حتی امروز هم، اغلب مردم، پزشکان را افرادی سپیدجامه که از بسیاری مشکلات روزگار مبرا هستند میشناسند. اما شاید کمتر کسی بتواند تصور کند که آنان با چه مشکلاتی این لباس مقدس را به تن کردهاند. پزشکانی که امروز نام و اعتباری دارند، روزگاری با سختی و مرارت، به آرزوی خود میاندیشیدهاند؛ آرزویی بزرگ؛ خدمت به خلق.
برای روز پزشک، بسیار میگویند و مینویسند. از این که چه پیش آمده که در طول این سالها نگاه مردم به پزشکان و پزشکان به مردم، گاهی آفتزده شده؛ از این که چه عوارضی گریبان نظام بهداشت و درمان کشور را گرفته و... اما شاید بهتر باشد برای روز پزشک، به سراغ پزشکی پیشکسوت برویم و در آینه زندگی او، این مسیر پرمرارت را مرور کنیم. مشتی نمونه خروار.
دکتر شمس شریعت تربقان، رئیس موزه ملی تاریخ علوم پزشکی کشور، مشکلات و سبک زندگی خود را داشته و به قول خودش زندگی او با مردم امروز فرق دارد.
این استاد دانشگاه علوم پزشکی تهران که به خاطر مردم، از خیلی چیزها گذشته و پزشک بودن را یک نعمت میداند، از زندگی یک پزشک قدیمی با ما صحبت میکند.
اگرچه میگوید: «من طبیب امروز نیستم. زندگی من به درد امروزیها نمیخورد. برای چه آمدهاید سراغ من. به پزشکان و مردم امروز چه مربوط که من با پای پیاده میرفتم شهر و تابستانها فعلگی میکردم؟ مردم امروز دوست دارند از یک استاد دانشگاه بشنوند که چگونه مقاله نوشت و چند جایزه بینالمللی دریافت کرد. زندگی من به درد مردم امروز نمیخورد...».
- استاد، از دوران کودکی و مدرسه شروع کنیم؟
- بنده، شمس شریعت تربقان، در سال 1305، در ده تربقان به دنیا آمدم. زندگی خانواده من همیشه با یک نگرانی توام بود. پدر من یک روحانی قریبالاجتهاد بود و به خاطر همین در سالهای اوج قدرت رضا خان، هر اتفاقی ممکن بود به سر پدر و خانواده ما بیاید. به همین دلیل از وقتی خودم را شناختم، شبها تا صبح با نگرانی میخوابیدم.
به عبارتی من با یک خوفی هم درس خواندم و هم بزرگ شدم. در همان ده محل سکونتمان به مکتب رفتم. اما برای دبستان رفتم کاشمر. به دلیل اطلاعاتی که از مکتب و محضر پدرم داشتم، دبستان را از کلاس سوم شروع کردم.
کلاس سوم دبستان رفعت شهر کاشمر. در طول سال تحصیلی هر روز از ده به شهر میرفتم و درس میخواندم. تابستان هم که میشد، پدرم ما را وادار میکرد که در باغ فعلگی کنیم. دید پدر من این بود که این چه مدرسهایست که 3 ماه تابستان را تعطیل است. برای من تیر با مهر فرقی نداشت.
همهاش کار بود. حالا یا درس خواندن یا فعلگی کردن. تا همین چند وقت پیش، هنوز دستانم پینه داشت. بالاخره در سال 1320 من وارد دبیرستان شدم. در ابتدا دبیرستان در محل دبستان بود ولی وقتی من سال دوم دبیرستان بودم، دبیرستان از دبستان جدا شد و دبیرستان کندری نام گرفت.
تقریبا هر سال شاگرد اول بودم. حتی در امتحانات نهایی سیکل اول دبیرستان هم شاگرد اول شدم. وقتی سیکل اول را در دبیرستان کندری کاشمر تمام کردم، باید برای ادامه تحصیل به مشهد میرفتم چون آن زمان، در کاشمر سیکل دوم دبیرستان نبود.
لذا برای سیکل دوم آمدم مشهد. سال تحصیلی24-1323 بود. نیمه شهریور بود که آمدم مشهد، برای اسمنویسی. حدود دهم یا دوازدهم شهریور ماه سال 23 رسیدم مشهد. در آن زمان که وسط جنگ جهانی دوم بود و وسیله نقلیه آنچنانی وجود نداشت، با کلی مکافات بعد از 3 روز، نزدیک اذان سحر رسیدیم مشهد.
صدای اذان از هر گلدسته به گوش میرسید و چراغهای شهر و تمدن یک شهر بزرگ من را مجذوب خود کرد و برای اولین بار به زیارت امام رضا(ع) مشرف شدم. همه اینها باعث شد تا آن زیارت اول با حال و هوای خاصی برای من تجلی داشته باشد.
در مشهد پدرم دوستی داشت که ساعتساز بود و من به نزد او رفتم. او در یکی از سراهای بازار مشهد اطاق یکی از میرزاهای بازار را که در واقع حسابدار و منشی یکی از تجارتخانههای بازار بود، برای من اجاره کرد. در آن زمان مشهد 2 دبیرستان داشت. شاهرضا و فردوسی.
میگفتند شاهرضا بهتر است. رفتم تا در دبیرستان شاهرضا اسمنویسی کنم. گفتند، کسانی که از شهرستان آمدهاند باید بروند از بازرسی کل استان تاییدیه بگیرند. من با تمام مدارکم رفتم اداره بازرسی کل استان. مدارکم را تحویل دفتر اداره دادم. گفتند که 2 روز دیگر بیا تا نتیجه بگیری. 2 روز بعد رفتم، جوابی نبود. 4 روز بعد رفتم، جوابی نبود. یک هفته بعد رفتم، جوابی نبود. 2 هفته بعد رفتم، جوابی نبود.
- یعنی برای دبیرستان در مشهد نمیخواستند شما را قبول کنند؟
- رئیس دفتر گفت که تو اصلا مدارکت را به ما ندادهای. شماره و رسید را نشان دادم. گفتند که قلابی است. هر چه اعتراض کردم فایده نکرد. کار هر روز من این شده بود که از صبح میرفتم اداره بازرسی کل و گریه میکردم و بعدازظهر بر میگشتم.
شهریور تمام شد و اواسط مهر بود، یک روز که گریه میکردم و از پلههای اداره پایین میآمدم، سرایدار اداره که مردی با یک پای چوبی بود، مرا دید و با لهجه غلیظ مشهدی به من گفت: «چرا گریه میکنی.
رفوزه شدی که رفوزه شدی. خوب سال دیگه درس میخونی و قبول میشی.» گفتم: «من رفوزه نشدهام.» و ماجرای خودم را برایش تعریف کردم. گفت: «ای داد بیداد! این کاغذایی که باد زده بود و انداخته بود داخل حیاط مال توست؟»
فردا صبح رفتم خدمت آقای مدیر کل و مدارکم را نشان دادم و قضیه را تعریف کردم. بالاخره من را معرفی کردند دبیرستان شاهرضا. رفتم دبیرستان شاهرضا. به این ترتیب من وارد دبیرستان شاهرضا شدم. تا سال پنجم دبیرستان را در همان مدرسه شاهرضا بودم. سال ششم را به تهران آمدم.
سال 1325 بود. ابتدا در دبیرستان شرف در میدان منیریه نامنویسی کردم. بعد از مدتی گفتند جا نداریم و بیرونم کردند. سپس رفتم در دبیرستان مروی نام نویسی کردم که باز بعد از 10، 15 روز به دلیل جا نداشتن، بیرونم کردند. علت این موضوع هم اوضاع نابسامان فرهنگی سال 1325 بود. بالاخره در مدرسه ایرانشهر، زیر چهارراه مخبرالدوله که بعدها شد مدرسه قریب، نامنویسی کردم.
خلاصه در سال 1326، مدرک سال 6 دبیرستانم را از مدرسه ایرانشهر گرفتم. همان سال در کنکور پزشکی دانشگاه تهران شرکت کردم و وارد رشته پزشکی شدم. سال 1332 هم درسم تمام شد ولی مدرک پزشکی را فروردین 1333 دریافت کردم.
- بعد از اتمام دانشکده طب چه کردید؟
- در آن زمان مرحوم مصدق قانونی تصویب کرده بود که مشمول حال من میشد و بر اساس آن من از سربازی معاف میشدم. فقط مانده بود 2 سال خدمت خارج از مرکز. از این 2 سال حدود 10- 12 ماه را رفتم اراک. زمانی که من وارد اراک شدم، حدود 7، 8 ماه از کودتای 28 مرداد میگذشت.
خوب میشد اوضاع آن زمان را پیشبینی کرد. در وصف آن دوران همین قدر بگویم که یک روز شعبان بیمخ به همراه لات بیسرو پای دیگری به نام علی دوغی که از الوات خود اراک بود آمد بازرسی. در آن زمان من در درمانگاه بیمارستانی ، کار میکردم. یک روز گفتند که از مرکز بازرس آمده.
بازرس وارد شد و من دیدم همان شعبان بیمخ است که در تهران با ما سر و کله میزد. چون در دوران دانشجویی ما جزو دانشجویانی بودیم که برای تظاهرات به نفع ملی شدن صنعت نفت بیرون میرفتیم. شعبان بیمخ و دار و دستهاش هم به ما حمله میکردند.
- بقیه دوره خارج از مرکز خود را کجا گذراندید؟
- بعد از حدود یک سالی که در اراک بودم، پیش خودم گفتم که باید بروم در دیار خراسان و به مردم آنجا خدمت کنم. در آن زمان بدترین جای خراسان شیروان بود که صبح تا شب دزدی میشد.
من شیروان را انتخاب کردم و شدم رئیس بهداری و بیمارستان شیروان. در شیروان به توصیه پدر، تمام وقت کار میکردم و بدون انتظار دیناری اضافه حقوق، صبح تا صبح مریض میدیدم. من این طور فکر میکردم که نعمت گیرم آمده که شده ام طبیب. چه نعمتی از این بهتر که نبض یک شهر را بگیرم و دردمندان یک جامعه را درمان کنم. پیش خودم کیف میکردم.
- استاد شما روز 28 مرداد 1332 دانشجو بودید. ما هم که تازه سالگرد 28 مرداد را گذراندهایم. از آن روز میگویید؟
- ببینید، قبلا هم اشاره کردم، ایام کودکی و نوجوانی من در خوفی گذشت. خوفی که زمینهاش را رضا شاه فراهم کرده بود. ماجرای کشف حجاب و مشکلاتی که خانواده ما به لحاظ روحانی بودن پدرم با آن مواجه بود باعث شد تا در ضمیر ناخودآگاه من یک حس ضد سلطنت ایجاد شود.
وقتی هم دانشجو شدم، با افکار سیاسی آشنا شدم و هر حرکت ضدسلطنت صرف نظر از محتوای تفکرات سیاسی آن حرکت برای من خوشایند بود. یعنی هر موقع دکتر مصدق حرکتی میکرد تا فرماندهی قشون را از دست شاه بگیرد، من فکر میکردم که بندی از بندهای من را باز میکنند.
چون همین قشون بود که میریختند داخل ده ما و جوانان ده را به نظام اجباری میبردند. خوب مرحوم مصدق وارد صحنه شد و موضوع ملی شدن صنعت نفت را مطرح کرد. همه اینها باعث خوشحالی من شد. خب طبیعی است که در تمام آن تظاهرات ملی شدن صنعت نفت شرکت میکردم.
اما روز 28 مرداد. در آن روز من انترن داخلی بیمارستان لقمانالدوله بودم. آن روز کشیک هم بودم. اگر اشتباه نکنم، دربان بیمارستان در آن روز مردی بود به نام اکبر. وقتی صبح رسیدم بیمارستان، اکبر از طریق رادیو مطلع شده بود و به من گفت: «آقای دکتر مثل اینکه امروز خبرهایی است!» ساعت حدود 10 بود که از خیابان اکبرآباد به سمت شهر راه افتادم. وقتی رسیدم به حوالی خیابان کاخ آن زمان، فلسطین امروزی، با حمله و تیراندازی نظامیها مواجه شدم.
از یک طرف نظامیها تیراندازی میکردند و از طرف دیگر چماق بدستها به مردم حمله میکردند. خیابان سپه، امام خمینی کنونی، را دور زدم و از خیابان ولیعصر فعلی تا سه راه شاه آن روز و چهارراه جمهوری فعلی بالا آمدم. از آنجا آمدم داخل خیابان جمهوری که دیگر خلوت شده بود. حدود ساعت 12 بود. آن روز دائم با خودم میگفتم که خدایا این چه وضعی است؟ چرا به ما رحم نمیکنی؟ آخر این چه بساطی است؟ مردم چه گناهی کردهاند؟ در همین افکار بودم که رسیدم جلوی دانشگاه. دیدم تیراندازی است.
تیراندازی از ستاد ژاندارمری در پایین میدان انقلاب، خیابان کارگر بود. دوباره پیاده رفتم سمت بیمارستان لقمان. حدود ساعت 5 بعد از ظهر بود که رسیدم بیمارستان. دیدم اکبر آقا نشسته زار زار گریه میکند. پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «خاک تو سرمون شد. اراذل و اوباش منزل مصدق را تاراج کردند.»
- بعد از پایان دوره خدمت خارج از مرکز چه کردید؟
- من در شهریور 1334 درخواست رزیدنتی کرسی سرطان را کردم. امتحان هم در بهمن ماه همان سال برگزار شد. سؤالات امتحان هم شامل بافتشناسی، تشریح، جنینشناسی و پزشکی بالینی بود.
البته من برای خروج از شیروان و دادن امتحان رزیدنتی مشکلی داشتم و آن مشکل این بود که هر وقت میخواستم از شیروان خارج شوم، مردم شهر تجمع میکردند و به مقامات عریضه مینوشتند که فلانی میخواهد از شهر ما برود و نمیگذاشتند. خلاصه این موضوع مرا در شیروان گرفتار کرده بود.
اما بالاخره باید برای امتحان رزیدنتی به تهران میآمدم. در آن زمان رئیس اداره بهداشت خراسان همکلاسی سابق من بود. لذا با او تماس گرفتم و موضوع را برایش شرح دادم. گفت که من به عنوان بازرسی بهداشتی میآیم شیروان و تو را شبانه با خودم از شیروان خارج میکنم. اما درست روزی که باید مرا از شیروان خارج میکرد، خداوند به این دوست ما فرزندی عطا کرد و به جای خود یکی از دوستانش را فرستاد.
ما 3 داوطلب بودیم. من و دکتر تقی شریعتمداری طالقانی و دکتر صادق قدسی. من شروع کردم به نوشتن پاسخ سؤالات و خیلی زود تمام شد ولی دیدم آقایان در حال ور رفتن با سؤالات هستند و کلی فکر میکنند.
من هم دیدم زمان در حال گذشتن است و اگر صبر کنم تا بقیه کارشان تمام شود، به هواپیما نمیرسم. در آن زمان باید صبر میکردیم، همه برگههایشیان را تحویل بدهند و همگی صورت جلسه را امضا کنیم. آن روزها هم هفتهای 2 پرواز به مشهد وجود داشت.
یعنی اگر صبر میکردم که آقایان برگههایشان را با حوصله تحویل بدهند از هواپیما جا میماندم و مجبور میشدم که 2، 3 روزی در تهران بمانم. به خاطر همین بلند شدم و برگهها را از دست دکتر شریعتمداری و دکتر قدسی گرفتم و تحویل دادم.
دیدم هر 2 نفر هاج و واج دارند مرا نگاه میکنند. گفتم: «ها! چیه؟! کلا 4 نفر میخواهند، ما هم 3 نفریم. در ضمن شما هم جواب دادهاید. قبولید بابا!» خلاصه رزیدنت پاتولوژی شدم.