در این مراسم که هر ساله به همین مناسبت برگزار میشود، طبق معمول دوستداران و طرفداران فردید درباره وی داد سخن دادند. در این میان، اما سخنان دکتر رضاداوریاردکانی که همواره خود را شاگرد فردید خوانده، لحن و بازتاب دیگری داشت. این گونه بود که سایر سخنرانان، در طول سخنرانی خود ناچار از ارجاع به سخنان وی شدند.
مطلب زیر با استفاده از خبر خبرگزاری فارس از میان نکات قابل طرح، تنها یک نکته را در این خصوص میکاود:
بیتردید انتظار نمیرود در مراسمی که برای بزرگداشت فردی برگزار میشود، بتوان از وی انتقاد هم کرد. به همین سیاق، در مراسم بزرگداشت فردید که در بنیاد فردید برپا شد نمیتوان سخنی در نقد آرای وی شنید. از اینرو، سخنان مراسم بزرگداشت فردید تنها حاکی از دفاع، توجیه و حتی در برخی موارد، شیفتگی نسبت به آرای وی بود.
به همین دلیل هر ساله نیز شاهد سخنان بعضاً تکراری در این باب هستیم. این «مکررات» هیچگاه به درستی شکافته نمیشوند و به مخاطب معنای محصلی درباره اندیشه فردید ارائه نمیکنند. البته این یادداشت نه سر عناد با فردید دارد و نه از باب شیفتگی چشم انتقاد بر آرای وی میبندد، بلکه بر این نکته پای میفشارد که اگر تفکر و نگاه فردیدی با زمانه ما نسبت دارد و به بیان بهتر؛ عمیقاً با زیست جهان کنونی ما در هم تنیده (شاهد آن تأثیر این سنخ تفکر برطیف وسیعی از روشنفکران و وجود و گسترش مفاهیم فردیدی در جامعه روشنفکری ماست)، چرا به تبیین و توضیح آن همت نمیگماریم و تنها به سخنان کلی و واکنشی بسنده میکنیم؟
برای مثال، اگر دکتر داوری میگوید:« یکی از اوصاف فردید، غربت او بود... او را تا پایان عمرش غریب دیدم و هم اکنون هم این غربت ادامه دارد.» آیا این انتظار از خواننده یا شنونده نمیرود که بپرسد: این «غربت» چیست؟ آیا از نوع شخصی و اخلاقی است یا فکری؟ اگر از نوع اول(اخلاقی) است چرا باید به مانند دیگرانی که میکوشند با فردید، از زاویهای شخصی و سیاسی برخورد کنند، ما نیز در دام ارزش داوریهای اخلاقی و شخصی بیافتیم؟ خود دکتر داوری در بخش دیگری از همین سخنرانی چه خوب گفته است:«... من که نمیخواهم، درس اخلاق بگویم.
در مورد فردید هم همینطور است. اگر کسی مخالف اوست باید فلسفهاش را نقد کند، نه شخصیتش را.» اما ظاهراً خود دکتر داوری در این دور گرفتار آمده است. به همین دلیل، بسیاری از بخشهای سخنان دکتر داوری واکنشی بود در قبال سخنان پیشین دکتر سروش درباره فردید .
حال آنکه بنا به گفته خود دکتر داوری؛ « ما رابطه سیاست و فلسفه را معکوس کردیم، میخواهیم با سیاست فلسفه بسازیم و فکر میکنیم اگر کسی دو کلمه فلسفه گفت، مقصود سیاسی دارد.» از اینرو، امید داشتیم که دکتر داوری- که بیش از هر کس دیگری به نسبت میان فلسفه و سیاست در ایران اندیشیده است و جامعه روشنفکری از این بابت بیش از هرکسی وامدار اوست- این پرسشها را نیز بیپاسخ نگذارد که: اصولاً چرا یک متفکر دچار غربت میشود؟
آیا ما نیز در بیان همین «غربت» دچار گونهای سیاسی اندیشی نشدهایم- امری که ابتدائاً از آن پرهیز داشتیم-؟ اینکه فلسفه یا اندیشهای دچار «غربت» شود؛ یعنی در موطنش غریب باشد، چه معنایی دارد، مگر نه اینکه تفکر در نسبت با زمانهاش است؟ اگر «غم غربت» آرای فردید را در برگرفته، چه اصراری بر زدودن این غبار از چهرهاش داریم؛ مگر نه اینکه، اگر اندیشهای اثرگذار باشد، با وجود همه مخالفتخوانیها و نادیدهانگاریها سرانجام روزی از روزنی دیگر سربرمیآورد و اثرش را خواهد گذاشت؟ و سرانجام اینکه؛ اگر فردید را دارای فلسفهای میدانیم، دقیقاً روشن کنیم که فلسفه او چیست و چه نسبتی با تفکر معاصر دارد؟