چهارشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۴ - ۱۲:۲۲
۰ نفر

همشهزی‌آنلاین: علیخان مجسمه سازی را از صفر شروع کرد او با کشف یک خمیر مایه تندیس سازی وطرح های ذهنی اش حالا متفاوت ترین مجسمه ساز است

اسمش «مجسمه» است ، البته تا زمانيکه انسان نتواند با آن ارتباط بگيرد، اما وقتي اين ارتباط برقرار شد، ديگر مجسمه نيست، يک هنر است.

به دنبال ساختن مجسمه نيستم. مي‌‌‌‌خواهم يک اثر هنري خلق کنم در قالب يک مجسمه!»
باورتان مي‌‌‌‌شود اين حرف‌هاي سرايداري باشد که خواندن و نوشتن را به صورت خيلي ابتدايي آن هم در 35 سالگي آموخته است!؟

«عليخان عبدالهي» ، هنرمندي است افغان. 27 سال پيش به ايران آمد. شد سرايدار. به قول خودش يک جرقه، يک اتفاق، زندگي‌اش را زير و رو کرد.او حالا بيشتر يک هنرمند شناخته شده است تا يک سرايدار ساده. تا به حال چندين مرتبه حضور در نمايشگاه‌هاي مختلف را تجربه کرده و تنديس‌هاي بي نظيرش طرفداران و مشتريان پرو پا قرصي دارد.

و اما داستان زندگي اين مرد افغان. مسيري که عليخان براي رسيدن به اين مرحله طي کرده بسيار جالب و شنيدني است. با او به گفت‌وگو نشستيم. عليخان به ما مي‌‌‌‌گويد که چطور مي‌‌‌‌شود بدون تخصص، بدون آموزش و استاد، استاد شد!

  • مجسمه 2 میلیون تومانی

يک سال پيش، اولين نمايشگاهش را برپا کرد، خيلي از هنرمندان اين کار را انجام مي‌‌‌‌دهند، در واقع مي‌‌‌‌توان گفت برگزاري نمايشگاه چندان اهميتي ندارد و اصلا به خاطر برپايي نمايشگاه نيست که عليخان عبدالهي سوژه سرنخ شده است!

اين گزارش ، داستان يک موفقيت بزرگ است و يک پشتکار شگفت انگيز ، آخر عليخان اين روزها جزو معدود هنرمنداني است که کارش، نمايشگاه و اثرش خريدار و طالب دارد. چند روز پيش يک مجسمه فروخته 2 ميليون تومان!

تازه، خريدار دلال بوده و بعدش بلافاصله مجسمه عليخان را فروخته 7 ميليون تومان. کم نيست. اينکه يک آدم بدون داشتن سررشته‌اي در مجسمه سازي، حتي در حد يک آموزش ابتدايي، مجسمه‌هايي بسازد که طرح‌ها و آثارش جزو بي بديل‌ترين اثرهاي هنري بشود واقعا کم نيست.

او نه تنها خالق آثار بي نظيري در مجسمه‌سازي است بلکه کاشف يک خميرمايه تازه، اساسي، مقاوم، زيبا و ارزانقيمت در تنديس سازي است.

«ديدار اتفاقي» همان جرقه‌اي است که زندگي ساده عليخان را زير و رو کرد. در ادامه، اين داستان را از زبان خودش مي‌‌‌‌شنويم.

  • «ديدار اتفاقي» با نقاش 80 ساله

«13 سالي مي‌‌‌‌شود که در اين ساختمان سرايدارم. حوالي خيابان کريم خان پايتخت. اينجا ماندنم قسمت بود. اولش برادرم سرايدار اينجا بود. بعد او رفت افغانستان و من بر خلاف ميلم شدم سرايدار اينجا.

آنوقت ها جوانتر بودم و مي‌‌‌‌گفتم سرايداري به درد پيرمردها مي‌‌‌‌خورد. اما به اصرار برادرم و صاحب ساختمان، ماندگار شدم. تازه کار را شروع کرده بودم، اين درختان جلوي ساختمان که مي‌‌‌‌بينيد هر چند روز يکبار مرا مي‌‌‌‌کشانند به بيرون از ساختمان.

بهشان مي‌‌‌‌رسم و آبياري‌شان مي‌‌‌‌کنم. هر وقت دم غروب ها مي‌‌‌‌رفتم سراغ درخت ها، علاوه بر درخت ها و پارک روبه رويي ساختمان ، يک چيز ثابت ديگر هم مي‌‌‌‌ديدم. يک آدم! يک پيرمرد که اهالي پارک بهش مي‌‌‌‌گفتند:« استاد حسن».شايد به غير از استاد حسن، آدم‌هاي ثابت ديگري هم باشند که مهمان هميشگي غروب‌هاي پارک اين محله‌اند اما استاد حسن به خاطر تفاوت‌هايي که داشت مشهور بود و همه مي‌‌‌‌شناختندش.

يک پير مرد با شلوار ،پيراهن و کتاني کرم ، کلاه نقاب کوتاه چهار خانه انگليسي، جليقه خاکي رنگ ، قلمو به دست رو به روي يک بوم نقاشي.

آن موقع که من ديدمش، استاد حسن مردي بود در اين هيبت و شکل و شمايل. آن زمان، 80 ساله بود. يعني 13 سال پيش. سخت کار مي‌‌‌‌کرد ، بي وقفه ترسيم مي‌‌‌‌کرد آنچه را که جلوي ديدگانش مي‌‌‌‌ديد و نمي‌‌‌‌ديد!

آخر گاهي وقت‌ها، استاد حسن جلوي يک منظره، بساطش را علم مي‌‌‌‌کرد، روبه رو را نگاه مي‌‌‌‌کرد و نقاشي مي‌‌‌‌کشيد. اما شکل، منظره يا تصوير انتزاعي را مي‌‌‌‌کشيد که اصلا ربطي به آن فضا نداشت!

خودش مي‌‌‌‌گفت به پارک آمدنش تنها به خاطر استفاده از اکسيژن و انرژي گرفتن از گل و گياهان است، سوژه‌هاي نقاشي در ذهنش شکل مي‌‌‌‌گيرد نه در فضايي که هست.

وقتي برايش چاي مي‌‌‌‌بردم اين حرف ها را به من مي‌‌‌‌زد. ازش خوشم آمده بود. چند بار برايش چاي بردم و با او دوست شدم.خيلي نگذشت. 3 ماهي مي‌‌‌‌شد که من هم شيفته غروب‌هاي پارک و حرف‌هاي استاد حسن شده بودم.

يک روز همينطور اتفاقي به استاد حسن گفتم: «مجسمه سازي هم بلدي؟» از کودکي به هنر مجسمه سازي علاقه‌مند بودم اما هيچوقت سراغش نرفته بودم.

اين سئوال را از استاد حسن پرسيدم و با خودم گفتم اگر مجسمه‌سازي هم بلد باشد مي‌‌‌‌توانم از او بياموزم. استاد حسن در جوابم با تعجب گفت: «مجسمه‌سازي کار آساني نيست، سبک مي‌‌‌‌خواهد، ذهن خلاق و از همه مهمتر دستاني هنرمند و قوي.

تا به حال بهش فکر نکرده ام، بلد نيستم.» راستش جواب او کمي‌‌‌‌نااميد کردم. دلم گرفت و سفره دلم را براي استاد حسن باز کردم.
بنده خدا استاد حسن وقتي شنيد چقدر به اين کار علاقه‌مندم ، موافقت کرد که براي مدتي دست از نقاشي بکشد و پا به پاي من يک هنر تازه يعني مجسمه‌سازي را تجربه کند.»

وقتي معدن طلا را کشف کرديم!

نه استاد حسن و نه عليخان، هيچ کدامشان از مجسمه سازي هيچ سر رشته‌اي نداشتند، اما مي‌‌‌‌خواستند هر طور که شده مجسمه بسازند. آنها از نقطه صفر شروع کردند.

«از همان اول کار تصميم گرفتيم به دنبال تجربه‌هاي ديگران نرويم! تجربه‌هاي ديگران در هنر يعني يک کار هنري تکراري. من و استاد حسن به دنبال تفاوت بوديم.

بدون هيچ پيش زمينه دست به کار شديم تا يک کار تازه و دلي که محصول تلاش خودمان باشد را انجام بدهيم.» استاد حسن گفت:« اول بايد به دنبال کشف يک ماده و يا همان خمير مايه مجسمه سازي باشيم.»

استاد اصرار داشت که اگر قرار هست کار متفاوتي انجام بدهيم بايد همين خمير مايه و ماده اوليه‌مان هم متفاوت باشد.

از آن روز به بعد به دنبال کشف خميرمايه مجسمه سازي، هر ماده‌اي که دم دستمان بود را امتحان مي‌‌‌‌کرديم. چسب کاشي و موم،پودر سنگ و چسب چوب و گاهي هم خمير نان باگت و چسب چوب را قاطي مي‌‌‌‌کرديم و بعضي وقت ها هم چسب چوب و خاک اره را.

مخلوط 50 ماده مختلف را با چسب‌هاي مختلف امتحان کرديم. از همه آنها بهتر، مخلوط خاک اره بود با چسب چوب که متاسفانه بعد از مدتي، مجسمه ها ترک مي‌‌‌‌خورد.

اينهايي که من در چند جمله برايتان گفتم، نتيجه تلاش 7 ساله‌مان است! يعني بعد از 7 سال ما به خمير مايه چسب چوب و خاک اره رسيديم که آن هم در دراز مدت جواب نمي‌‌‌‌داد.

دوباره تلاش کرديم و درپي ماده‌اي بوديم که در حين ساخت مجسمه انعطاف پذير باشد و بعد از ساخت سخت و ماندگار شود. البته ارزان تمام شدن آن هم براي‌مان بسيار اهميت داشت.

وقتي بعد از سال ها، از مخلوط خاک اره و چسب و چوب نتيجه اي نگرفتيم، نااميدانه داشتم طول خيابان سنايي را طي مي‌‌‌‌کردم. کنار پياده رو قدم مي‌‌‌‌زدم و مرتب به خمير مايه فکر مي‌‌‌‌کردم.

به ماده اي تازه و کارساز. کنار ديوار يک شانه تخم مرغ سالم اما آب ديده افتاده بود. همينطور که در فکر بودم ، به آن لگدي زدم. از هم وارفت. سريع رفتم سراغش.

نيمي‌‌‌‌از شانه تخم مرغ خيس خورده را در مشتم گرفتم و بعد بازکردمش. شانه تخم مرغ مثل موم شده بود. منعطف و يک دست. رفتم سراغ استاد حسن. از شانه تخم مرغ برايش گفتم و اتفاقي که رخ داده بود، خوشحال شد.

براي به هم چسباندن شانه تخم مرغ از چسب چوب استفاده کرديم. جواب نداد. چسب چوب با آب سازگار نبود. يعني هيچ چسبي حتي چسب کاشي هم با خمير مايه شانه تخم مرغ خيس خورده سازگار نمي‌‌‌‌شد. به ناچار مجسمه ها را باز با چسب چوب و خاک اره مي‌‌‌‌ساختيم. تا اينکه يک روز جلوي در ساختمان نشسته بودم. يک آقايي آمد و پوستري چسباند به تابلوي اعلانات.

آن مرد پوستر را با يک چسب مخصوص که تا به حال نديده بودمش چسباند. رفتم سراغش، گفتم آقا اين چسب از ترکيبات نفتي است؟

جواب داد نه اين سريش است. محلولش آب است. درست همان چيزي بود که به دنبالش بوديم چسبي که با آب سازگار باشد. خمير مايه را درست کرديم سريش و شانه تخم مرغ. با آن مجسمه ساختيم.

از آن چيزي که تصورش را مي‌‌‌‌کرديم هم بهتر بود. آن روز، من و استاد حسن ، حس و حال آدم‌هايي که معدن طلا کشف کرده‌اند را داشتيم. تا اين اندازه کشف اين خمير مايه برايمان با ارزش بود. »

  • مجسمه‌هاي ذهني و دقيقه نودي

استاد حسن بعد از آن کشف، مجسمه سازي را کنار گذاشت و حتي نقاشي را. او به خاطر کهولت سن نتوانست ادامه بدهد. اما عليخان، استاد حسن را يک فرشته ناجي مي‌‌‌‌داند که خدا او را بر سر راهش قرار داد.

هنرمند افغان، بعد از کشف خمير مايه، مصمم و با شوق نشست پاي ميز کوچک مجسمه سازي‌اش. «زمستان ، موتور خانه ساختمان، تابستان ها، پشت بام، کارگاه من است. مجسمه‌هاي را بدون برنامه و طرح مي‌‌‌‌سازم!

اول اسکلتشان را با چوب مي‌‌‌‌سازم و بعد خمير مايه اوليه را بدون طرح و برنامه‌اي به اسکلت مي‌‌‌‌چسبانم. باورتان نمي‌‌‌‌شود تا 90 درصد کار پيش نرود ، در مورد اينکه مجسمه قرار است چه بشود هيچ تصميمي‌‌‌‌نمي‌‌‌‌گيرم. درست در دقيقه نود، شکل نهايي مجسمه را در ذهنم مي‌‌‌‌سازم و بعد طرح را پياده مي‌‌‌‌کنم.

«آثار حجمي‌‌‌‌عليخان، واقعا آنطور که مي‌‌‌‌خواست تنديس‌هاي بي بديل و متفاوتي شدند، اين آثار اغلب تلفيقي از موجودات افسانه‌اي و حجم‌هاي انتزاعي است، بزي با صورت انسان يا مردي ايستاده به صورت مرغ!

عليخان مي‌‌‌‌گويد: اولين مجسمه‌ام را يک نقاش مشهور ايراني خريداري کرد. مجسمه مرد گوزني را، سه سال پيش به خاطر آن اثر هنري، 500 هزار تومان دريافت کردم. يعني برابر حقوق يک ماه آن موقع‌ام.

مجسمه سازي براي عيلخان هم پرداختن به هنري است که واقعا به آن علاقه مند است و هم رفته رفته تبديل به کار و درآمد دومش شد.

«مرد نقاشي که مجسمه‌هايم را مي‌‌‌‌خريد، به من پيشنهاد داد نمايشگاه برپا کنم، راستش خيلي دلم مي‌‌‌‌خواست حتي اگر يک روز از عمرم هم باقي مانده باشد اين کار را انجام بدهم، اما نمي‌‌‌‌دانستم چطور و چگونه. در خيالم برپايي نمايشگاه محال بود. اما تا اين پيشنهاد را از زبان مرد نقاش شنيدم.

با خوشحالي استقبال کردم و چند ماه بعد در اوج ناباوري اولين نمايشگاهم در خانه هنرمندان بر پا شد. از نمايشگاه به طور باور نکردني اي استقبال شد و همه آثارم به فروش رفت،39 تنديس.

نمايشگاه دوم چند ماه بعد دوباره در خانه هنرمندان برپا شد و بعد از آن، دو نمايشگاه در گالري دي، نمايشگاهي در پارک لاله، نمايشگاهي در کاخ سعدآباد، فرهنگسراي نياوران، گالري آبي و برج ميلاد را تجربه کردم.

شکر خدا امروز اينجايم. در اين نقطه. جايي که هيچوقت تصورش را نمي‌‌‌‌کردم باشم. به من مي‌‌‌‌گويند« استاد» اما اينها همه خواست خدا بوده است.

عليخان اين روزها چند شاگرد دارد و حسابي در بين استادان مجسمه ساز اعتبار کسب کرده و به خصوص در بين هنردوستان. اما با اين وجود او هنوز در همان خانه سرايداري ، سرايدار است و کارگاهش پشت بام و موتورخانه !

منبع:همشهري سرنخ

کد خبر 295652

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha