چهارشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۴ - ۰۷:۳۶
۰ نفر

همشهری دو - محمود قلی‌پور: گفت: «جرمم رو هم می‌دونه». چیزی نگفتم.

 دستمال را برداشت و شروع كرد به تميز كردن شيشه مغازه. صداي زنگ تلفن را كه شنيد، سريع خودش را به تلفن رساند: «سلام حاج‌آقا... بله مغازه رو باز كردم... دارم گردگيري مي‌كنم...». تلفن را كه قطع كرد، دوباره دستمالش را برداشت و سراغ شيشه مغازه رفت. دستمال را دايره‌وار روي شيشه مغازه مي‌كشيد. گفت: «خيلي اين حاجي مرده، خيلي آقاست، خيلي». و بعد چيزي نگفت، مشتري‌اي وارد مغازه شد و قيمت لوستري را پرسيد. پرويز رفت پشت پيشخوان و قيمت‌ها را نگاه كرد و به مشتري گفت. بعد از كمي چانه زدن، معامله‌شان شد و پول را گرفت و گذاشت توي دخل. برگشت سراغ تميز كردن شيشه و گفت: «وقتي افتادم زندان، با خودم گفتم تموم شد پرويز. همه چي تموم شد؛ خلافكار نبودي كه شدي، زندان نرفته بودي كه رفتي، ديگه دور كار كردن رو خط بكش، كسي بهت ديگه كار نمي‌ده پرويز». خنده كوتاهي كرد و گفت: «اما وقتي از زندان آزاد شدم، همين حاجي زير پر و بالم رو گرفت. گفتم حاجي من سابقه كيفري دارم، گفت باكي نيست. گفتم كسي ضامنم نمي‌شه.

گفت بهم مردونه قول بده؛ يعني حرفش اومد خورد تو صورتم، تو گوشم، تو غيرتم. دستم رو دراز كردم سمتش و گفتم به شرفم قسم مي‌خورم. ديگه نه گذاشت و نه برداشت گفت بيا مشغول كار شو. حالا هم كه مي‌بيني كل مغازه رو داده دستم».

وسط حرف‌هايش حاجي وارد مغازه شد. پرويز پريد جلو و چاق سلامتي كرد و رفت برايش چايي بريزد. از همان پشت گفت: «حاجي‌جان، اميرآقا از دوستان خوب بنده هستند، همكلاسي دوران مدرسه بوديم. اومده سري بهم بزنه». حاجي خوش‌وبشي با من كرد و تعارف كرد نزديكش بنشينم. همين كه نشستم، پيش از آنكه پرويز بيايد، پرسيدم: «حاج‌آقا نترسيدي، پرويز رو گذاشتي در مغازه‌ات؟» نگاهي به آشپزخانه كرد و پرويز را ديد كه با شوق داشت چايي مي‌ريخت، گفت: «من فقط از خدا مي‌ترسم وگرنه تو بعد از آل نبي يه معصوم بهم نشون بده». سكوت كردم و بعد گفت: «همه‌‎مون گناهكاريم بنده خدا».

کد خبر 320690

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha