پدربزرگ میگفت: «چنان میزنه توی سر مال که آدم میخواد یه چیزی هم بذاره روی اون و بده به آقاایوب سمسار ببره.»
آقاایوب سمسار فکر میکرد همهچیز گرد و خاکی است و به هر چه دست میزد، دستش را با یک دستمال بزرگ پاک میکرد. بعد آن دستمال را میکشید پشت گردنش و با دستهای گنده شلوارش را میتکاند و یک کُپه گرد و خاک هوا میکرد. من اگر در آینده میشدم آقاایوب سمسار مرتب میزدم توی سر مال و هرچه دوچرخه بود، برای خودم میخریدم و بعد هرروز یکیاش را سوار میشدم، میرفتم توی میدان جلو مغازهي اکبرآقا مینیسوپری ویراژ میدادم. اما حیف که نمیدانم در آینده باید چهکاره بشوم.
شاید هم شدم اکبرآقای مینیسوپری سر کوچهي اول میدان. من فکر میکنم هرچه چیزهای خوشمزه است توی همین مینیسوپر اکبرآقاست. من اگر در آینده بشوم اکبرآقای مینیسوپري، وقتی مشتری ندارم، میروم آن پشتمُشتها، اول چندتا نوشابه میخورم. بعد یکعالمه چیزهای خوشمزهي هلههوله و آنوقت کسی هم نمیتواند به من بگويد اینهمه هلههوله نخور! چون من شدم اکبرآقای مینیسوپری سر میدان!
اما گفتم که، اصلاً نمیدانم در آینده میخواهم چهکاره بشوم. آنشب که عموها و داییها و عمهخانمها و خالهخانمها، همه آمده بودند خانهي ما، خالهخانمِ مامان که کسی نمیداند چند سال سن دارد، چون وقتی دنیا آمده كه هنوز شناسنامه اختراع نشده بود، میگفت كه یکی از نوههایش رفته آسایشگاه سالمندان و شده پرستار هر چه مادربزرگ و پدربزرگ است. بعد همهي آن عمهخانمها و خالهخانمها با شوهرهایشان گفتند که در آینده قرار است دستهجمعی بروند آسایشگاه سالمندان، چه از این بهتر!
از آن شب تا چند هفته من دلم میخواست پرستار آسایشگاه سالمندان بشوم. آنوقت وسط آنهمه مادربزرگ و پدربزرگ، به هر چه قصههای دنیا بود، گوش میکردم. اما واقعاً حیف شد، چون من نمیدانم آدم باید در آینده چه کاره بشود!
مامان گفته که من باید در آینده دکتر بشوم! خب بد هم نیست. آنوقت یک عینک بزرگ میزنم به چشمم و لباس سفید میپوشم. دهن بچهها را با چوب بستنی باز میکنم. توی دهنشان که مثل در یخچال باز است چراغقوه میاندازم و بعد سرم را تکان می دهم و میگويم: «خانم چه بلایی سر این بچه آوردین؟» بعد میروم پشت میز مینشينم و روی چند تا کاغذ هر چه دوای زهرماری هست مینويسم که مامان آن بچه بخرد و بدهد به بچه تا تهش بخورد و تف هم نکند. بعد به مامان بچه میگويم: «ببین خانم این بچه را ببر مینیسوپری اکبرآقا سر میدون و هر چه آتوآشغال خواست براش بخر. اصلاً بچه باید تا میتونه هلههوله بخوره که جون بگیره.» بعد برای همهي بچههای دنیا روزی سه وعده پفکنمکی مینويسم و چیپس و یک وعده همبرگر قبل از غذا و یک وعده همبرگر بعد از غذا و یک وعده هم فستفود که هر بچهای برود با پدر و مادرش بخورد. اصلاً من اگر دکتر شدم به همهي مادرهای دنیا میگويم هر بچه باید هفتهای سهبار پیتزا بخورد و هر چه سس هم میخواهد بریزد رويش تا لپش قرمز بشود. اما چه فایده! هنوز که دکتر نشدهام. تازه من اصلاً نمیدانم در آینده باید بالأخره چهکاره بشوم؟
بعضیوقتها فکر میکنم آدم بشود پدربزرگ! چه از این بهتر؟! من هر روز پدربزرگ را نگاه میکنم که توی باغچهي کوچک حیاط یک گل را درمیآرود، یک گل دیگر میکارد سر جايش، به سه تا گلدان آب میدهد و بعضی وقتها اصلاً نمیداند چهکار کند! از صدای جاروبرقی بدش میآيد. بعد میرود توی پارک و قدم میزند و من را هم همراه خودش میبرد. این است که خیلی وقتها من دلم میخواهد در آینده بشوم یک پدربزرگ بازنشسته! آنوقت دست نوهام را میگیرم میبرم توی پارک تا هرچه دلش خواست بازی کند و حداقل دو تا بستنی و یک نوشابه هم برايش میخرم. بعد من که شدهام پدربزرگ بازنشسته تا لنگ ظهر مینشينم توی پارک و وقتی نوهام را به خانه میآورم برای توي راهش هم ساندویچی، چیزی میخرم.
اما چهکار کنم که نمیدانم در آینده باید چهکاره بشوم. مثلاً آن روز که پسرعموی بزرگم آمده بود خانهي ما، مادربزرگ از او پرسید که چه کار میکند او گفت توی بانک کار میکند و مادربزرگ سرش را سهبار تکان داد و گفت: «چه خوب! توی بانک!» و این حرف را سهبار تکرار کرد: «توی بانک!»
تا دو هفته بعد دلم میخواست در آینده بشوم پسرعموبزرگه و توی بانک کار کنم. بعد همهي پولهای بانک را بردارم برای خودم. اول چندتا دوچرخه برای خودم ميخرم. بعد یک عالم پول ميدهم به اکبرآقا مینیسوپری که دور میدان را قفسه بندی کند و هر چه هلههوله است بیاورد و بگذارد توی آن قفسهها. بعد نصف پولها را ميدهم به مامان که هی سر بابا غر نزند: «گرونیه، تو که دستت توی خرج نیست، من میرم میخرم و میریزم توی شکم شماها!»
بقیهي پولها را هم میدهم به پیتزافروشی و میگويم: «مفتکی به همهي بچههای دنیا روزی یک پیتزا بده.» برای پدربزرگ یک عصا میخرم و برای مادربزرگ جلوي همه پلههای دنیا یک پلهبرقی نصب میکنم که راحت برود بالا. برای مامان یک جاروبرقی میخرم که صدا نکند. توی پارک هزارتا نیمکت میگذارم که به هر پدربزرگی سهتا نیمکت برسد. بابا را هم بازنشسته میکنم که دیگر سر کار نرود، خسته بشود و حوصله نداشته باشد و خیلی کارهای دیگر.
داشتم همین فکرها را میکردم که آن وانتی آمد. راستش شاید در آینده بخواهم وانتی بشوم. آن وقت وانتم را میآورم سر میدان، درست جلو مینیسوپر اکبرآقا و هوار میزنم: «کیلویی چندهزار تومان نخر، بیا که حراج کردم!» آنوقت هرچه مادربزرگ و پدربزرگ است و همهي مامانهای دنیا را سبد به دست سرازیر کوچه میکنم و جلو چشم مردم، شکم هندوانهها را جر میدهم. اگر قرمز باشد یکعالم از خودم تعریف میکنم و اگر سفید درآمد، میدهم پدربزرگهای توی پارک بخورند و هستههایش را تف کنند. پوستش را هم بيندازند دور نیمکتها که مردم لیز بخورند. البته دو قاچ اضافه میدهم به پدربزرگ عزیز خودم. اما خب وانتی هم زود باتری بلندگویش خراب میشود یا شوهر نصرت خانم مثل دیو چراغ جادو تا کمر از پنجرهي خانهشان بيرون ميآيد و ميگويد: «چیه تا کپهي مرگمون رو میذاریم، داد و هوار راه میاندازی؟ میری یا بیام مثل اون هندونه قاچ قاچت کنم؟!»
میبینید؟! خب آدم میترسد وانتی بشود! این است که آدم در آینده برود باغبان پارک بشود بهتر است. همین میدان محل ما بیچاره اسم اولش پارک بود. یک روزی چند نفر آمدند و تابلویی را که نوشته بود پارک رنگ کردند و چند روز بعد نوشتند بوستان. البته طفلی پارک محل ما که همهي اهل محل هنوز هم به این بیچاره میگویند پارک، دو باغبان دارد و حالا من دلم میخواهد باغبان این بوستان که قبلاًَ اسمش پارک بوده و هنوز هم همه به او میگویند پارک بشوم! ولی هنوز تصمیم نگرفتم که توی این پارک چه کار کنم. همهجا تاب و سرسره بگذارم یا یک زمین گل کوچک درست کنم یا همهجا را گل بکارم؟
میبینید؟! کار خیلی سختی است، آن هم برای بچهای که نمیداند در آینده میخواهد چهکاره بشود.
نظر شما