداشتم به‌اش برسم.

هی می‌خواستم بروم سراغش ولی کیس‌های خطرناک می‌آمدند و اولویت با آن‌ها می‌شد. چندبار هم به‌ام گفت: «خانوم من حالم بده.» گفتم: «عزیزم می‌بینی که مریضای دیگه اورژانسی‌ترن.»

یک سه‌قلویی آمده بود با درد. یک دوقلویی داشتم و یک پره‌ترم لیبر (مادری که خیلی زودتر از موعدش داشت زایمان می‌کرد) و یک گراوید دو که نزدیک زایمانش بود و همه‌شان باید بستری می‌شدند و سریع می‌رفتند زایشگاه. برای همین مریض اورژانسی محسوب نمی‌شد.

مریض‌هایم را که بستری کردم، رو کردم به‌اش و چشمک زدم و گفتم: «الان دیگه نوبت توئه.» درست در همین لحظه زنی حدودا سی‌ساله با حال نزار که دونفر زیر بغلش را گرفته بودند آمد تو.

اگر نگهش نمی‌داشتند می‌افتاد روی زمین. گفتم: «سریع بذارینش روی تخت.» شش‌ماهه باردار بود. دو روز پیش درِ آهنی افتاده بود روی پسر پنج‌ساله‌اش و طفلک فوت کرده بود.

حالا آمده بود چون بچه‌اش تکان نمی‌خورد. گفت: «سر خاک بچه‌م بودم که احساس کردم بچه‌ی توی شکمم تکون نمی‌خوره. بهم شربت و نبات‌داغ دادن ولی باز هم حس نکردم.»

خیلی دلم برایش سوخت. گفتم: «بخواب ببینمت.» رفتم قلب بچه‌اش را پیدا کنم. بسم الله گفتم و شروع کردم به گشتن. از قبل داشتم هی توی ذهنم به این فکر می‌کردم که اگر قلب نداشت به‌اش چه بگویم؟

بعد با خودم می‌گفتم نه، نه، نه حتما قلب دارد. اصلا حرفش را نزن. حتما قلب دارد. خیلی گشتم. اصلا نمی‌توانستم توی روی مادره نگاه کنم. به‌ام گفت: «خانوم‌دکتر این بچه‌م هم مرده. نه؟ به من راستش رو بگین. اینم مرده؟»

گفتم: «مادر هیس.» ولی واقعا چیزی برای گفتن نداشتم. همین‌طور که به مادر می‌گفتم هیس، یک لحظه صدای ضعیفی شنیدم. صدای قلب بچه بود. قلب خودم آمده بود توی دهنم. رو کردم به‌اش و گفتم: «این هم صدای قلب بچه‌ت!»

گریه‌اش گرفت. خدا را شکر کرد. گفتم حتما باید برود سونوگرافی. بعد هم کلی ترساندمش که دیگر از این کارها نکند و یک داغ دیگر به دلش نگذارد. «چشم، ‌چشم» گفت و رفت.

یک‌هو یاد آن زنی که سقط کرده بود، افتادم. آمدم بگویم بیاید تو که دیدم نیست. تا دم در رفتم ببینم کجاست. دیدم رفته. بی‌چاره خسته شده بود از بس نوبتش را به مریض‌های اورژانسی داده بودم.

حتما توی دلش کلی به من و بیمارستان دولتی فحش داده بود. چه می‌دانم. ولی واقعا نمی‌توانستم مریض‌های اورژانسی را رها کنم. کاش ده‌ها دست داشتم.

منبع: همشهري‌داستان

کد خبر 294532

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha