سه‌شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۴ - ۰۶:۲۶
۰ نفر

مرجان همایونی: انگشت‌های پایش از دمپایی‌های پلاستیکی بیرون زده است و پاهایش از خاک و گل روستا در امان نیست.

سختی‌های زندگی از نگاه معصومه

دستش را به تيرك چوبي خانه‌شان تكيه داده است؛ تيركي كه ستون خانه كاهگلي‌شان است. با ديدن ما به سمت پدربزرگ مي‌رود و با چشمان معصومانه و كودكانه‌اش نگاهي به او مي‌اندازد. دستش را در دست او قفل مي‌كند و پشت پدربزرگ مخفي مي‌شود؛ پيرمردي كه تنها حامي او و خواهر و برادرش است و ماه‌ها مي‌شود كه با قصه‌هاي شبانه او به خواب مي‌رود. 5سال بيشتر ندارد اما روزگار با او بد تا كرده است، آنقدر كه مادرش، خواهر 11ساله‌اش شده و پدرش نيز برادر 13ساله‌اش و دنيايش به اندازه خانه كاهگلي كوچكي است كه تا روستا چند كيلومتري فاصله دارد.

كاهگل روي ساختمان و تيرهاي چوبي ياراي مقابله با باران را ندارند و براي همين پيرزن و پيرمرد، پلاستيك‌هاي بزرگي را روي خانه‌شان كشيده‌اند تا كمي از ريزش آب به داخل خانه جلوگيري شود. پيرمرد دست كودك 5ساله را در دست مي‌گيرد و آهي مي‌كشد، هر وقت به او و 2 نوه ديگرش نگاه مي‌كند، ياد پسرش مي‌افتد. پسري كه در جواني جان خود را از دست داد، دست‌هاي چروكيده پيرمرد به كمك چشم‌هايش مي‌رود تا قطرات اشكي كه گوشه آن جمع شده بود را پاك كند و اجازه ندهد كه نوه‌هايش غم بيشتري احساس كنند.

  • سرطان ريه

يك دختر و 2 پسر حاصل عمر پسر جوانش بود؛ پسري كه سال‌ها بيمار بود و يك حادثه كاري جانش را گرفت. معصومه، نوه 11ساله پيرمرد، سفره دلش را برايمان باز مي‌كند؛ «پدرم سرطان ريه داشت و هميشه مريض بود، خيلي دوا و دكترش مي‌كرديم. يك موقع‌هايي حالش خوب مي‌شد اما مواقعي هم آنقدر بد مي‌شد كه نمي‌توانست حتي سر كار برود. بابام نه غذا مي‌خورد و نه مي‌توانست بخوابد، ريه‌هايش بدجوري چرك كرده بود و نمي‌توانست نفس بكشد. اما به‌خاطر وضع مالي بدي كه داشتيم كار مي‌كرد، با اينكه بنايي برايش خيلي بد بود و وضعيت جسمي‌اش را بدتر مي‌كرد اما كار ديگري بلد نبود انجام دهد.»

مرد جوان صبح زود راهي محل كارش مي‌شد و ديروقت به خانه برمي‌گشت و تنها دلخوشي‌اي كه داشت خانه كاهگلي و تيرچوبي بود كه سازمان به آنها داده بود؛ خانه‌اي كه با كوچك‌ترين باران چكه مي‌كند و آب را راهي خانه كوچك مي‌كند؛ «3 سال قبل، زماني كه پدرم براي كار روي داربست رفته بود، از طبقه دوم به پايين پرت شد و پايش شكست. چون مريض بود، بيماري‌اش عود كرد و او را به بيمارستان برديم اما دكترها جوابش كردند و گفتند كه اين حادثه بيماري‌اش را تشديد كرده است. چند روز بعد هم حال پدرم بد شد و فوت كرد.»

  • قلب شكسته 3 كودك

مرگ پدر سخت بود. سايه او بالاي سر بچه‌هايش بود و با اينكه سرفه‌هاي شبانه پدر، قطع شده بود اما آنها دلتنگ پدرشان شده بودند. دلتنگ دست‌هاي پينه بسته و زمختي كه روي سر بچه‌هايش كشيده مي‌شد و داستان‌هاي شبانه‌اي كه با تنگي‌نفس و سرفه‌هاي سنگين براي آنها تعريف مي‌كرد؛ «دلم براي بابام خيلي تنگ شده، خيلي بد شد كه مرد. زماني كه بود به ما اميد مي‌داد و اجازه نمي‌داد طعم تلخي‌ها را بچشيم. اما وقتي مرد همه‌‌چيز را با خودش برد.»

معصومه طوري صحبت مي‌كند كه اگر چشم‌هايتان را ببنديد و به تن صدايش توجه نكنيد، به‌نظرتان مي‌آيد كه زني سختي روزگار چشيده اين حرف‌ها را مي‌زند. او با اين سن و سال كم، نقش مادر را براي برادرهايش ايفا مي‌كند؛ «بعد از مرگ پدرم، بهانه‌هاي مادر شروع شد. او مدام قهر مي‌كرد و به خانه پدربزرگم مي‌رفت و ما هربار به‌دنبالش مي‌رفتيم و او را به خانه مي‌آورديم. اما يك سال و نيم قبل، وقتي براي آخرين بار قهر كرد ديگر دنبالش نرفتيم. او نمي‌خواست با ما زندگي كند، مي‌خواست برود دنبال زندگي‌اش، مدام مي‌گفت چرا زندگي و جواني‌ام را براي شما تباه كنم. ما هم قبول كرديم و او را فراموش كرديم. اوايل سخت بود، من بودم و برادر بزرگم كه الان 13سال دارد و برادر كوچكم كه الان 5سالش است اما كم كم عادت كرديم. اوايل برادر كوچكم گريه مي‌كرد و بهانه مادرم را مي‌گرفت، اما با او بازي مي‌كرديم و حواسش را پرت مي‌كرديم، حالا هم ديگر مادرم را از ياد برده. من شده‌ام مادرش. با كمك مادربزرگم كارهايش را انجام مي‌دهم. دلم براي پدرم خيلي تنگ شده اما براي مادرم نه، او با رفتنش دل ما را شكست. او ما را در اوج تنهايي رها كرد و رفت. پدربزرگ و مادربزرگم با اينكه واقعا سختشان بود و توانايي كاري نداشتند، از ما نگهداري كردند.»

  • حقوق 45هزار توماني كميته امداد

روسري‌اش را روي سر مرتب و چادر رنگي كه به سر دارد را محكم‌تر مي‌كند، حواسش به برادر كوچك‌تر و كارهاي خانه است. هم درس مي‌خواند و هم مادري مي‌كند و هم هواي پدربزرگ و مادربزرگش را دارد. هر دوي آنها كهنسال هستند و همين مسئله، بيماري‌هاي متعددي را برايشان رقم زده. از طرفي داغ پسر جوانشان، مزيد بر علت شده است؛ «به ما گفته‌اند بايد خانه كاهگلي كه در آن زندگي مي‌كنيم را به سازمان برگردانيم اما جايي براي رفتن نداريم. البته كميته امداد امام‌خميني(ره) شروع به ساخت خانه‌اي براي ما در روستايي در نزديكي محل زندگي‌مان كرده است ولي پول كافي براي ساخت آن نيست. اگر برويم آنجا اوضاع خيلي بهتر مي‌شود، چون محل زندگي ما پر از خاك است و كافي است كه يك باران بزند، تمام لباس‌هايمان پر از گل مي‌شود. تازه خانه‌مان خراب است، مادربزرگم سختش است كه با آب سرد كار كند، خود من هم همينطور. ما خيلي آرزوها داريم كه دلمان مي‌خواهد انجام شود اما چون پول نداريم نمي‌توانيم به آرزوهايمان برسيم. حتي پول نداريم براي برادرم اسباب بازي بخريم، خودتان حساب كنيد يارانه و پولي كه از كميته مي‌گيريم مگر چقدر است، كميته امداد به ما ماهانه كلا 45هزار تومان پول مي‌دهد به‌اضافه يارانه كه واقعا مبلغ خيلي كمي است.»

معصومه و برادرهايش دلشان خانه‌اي مي‌خواهد با حداقل وسايل زندگي. آنها همه اميدشان به پيرمرد و پيرزني است كه حدود 2سالي است، همه‌‌چيزشان شده است و اگر براي آنها اتفاقي رخ دهد نمي‌دانند كه چه كنند!

  • چند زندگي به يك روايت

انگشت‌هايي كه در كوره سوخت
خانه‌اي كاهگلي با تيرهاي چوبي، مدت‌هاست كه محل زندگي فاطمه و خانواده‌اش است؛ خانه‌اي كه يادآور تلخ‌ترين خاطره زندگي دختر 25ساله است؛ حادثه تلخي كه مسير زندگي‌اش را تغيير داد. 6ساله بود كه از روي كنجكاوي به سراغ تنور نان داخل خانه‌شان رفت و دست راستش را براي هميشه از دست داد. دست او تا كتف سوخت و تنها 2‌انگشت شست و اشاره‌اش كار مي‌كند. از زماني كه دستش سوخت تمام كارهايش افتاد گردن مادرش؛ مادري كه حالا پا در كهنسالي گذاشته و به سختي مي‌تواند زندگي خود را اداره كند. سوختگي تا مغز استخوانش پيش رفته بود و الان استخوان دستش بيرون زده است. پدرش كه فوت كرد، كلاس پنجم دبستان بود. نبود مدرسه در روستا و شرايط نامناسب زندگي باعث شد تا ترك تحصيل كند. موقعيت مالي‌شان كفاف نمي‌داد تا بتوانند دست فاطمه را عمل كنند، به همين دليل او روزهايش را با دستي سپري كرد كه علاوه بر درد و زخم، توانايي انجام هيچ كاري را نداشت. چند سال قبل، دكتر خيري 3بار دستش را عمل كرد اما در پايان عمل‌ها، آب پاكي را روي دست دختر جوان ريخت و گفت: «جراحي اين دست و انگشتان كار من نيست، يا بايد انگشت‌هايت را قطع كني و يا روانه تهران شوي و متخصصان آنجا دست‌ات را عمل كنند». خودش مي‌گويد: «وضع مالي ما آنقدر بد است كه به زور مي‌توانم بيجار و سنندج بروم چه برسد بروم تهران. تازه هزينه‌هاي درمان را نبايد ناديده گرفت. منبع درآمد ما پولي است كه ماهانه كميته امداد به حسابمان واريز مي‌كند و يارانه‌اي است كه مي‌گيريم.» آرزوي كار در دل فاطمه مانده است. او دوست دارد خانه را جارو بزند، لباس هايش را بشويد، گلدوزي و قلاب‌بافي كند و حتي گاهي اوقات خياطي. دلش مي‌خواست كار كند تا با دسترنجش، درد نداري را از خانواده‌اش مي‌گرفت و حسرت را از دل برادر كوچك‌تر برمي‌داشت اما دست او طوري است كه خودش باري بر دوش مادر 70ساله‌اش شده است.

هزينه‌اي براي درمان ندارم
سال‌هاست كه باهم زندگي مي‌كنند، عمر زندگي دو نفره‌شان از نيم قرن گذشته است و دوش به‌دوش هم سختي‌هاي زندگي‌شان را پشت سر گذاشته‌اند. اما حالاكه هر دويشان جواني و ميانسالي را پشت سر گذاشته‌اند، مانده‌اند با دنيايي نداري و فقر. بچه‌هايشان را به خانه بخت فرستاده‌اند اما آنها هم درآمدي ندارند كه بتوانند دست‌گير پدر و مادرشان باشند.

پيرزن 70سالگي‌اش را مي‌گذراند و علاوه بر فشار خون، مشكل شنوايي دارد و هر حرف را بايد چندبار، آن هم با صداي بلند تكراري كني تا بشنود. همسرش در آستانه 80سالگي است، تنگي نفس امانش را بريده و چشم‌هايش نمي‌بيند. درد پيري را نبايد ناديده گرفت؛ دردي كه با خود فشار خون، بيماري قلبي، پوكي استخوان و... به همراه آورده است. پيرمرد قبلا راننده كاميون بود اما ماشين براي خودش نبود و براي همين درآمدي كه به‌دست مي‌آورد آنقدرها نبود كه بتواند پس‌اندازي براي دوران پيري‌اش داشته باشد. حالا آنها مانده‌اند و ماهي 45هزار تومان پولي كه كميته امداد به آنها كمك مي‌كند، البته يارانه‌شان را هم نبايد فراموش كرد. با يك حساب سرانگشتي و بدون نياز به چرتكه مي‌شود ماهي 136هزار تومان كه تنها مايحتاج روزانه‌شان را شايد برآورده كند، به همين دليل پولي براي درمان خودشان ندارند. خانه‌شان نيز خرابه شده و تنها محلي است براي آنكه بي‌سرپناه نباشند و شب را در محلي امن به سر ببرند.

زندگي روي كوه
خانه‌اي كوچك، بدون لوله‌كشي گاز، شست‌وشو با آب يخ در زمستان، بالا رفتن از منطقه‌اي كوهستاني و پيچ در پيچ، آدرس خانه پيرزن است. 80سال دارد، دست‌هاي پير و استخواني‌اش در فضاي سرد زمستان ياراي شستن لباس‌ها و ظرف‌ها را ندارد اما چاره‌اي جز ساختن نيست. هنوز در بخشي از شهر شيراز لوله‌كشي گاز انجام نشده و او مجبور است با نفت خانه‌اش را گرم كند.

حتي سال قبل چراغ خوراك‌پزي داخل اتاق كوچكش كار دستش داد و آنجا را به آتش كشيد. هرچند بعد از اين حادثه مأموران هلال‌احمر به او كمك كردند اما اين كمك در حد برطرف شدن تمام مشكلاتش نبود. بچه‌هايش هر كدام به خانه بخت رفته‌اند اما آنها هم توانايي مالي ندارند كه بتوانند به مادرشان كمك كنند. آنها هر بار كه به ديدن پيرزن مي‌آيند درنهايت همراه خود ميوه‌اي مي‌آورند تا پيرزن لبخندي به لب آورد. خانه كوچك پيرزن بالاي كوه قرار دارد و رفتن به آنجا حتي براي افراد جوان كار سختي است اما زن 80ساله براي انجام كارهايش مجبور است هر بار اين مسير صعب‌العبور را طي كند. او تحت پوشش كميته امداد است اما مثل خيلي از افراد نيازمند، نه كمك مالي كميته و نه يارانه‌اي كه مي‌گيرد كفاف زندگي‌اش را نمي‌دهد. پيرزن بيمار است، سن و سالي از او گذشته و دلش مي‌خواهد روزهاي باقيمانده عمرش را در آسايش سپري كند اما نداري به او اين اجازه را نمي‌دهد. پيرزن چند‌ماه پيش در بيمارستان بستري بود اما هزينه‌هاي درمان باعث شد كه راضي شود آنجا را ترك كند و در خانه به درمان خود بپردازد.

نمي‌توانم كار كنم
شوهرش پارسال به رحمت خدا رفت، مرگ او عرصه زندگي را برايش تنگ‌تر كرد و طعم فقر و نداري تلخ‌تر به‌نظر مي‌رسيد. نه اينكه شوهرش جاني براي كار كردن داشته باشد و بتواند منبع درآمدي باشد. اما بودنش قوت قلب بود. حضورش باعث مي‌شد تا سختي‌هاي زندگي را راحت‌تر تحمل كند. او به همراه پسر و عروسش و نوه‌هايش در خانه‌اي زندگي مي‌كند كه تنها 2 اتاق كوچك دارد. وضع مالي پسرش آنچنان تعريفي ندارد و نمي‌تواند كمك حالي براي پيرزن باشد. خودش هم نمي‌تواند مخارج زندگي‌اش را دربياورد، سال‌ها قبل دچار بيماري شده و كمردرد، چشم درد و پا درد امانش را بريده و طاقتش را طاق كرده است. دلش مي‌خواهد كاري كند اما توانش را ندارد. بيماري‌هايي كه در جواني به سراغش آمده، توان كار را از او گرفته است. هنوز مدتي از مرگ همسرش نگذشته بود كه برادرش نيز كه براي وصول طلب 2‌ميليوني‌اش رفته بود سكته كرد و به غم‌هاي او اضافه كرد. زن ميانسال از بيماري‌هايي كه دارد رنج مي‌برد اما حقوق ماهي 50هزار تومان كميته امداد و يارانه كفاف زندگي و مخارج او را نمي‌دهد؛ مخارجي كه راهي براي تأمين آن ندارد جز نرفتن به دكتر و تحمل دردهايي كه شب‌ها خواب را از چشمش مي‌گيرد. زن ميانسال براي آنكه كسي صداي گريه‌اش را نشنود پتويش را روي سر مي‌كشد و به آرامي اشك مي‌ريزد. او براي خودش، درد فقر بچه‌هايش و غم از دست دادن همسر و برادرش و بيماري‌اي كه به تن دارد زار مي‌زند.

ام‌ اس خانه‌نشينم كرد
« 8سال است كه با اين بيماري دست و پنجه نرم مي‌كنم.» اين نخستين جمله‌اي است كه به زبان مي‌آورد. در محله فقيري زندگي مي‌كند؛ محله‌اي كه بسياري از مردمش هم تيپ و طبقه خودش هستند. اما غم او به‌خاطر زمينگير شدنش است، زمينگيري‌اي كه به‌خاطر بيماري ‌ام‌اس رخ داده است.

اكبر آقا مي‌گويد: «كارهاي ساختماني انجام مي‌دادم، نمي‌گويم وضع مالي‌ام خيلي خوب بود اما توانستم بچه‌هايم را سر و سامان بدهم. 8سال قبل بيماري‌ ام‌اس گرفتم و زمينگير شدم. دنبال ويلچر رفتم تا به كمك آن بتوانم رفت‌وآمد كنم اما به هر كدام از مراكزي كه مراجعه كردم كمك نكردند. براي همين مجبورم پايم را روي زمين بكشم و همين باعث شده پايم زخم شود.»

هزينه زندگي‌اش به قدري بالا بود كه پسر كوچك‌ترش مجبور شد درس و مدرسه را رها كند و وارد دنياي كار شود. مي‌گويد: پسرم كاري بلد نيست، از طرفي كار هم نيست كه به او بدهند. باور كنيد هر كاري باشد انجام مي‌دهد اما كو كار كه در توان يك پسر نوجوان باشد. حالا من مانده‌ام و بيماري ‌ام‌اسي كه پول داروها و درمانش سر به فلك كشيده است و زندگي‌اي كه خرجش را نمي‌دانم از كجا دربياورم. عضو كميته امداد هستم اما نهايتا ماهي 50يا 60هزار تومان به حسابم ريخته مي‌شود، تازه آن هم گاهي اوقات نمي‌دهند، مي‌گويند پرونده‌ات مشكل دارد و بايد اين مشكلات را برطرف كني و مي‌افتد براي ماه‌هاي بعد. حالا من مانده‌ام با يارانه‌اي كه مي‌گيرم، پولي كه كميته امداد مي‌دهد و بيماري‌اي كه روزبه‌روز بد‌تر مي‌شود و تمام بدنم را مي‌گيرد.

  • شما چه مي‌كنيد؟

خانواده‌هاي از كارافتاده يا ناتوان براي انجام كاركه تحت پوشش كميته امداد قرار دارند بايد زندگي خود و خانواده‌شان را با حقوقي نزديك به 50هزار تومان در ماه بگذرانند. شما در اين زمينه چه مي‌كنيد؟ به 30003344 پيامك بزنيد يا با شماره 23023676 تماس بگيريد.

کد خبر 295522

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha